بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

یکی از کارایی که تا صبح مشغول انجام دادنشم اینه که هی بیدار میشم اول سمت چپم پتوی پسرمو چک میکنم که دائم پس میزنه، بعدش سمت راستم پتوی همسرم رو میکشم روش که معمولا روش نیست.و این کار تا صبح هزار بار تکرار میشه بی اینکه اونا بفهمن...

 

واقعیت اینه که کلا ۸ تا دونه فیله استریپس از شب قبل داشتیم که اونم همسرم سرکار بود و نخورده بود و از اونجایی هم که خیلی این غذا رو دوست داره و خب ۸ تا رقمی نبود، من یا باید پطروس فداکار میشدم و فداکاری میکردم و شام نمیخوردم یا هم باید مدیریت بحران میکردم که دومی رو ترجیح دادم، فلذا مقادیری سیب زمینی هم زدم تنگش و با ذرت و کالباسم ذرت مکزیکی درست کردم و از خیارشور هم مدد گرفتم و خلاصه ۸ تا دونه فیله رو به دو قسمت مساوی تقسیم کردم.

+ همه میدونن که من چقدر عاشق آشپزی بودم و هستم اما اینروزا به درجه ای از بی وقتی رسیدم و البته خستگی و بیخوابی که همین که میبینم یه بشقاب غذا موجوده داخل یخچال که بدمش همسرم و چیزی نپزم دنیا رو بهم میدن، از اون طرفم فقط یه مادر میدونه چقدر با بچه تزئین و این قرتی بازی ها سخته فلذا تزئینات بنده در این تصویر تزئین به حساب نمیاد... به جاش به یاد بیارید روزای اوج بیست و دو رو که چقدر هنرهای آشپزیش رو میکرد توو چش و چالتون و تزئیناتشم چش دنیا رو کور میکرد! برای همون این دیگه با بچه خودش کولاکی به حساب میاد :/ پس برید از خدا بترسید اگر توو دلتون گفتید چرا دیوار کجه، چرا در گنجه بازه، چرا دم خر درازه، چرا آب توو تلمبه ست؟ چرا گوشکوب قلمبه ست؟ همینم یعنی یه شیر همیشه شیره، یعنی یه بیست و دو همیشه آشپز پنجه طلاست!:|

+ فیله استریپس هم بدین گونه ست که سینه مرغ رو ورقه های تقریبا نازک و پهن و به حالت دراز دراز میبرید و بعد با گوشکوب هرکدوم رو یه کم میکوبید تا نازک تر بشه برای پخت. بعد شیر و یه زرده تخم مرغ و کمی سس کچاپ و سس خردل و کمی آبلیمو و نمک و فلفل رو مخلوط میکنید و فیله ها رو میریزید تووش تا یکی دوساعت بمونه مزه دار بشه( بذارید داخل یخچال). بعدش در بیارید دونه دونه فیله ها رو بندازید داخل آب یخ بعد دربیارید بندازید توو آرد سفید. آرد سفیدم با نمک و فلفل و بکینگ پودر و آویشن و اگر دلتون خواست یسری ادویه های دیگه مثل پاپریکا و پودر سیر و اینا باید مخلوط بشه. نکته ی این غذا اینه که باید روی فیله ها بعد سرخ شدن به اصطلاح پولکی بشه که برای این کار وقتی داخل آرد انداختید دو دستتون رو ببرید داخل آرد و با کمک دو دست فیله رو درون آرد بغلتونید، به این حالت که انگار از دو طرف با دستاتون دارید آرد میپاچید به سمت فیله و با دو دست همون طور که آردارو میارید سمت فیله ، تند تند فیله رو درون آرد بغلتونید و اگر دلتون خواست پولکیش بیشتر بشه دوبار توو آب یخ و آرد بندازید‌. سه بار نندازید که به شدت سفت میشه، بعد از آرد دربیارید و سرخ کنید، به روح پرفتوح من هم درود بفرستید!

در طول حیات مجردی ام سالهای سریال و فیلم نگاه نکردنم خیلی خیلی بیشتر از نگاه کردنم بوده است، درواقع شاید فقط در یک مقطع یکی دوساله علاقه به دیدن فیلم داشتم و بعد از آن از هرچه فیلم بود فراری بودم جز گهگاهی همین سریال های آبکی تلویزیون خودمان. اما خب اینروزها همانند خیلی از خانه های دیگر اشتراک خریده ایم و مینشینیم شب ها سریال های نمایش خانگی نگاه میکنیم و آخراش هم همسرم چرت میزند و من هم در تکاپوی خواباندن پسرکم میشوم و دست آخر خاموشی در خانه برقرار میگردد. ملکه گدایان، هم گناه، زخم کاری، میخواهم زنده بمانم و خلاصه سریال ها را یکی پس دیگری فتح میکنیم!... اینروزها هم سریالِ از نظر من بیمزه ی ممنوعه را داریم نگاه میکنیم. هر قسمت از این سریال را که نگاه میکنم به شخصیت آذر خیلی فکر میکنم. او در فیلم دختری ست که هوای دوستانش را دارد و یکجورای محرم اسرار همه است.  میدانید همیشه در همه گروه های دوستانه حتی خویشاوندی یک نفر انگار نقش مامان گروه را دارد، او حواسش به همه هست، دلش برای همه میسوزد، به همه کمک میکند، غمخوار و سنگ صبور همه ست، همه حرف های دلشان را پیش او میبرند حتی داد و بیدادهایشان را، این آدم ها همیشه برای همه هستند اما در واقع از همه تنها ترند، دور و بری هایشان انقدر آنها را قوی و محکم میبینند که هیچوقت کسی فکر نمیکند این آدم ها هم گاهی نیاز به کمک دارند، نیاز به محبت دارند حتی‌... درواقع این آذرها را کسی نمیبیند و همه فقط عادت دارند که چشم باز کنند و همیشه آذری باشد کنارشان بی آنکه کسی به آذرها فکر کند. درواقع آذرها آنهایی هستند که دخترها و پسرهای رفیقشان را به هم پیوند میدهند ولی کسی خود آنها را برای پیوند نمیبیند و درواقع آنها خواهر همه هستند! یعنی یکجورایی از بس دلسوزند همه او را همچون خواهرشان نگاه میکنند و کسی هیچوقت برای دنبال معشوق گشتن یاد آذرها نمیفتد، آذرها همان هایی هستند که مثل نوشته های روی دیوار برای عابری که هرروز از کنار آن دیوار عبور میکند و هرروز آن نوشته را میبیند و دیگر حفظ شده است عادی میشوند، یعنی هیچوقت هیچکس فکر نمیکند فردا که از خواب بیدار میشود آن دیوار خراب شده باشد، همه عادت کرده اند هرروز از کنار دیوار رد شوند، هرروز آذرها را ببینند و درواقع آذر ها از بس برای همه همیشه بوده اند اصلا کسی به نبود آنها فکر نمیکند. آذرها همیشه از همه تنهاترند و فقط زمانی کسی در لا به لای روزمره و دغدغه و مشکلاتش یاد آذرِ زندگی اش میفتد که او دیگر به هردلیلی نباشد...

یک مسواک قدیمی دارم که از خیلی وقت پیش در خانه مامان و بابا مانده است، در خانه شان هنوز بقایای من گه گاهی پیدا میشود!...مثلا بشقاب دوست داشتنی ام که حالا میبینم سر سفره نوه ها برای اینکه داخل اش غذا بخورند مشتاقند. امشب که باکس کنار روشویی را باز کردم تا مسواک فسیل شده ام را بردارم و باهاش مسواک بزنم ناخودآگاه نگاهم روی لیوانی که مسواک ها داخل اش بود ماند‌، این لیوان را در یکی از سفرهای دانشجویی مقطع ارشد بهمان دادند. روی لیوان تاریخ زده بود... به تاریخ که نگاه کردم باورم نشد من این لیوان را ۷ سال پیش گرفته ام...اصلا کِی این ۷ سال گذشت که من نفهمیدم؟ به قول داریوش کاردان که میگفت اصلا نفهمیدم کِی ۶۳ سالَم تمام شد، شاید سه ماه اش سخت بوده، دوسال اش سخت گذشته اما جمع اش یهو تمام میشود...

قبلا که مجرد بودم صبح ها از یک ساعتی به بعد علنا نمیشد خوابید چون صدای حبوبات ریختن مامان درون قابلمه درست همان صدایی بود که نوید یک بیدار باش را میداد و میدانستم بعد از این صدا علنا خواب تعطیل است چون این صدای شروع روز بود و پشت بند اش گاهی صدای جارو کردن، اخبار کانال ۶، و خلاصه انواع و اقسام صداها به راه میفتاد. بعدترها بچه های خانه ازدواج کردند و رفتند و وقت و بی وقت، کله سحر، لنگ ظهر، وسط عصر، خلاصه هر زمان که بشود تصورش را کرد در میزدند و میامدند به خانه ی پدری و فرزند آخری بودم که صبح های زیادی شاهد کوفت شدن خوابم بودم و البته در همه موارد همه معتقد بودند خواب تو سبک است!... حالا هم که روزهای زیادی ست که از خانه پدری کوچ کرده ام و گهگاهی در خانه شان میخوابم با صدای کلیپ دیدن بابا بیدار میشوم، گرچه من در اتاقم و بابا آن سر خانه ولی خب صدای کلیپ هایی که رفقایش برایش فرستاده اند و بابا با صدای بلند گوش میدهد را میشنوم. در اینکه من خوابم سبک است و در تمام طول شب میفهمم حتی چه کسی به دستشویی رفته، چه ساعتی رفته، چندبار رفته، تمام سرفه ها عطسه ها خروپف ها، صدای طی کشیدن آقای رفتگر، صدای پای همسایه، و خلاصه صدای هر جنبنده ای را میشنوم و تا خود صبح هوشیار میخوابم و به عبارتی خوابم خیلی سبک است شکی نیست ، ولی از تمام بازنشستگان عزیز عاجزانه تقاضا دارم حداقل یک امشب را کلیپ های کمتری به یکدیگر ارسال کنند و تا آنجا که جا دارد از رد و بدل کردن کیلپ های مرحوم هایده برای یکدیگر خودداری کنند چرا که انصافا چشمانم دارد از کاسه در می آید از شدت بیخوابی و حق من نیست فردا با صدای هایده سلامی به زندگی کنم!

از یکی از همین پیج های زرد( بر وزن همان مجلات زرد) و به غایت بی محتوا که تنها محتوایش این است که زرت و زرت عکس خودش و شوهرش را میگذارد و فقط بلد است برای هر مناسبتی برود دشت و دمن و عکاس ببرد و خلاصه مانند هزاران پیج زرد دیگر به اصطلاح زندگی مثلا خوش و خرم اش و البته لاکچری اش را بکند در چشم و چال دیگران و از هر صد استوری و پست، نود تایش تبلیغ است، یک تبلیغ دیدم. شاید بپرسید اگر زرد است چرا دنبال میکنی؟ در واقع سوال خوبی ست که خودم هم گاهی از خودم میپرسم. در پیج او به طرز حالبهم زنی تبلیغات انجام میشود، یعنی تبلیغ پشت تبلیغ...در میان سیل عظیم تبلیغات یک آنلاین شاپی را معرفی کرده بود که چون آن محصول را مدتی ست میخواهم بخرم هر پیجی را ببینم آن محصول را دارد یک ماهی ست که فالو میکنم تا مقایسه کنم و دست آخر رضایت بدهم به خرید از او که کیفیت و قیمت اش مناسب تر است. وقتی وارد پیج آن آنلاین شاپ شدم در استوری هایش دیدم نوشته که با لایک و کامنت حمایتمان کنید من میلیونی برای تبلیغات پیجم هزینه کرده ام، بلاگرها برای هر تبلیغ ۱۵ ثانیه ای از ۳ میلیون تا ۱۰ میلیون از ما میگیرند پس حمایت کنید. خیلی زیاد تعجب کردم، من تا قبل از آن فکر میکردم نهایت بابت هر تبلیغ از خلق الله سیصد هزار تومن میگیرند. رفتم در دایرکت همان فروشنده و باهاش حرف زدم که جدی میگویی سه میلیون؟ بعد او آمد کلی حرف زدیم با هم، میگفت برای همان تبلیغ دیشب، همان پیجی که ازش آمدی ۷ میلیون از من گرفته است برای ۱۵ ثانیه. با حساب سرانگشتی اگر هر بلاگر! در اینستا روزی ده تبلیغ هم بگذارد میشود روزانه ۷۰ میلیون و ماهانه میشود میلیارد. باور میکنید؟ من باور میکنم چون خیلی از همین پیج هایی که الان گنده شده اند را از سالها قبل دنبال میکردم، اکثرشان مستاجر بودند با وسایل عادی زندگی، الان فقط باید ببینید، همه شان خانه خریده اند آنهم کجاها؟ مثلا منطقه پاسداران تهران‌ یا فرشته که بالاشهرهای تهران هستند. تک به تک وسیله های خانه شان شده است لوکس، حتی همین پیج زردی که ذکرش رفت دائم درحال تغییر وسیله های خانه اش هست، مثلا می آید در استوری میگوید گاز و فر ام را رنگ لبه هایش را دوست ندارم ، بعد درجا یکی دیگر میخرد! خرید ویلا و ماشین های آنچنانی و سفرهای خارجی و همه همه نتیجه ی تبلیغاتی ست که میکنند و جالبی اینجاست اکثرا شوهرانشان هم دایم ور دلشان هستند! و به ظاهر کاری نمیکنند یعنی کار ندارند. البته این را نمیگویند. اما خب هرکس روزانه ۷۰ میلیون از خلق به جیب میزد شوهرش که هیچ، هفت نسل اش هم نیاز به کار کردن نداشت.

راستش وقتی با آن آنلاین شاپ حرف زدم خیلی زیاد افسوس خوردم و ناراحت شدم برای آدم های متظاهری که فقط حرف از انسانیت میزنند اما در عمل هیچ‌ . بارها و بارها دیده ام وقتی فالوری به یکی از همین پیج ها میگوید اه چقدر تبلیغ میگذاری؟ در جواب میگویند: بچه ها توو این موقعیت کرونایی کسب و کارا نیاز به حمایت دارن ماها اگر تبلیغشون رو میکنیم چون باید همگی به هم کمک کنیم!! و واقعا سوال اینجاست که آخر چرا حرف از انسانیتی میزنی که در تو نیست؟ گرفتن ۷ میلیون برای یک تبلیغ ساده حمایت است؟ حمایت یعنی آنکه اگر پیجی داری با تعداد دنبال کننده های زیاد، مجانی یا حداقل با اندک پول متعارف از کسب و کارهای نوپا حمایت کنی و معرفیشان کنی نه اینکه ۷ میلیون و ۱۰ میلیون بگیری و روز به روز گنده تر شوی بعد حرف از حمایت هم بزنی. البته که در گنده شدن این پیج ها و آدم ها خود مای دنبال کننده مقصریم که دنبالشان میکنیم، پیج بزرگ میشود هرروز، و بعد آنها تبلیغات میگیرند و دست آخر با پول مفت ره صدساله را یک شبه میروند. آنقدر ناراحت شدم و افسوس خوردم، آنقدر حالم از تمام پیج های اینچنینی بهم خورد که همه شان را آنفالو کردم تا حداقل من به نوبه خودم در گنده کردن اینها نقشی نداشته باشم. همین هایی که چندسال پیش حتی پول عروسی هم نداشتند عروسی بگیرند و حالا تک تکشان صاحب زندگی های لاکچری شدند آنهم با مکیدن خون کسب و کارهای نوپا‌. شاید بگویید کسب و کارها چرا تن به دادن چنین پول هایی میکنند؟ نمیدانم شاید باید خودمان را بگذاریم جای کاسبی که فقط فروشش اینترنتی ست و از طریق همین اینستا و باید به هر دری بزند فالور زیاد کند تا فروشش زیاد شود. 

چیزی که اینوسط برایم ناراحت کننده تر است این است که در ظاهر زندگی به غایت عاشقانه و لاکچری شان را به نمایش میگذارند اما اکثرشان آن چیزی که نشان میدهند نیستند. همین اواخر دیدم شخصی دارد در قالب خبرنگار دست تک تک این بلاگرهای اینستایی را رو میکند و به قول خودش پشت پرده زندگی آنها را میگوید. یکی از پیج هایی که پشت پرده شان را رو کرده بود من مدت ها قبل دنبالش میکردم، زن و شوهری بودند به ظاهر ته عاشق و معشوق، یعنی ثانیه ای نبود که این پیج عشقشان را به نمایش نگذارد، از سورپرایزهای تولد برای همدیگر گرفته تا مثلا به نمایش گذاشتن عشق شوهری که تا خوراکی های مورد علاقه ی زنش را صبح به صبح کنار بالشش میگذارد! اگر مدت ها این پیج را دنبال نکرده بودم درک این پشت پرده برایم راحت تر بود. آنها سالها در قالب عاشق و معشوقِی که اصلا لنگه اش در دنیا نیست در قاب پیجشان ظاهر شدند و حالا همان مثلا خبرنگار میگفت اینها دارند از هم جدا میشوند! ... انقدر تعجب کردم که بعد مدت ها رفتم دوباره به پیج همان به اصطلاح عاشق و معشوق اساطیری! و در اینستا گشتم دیدم زنه میگوید شوهرم بهم خیانت میکرد، شوهره میگفت زنم بهم خیانت میکرد و آنروز که مثلا سکته کرده بودم؟ علتش این بود! و بله داریم جدا میشویم!...من اصلا باورم نمیشد آنها سالها یعنی برای مردم نقش بازی میکردند و دست اخر آنچه تنها اهمیت دارد گونی گونی پول بی زبانی ست که از همین اینستا با نمایش زندگی به ظاهر عاشقانه شان به جیب زدند و حالا که دستشان رو شده هرکس دنبال سرکوب آن یکی ست. 

یکجورایی از اینستا متنفر شده ام، از آدم های متظاهری که هرکس به دنبال نمایش آنچه نیست هست!... غم انگیزی آنجاست که آدم ها خودشان نیستند! و این خودشان نبودن در ساده ترین چیزها هم خودش را نشان میدهد، مثلا زنی از آشپزی متنفر است و بارها و بارها در پیج اش مطرح کرده بعد یکدفعه میبینی از یک جایی به بعد هی استوری و پست غذا و آشپزی میگذارد تا از این طریق پیجش بالا برود... طرف به ظاهر مذهبی ست، یکسری کارها اصلا به سبک زندگی او نمی آید بعد میبینی برای بالا رفتن پیج اش مانند همه لباس پف پفی میپوشد میرود در دشت و دمن قل میخورد با شوهرش و مثلا جشن تعیین جنسیت میگیرند تا پیجش بالا برود. فرد پدرش فوت شده او داغون است و حالش از خودش هم بهم میخورد اما دست از پیجش برنمیدارد و به زور هرروز با چشمان پف کرده در استوری اش ظاهر میشود که یک وقت خدایی نکرده ویوی پیجش پایین نیاید چرا که پول مفت برایش دارد. 

تا صبح میتوانم حرف بزنم از زندگی پر از دروغ که در اینستا جریان دارد، از نمایش های مسخره ی مثلا خوشبختی. اگر خوشبخت بودید که اینهمه موبایل به دست نبودید، کمی هم زندگی میکردید. من تمام پیج هایی که گمان میکردم خودم با دنبال کردنشان قدمی به گنده تر شدن نزدیکشان میکنم را امروز آنفالو کردم و به آن آنلاین شاپ هم گفتم: روزی دست خداست.

داشتم پای سینک ظرفشویی سنگدان و دل مرغ میشستم... از آنجایی که در علم بین علما اختلاف زیاد است بالاخره من نفهمیدم این دو از متعلقات مرغ چیزهای خوب و سالمی هستند یا چیزهای مضر و بدن داغون کن!... جالبی اینجاست که حتی درباره خود مرغ هم اختلاف نظر وجود دارد عده ای معتقدند مرغ طبع سرد دارد عده ای میگویند طبع گرم، عده ای معتقدند مرغ باید از سبد خانوار حذف شود از بس گوشت به درد نخور و هورمونی ست، عده ای دیگر معتقدند جزو گوشت های خوب است!... خلاصه گیر کرده ایم در نسلی که همه ادعای علم دارند ولی هیچکس نمیداند چه درست است...یک وقتایی به سرم میزند خیلی در راستای تغذیه سالم قدم برمیدارم و همه چیزهای مصرفی مان را از نمک و روغن گرفته تا قند و شکر همه را از نوع سالم میخورم و به خورد شوهرمم میدهم اما بعد به مامان بزرگم فکر میکنم که تا آخرین روز عمر روغن نباتی در برنج میریخت، در هفته کمه کم دو بار مرغ میخورد، نان بربری همیشه وسط سفره اش بود، سس پای ثابت در سفره اش کنار سالاد و حتی خود سالاد همراه همیشگی اش؛ چیزی که الان میگویند سرد است و کنار غذا نخورید. او مشکل تغذیه نداشت و با مشکل تغذیه هم نمرد. بله شاید گفته شود مثلا اگر تغذیه مان سالم باشد به جای هشتاد و خورده ای سال نود شاید هم صد سال عمر میکنیم اما به شخصه این عمر زیاد را نمیخواهم وقتی که گرد پیری بالاخره بر رویت مینشیند و برای یک راه رفتن ساده هم نیاز به کمک داری به نظر من زودتر تمام شود بهتر است. اما خب وصیت من به شما جوانان این است شما سالم بخورید مثلا به جای نمک یددار نمک دریا مصرف کنید، به جای قند و شکرهای مصنوعی از عسل اصل استفاده کنید حتی درون قهوه تان، مثلا درون حلیم حتی، خرما و کشمش و توت و انجیر و این چیزها را جایگزین انواع و اقسام شکلات ها و شیرینی ها کنید و اگر هوس شیرینی و کیک هم کردید با روغن سالم و شکری مثل شکر سرخ یا نیشکر و آرد کامل درست کنید .  به جای روغن های بازار روغن ارده کنجد و زیتون استفاده کنید. گوشت مصرفی تان گوشت های گرم همچون گوسفند باشد نه گوشت گاو و گوساله که سرد است و با خود انواع مریضی ها را در پی دارد، برنج ایرانی بخورید، بیسکوییت های سبوس دار بخورید، نان سبوس دار بخورید، طبع غذاهایتان را گرم کنید و با هر غذای سردی مصلح اش را بخورید مثلا ماست با نعنا، برنج با زعفران، شیر با دارچین یا زعفران..خلاصه سالم بخورید و اگر مانند من فکر میکنید هیچوقت دچار هیچ مریضی ای نخواهید شد باید بگویم اینطور نیست. من هم تا همین پارسال فکر میکردم انواع و اقسام بیماری های ریز و درشتی که بقیه دارند فقط مال بقیه است و من قوی تر از این حرف ها هستم، اما حالا صبح که از خواب بیدار میشوم آنقدر قرص و داروهای گیاهی میخورم که اصلا وقت نمیکنم چیز دیگری بخورم، برای معده درد گرفته تا تیرویید و غیره.‌ هیچ کدام از ما پولاد تَن نیستیم و یک جایی میزند بالا. خلاصه که شما سالم بخورید.

دل و سنگدان مرغ از علایق دنیوی ام هستند:/ مخصوصا سنگدان، گرچه همیشه فکر میکنم چیز خوبی نمیتواند باشد! ...همه ی آنچه گفتم حرفم نبود، میگفتم، داشتم میشستم که میدیدم دانه دانه سنگدان ها را باید از اول بررسی کنم چون روی خیلی هایشان هنوز آن پوست زرد رنگ مانده بود و باید خودم تمیز میکردم، دل ها هم که همگی وسطشان خون بود باید میشستم، تمام مدتی که پای سینک ظرفشویی بودم به این مسئله فکر میکردم که آخر چرا هرکس در هر شغل و کاری که هست در هر نقشی که هست کارش را نباید درست انجام بدهد؟ الان مثلا من سنگدان پاک شده خریده ام و این را یک نفر حالا چه در خانه چه در کارخانه پاک کرده است اما چرا آن آقا یا خانمی که پاک کرده درست پاک نکرده است؟ چه فرقی میکند شما مدیری یا کارگر وقتی در هر نقشی که هستی وظیفه و کارت را درست انجام نمیدهی؟ مگر اویی که پاک کرده کارش همین نیست؟ چرا نباید کارش را درست انجام بدهد؟ چرا اکثریت جامعه ی ما در کار و شغلی که هستند احساس مسئولیت نمیکنند و فقط دنبال سَمبَل کردن و سر و تهش را هم آوردن هستند؟ من تایمی که سرکار میرفتم شاید از آن جمعیت هزار نفری فقط به تعداد انگشتان دست بود که احساس مسئولیت میکردند و به معنای واقعی کار میکردند و اگر از کارشان میزدند احساس مدیون شدن داشتند. بقیه فقط دنبال این بودند که زودتر صبح که می آیند برسد به عصر و بروند، در این حین هم سرکار میخوابیدند، صبحانه و ناهار خوردنشان به ساعت و ساعت ها میکشید،خانم ها مینشستند برای هم لاک میزدند یک ساعت، آقایان دور هم شوخی و هرهر خنده بودند و اینها همان دقایق و ثانیه هایی بود که باید کار میکردند اما برایشان مهم نبود آخر ماه باید کار تحویل بدهند، نصفه نیمه و ناقص کار میکردند و اصلا برایشان اهمیتی نداشت شرکت ضربه ای بخورد یا نه، مدیون بقیه میشوند یا نه؟ حتی با کمال خونسردی پنج روز و ده روز میرفتند مرخصی بی انکه فکر کنند کارشان روی زمین میماند و چه کسی قرار است انجام بدهد؟ و وقتی از حقوقشان کم میکردم، بهشان تذکر میدادم که چرا به جای ساعت ۸ ساعت ۹ می آیند، جالبی اینجا بود که انگار من کار اشتباهی میکردم و شروع میکردند چپ و راست برایم زدن چون قدرت دیگری نداشتند. آنوقت من همه که تعطیل میشدند میرفتند باز تا غروب کار میکردم، آنقدر که چون محیط مردانه بود و نمیشد تنها ماند بقیه کارهایم را هم میاوردم خانه، انقدر کار میکردم و مرخصی نمیرفتم که آخرش به گفته ی مدیرم پول مرخصی هایم را حساب کردم گذاشتم روی حقوقم، مریض وحشتناک هم که بودم باز میرفتم سرکار تا مدیون یک‌مشت آدمی که کارشان لنگ من است نشوم، و من حداقل سرم بالاست که من در کار خودم کوتاهی نکردم و تایمی که کار میکردم و شاغل بودم واقعا کار کردم. اما واقعا نمیدانم چرا خیلی ها دنبال از کار زدن هستند، شما در هر کاری که هستی باید بهترین خودت باشی، شما در برابر مردمی که باید خدمتی به انها کنی مسئولی، حالا فرق ندارد سنگدان پاک کن باشی یا کارمند بانک یا وزیر، در هر کاری که هستید واقعا کار کنید و خودتان را مدیون نکنید، الان من دوساعت تمام پای سینک ایستادم و سنگدان ها و دل های مثلا پاک شده را از اول پاک کردم و عمیقا فکر کردم به آن خانم یا آقایی که کارش همین پاک کردن بود...

یک موضوع انشایی بود که زمان مدرسه ی ما خیلی باب بود، نوشتن از زبان یک شی. انشای من خوب نبود، تقریبا بیشتر انشاهایم را میدادم پدرم بنویسد. اما علاقه شدیدی به درس انشا داشتم. نمره هایم را از درس انشا یادم نیست، نمره ای خوب بودم اما هرچه بود نوشتنم از نظر خودم خوب نبود چون اصولا انشاهای بقیه را که گوش میدادم در دلم میگفتم چقدر قشنگ نوشته اند. پرناز یکی از دخترهای کلاسمان بود که آنروز نوبت خواندن انشایش بود، دختر واقعی معلممان هم بود . او از زبان تخته سیاه کلاس نوشته بود. یادم نیست چه نوشته بود ولی انشایش خیلی به دلم‌ نشست، مدام در دلم میگفتم کاش منم میتوانستم مثل او انقدر قشنگ از زبان یک شی بنویسم. الان که در تاریکی آشپزخانه به لوبیا قرمز هایی که دو شب است خیس کرده ام تا با آنها قورمه سبزی درست کنم اما نمیدانم چرا دست و دلم به قورمه سبزی درست کردن نمیرود و به جایش هی آب لوبیا ها را عوض میکنم نگاه میکردم، یاد موضوع انشای کلاس دومم افتادم. با خودم فکر میکردم اگر این لوبیا قرمزها زبان داشتند میگفتند قورمه سبزی مال وقت هایی ست که حال دل خوب باشد، بس است انقدر ما را خیساندی، دَرِمان بیاور بگذار فریزر هروقت روز قورمه سبزی رسید بگذار قل بزنیم میان قورمه سبزی ای که بویش کل خانه را پر میکند. روزهای قورمه سبزی باید روزهای سبزی باشد نه آبی مایل به سبز!

سر نماز بودم، سرش رو از روی بالش آورده بود بالا و تقلا میکرد از بالش رد بشه و برسه بهم، تازه تازه داره چهار دست و پا راه رفتن رو یاد میگیره...بلند بلند بهش گفتم: من حاضرم خدا از عمر من کم کنه ولی به عمر تو اضافه کنه عزیز دل مادر...صدای همسرم از اون دورا اومد که میگفت: خدا نکنه‌...

 

 

بابا برایم یک متن فرستاده بود که نویسنده اش هرکه بود خوب توانست مرا ببرد به عالمی که در آن دغدغه هایم به اندازه ی کوچک بودنم کوچک بودند. متنی از دوران مدرسه... آخرِ متن نوشته بود چقدر قدیما خوب بود، قدیما توو همون قدیما موند...راست میگفت، قدیما توو همون قدیما موند. چقدر حالم بد است و چقدر امروز حالم بد بود، دلم تنگ شد برای همان قدیم ها، همان روزها که انگار همه مان بلد بودیم خوش بودن را، بلد بودیم خنده را، بلد بودیم حال خوب داشتن را...نمیدانم شاید یک روز هم خواهرزاده ها و برادرزاده هایمان که بزرگ شدند آنها هم بگویند یادش به خیر قدیما...دلم تراس خانه اش را میخواهد، شب هایی که کنارش بودم تا صبح به ماشین ها نگاه میکردم، گاهی از پشت پنجره گاهی از تراس اش...هیچ ماشینی آن شب ها نمیدانست که دختری روی تراس خانه ای نشسته است و به رد شدن تک تکشان نگاه میکند و به قصه ی زندگی دانه به دانه شان فکر میکند و حتی گاهی خودش برایشان قصه ای میسازد..دلم میخواست زنده بود، تراس خانه اش بود تا مثل همان سالها وقت های دلتنگی از آن تراس تا گرگ و میش شدن هوا نگاه کنم به تمام آنهایی که میروند، هرکه به ناکجا، هرکه به سوی سرنوشت خویش...آخ امان... موج رادیو را کسی عوض کند... مثلا برایم مهستی بگذارید تا بخواند، هرچه او خواند خوب است...فکر میکنم وسط این هیاهوی دل چه خوب بود اگر پاییز هم آمده بود...من حالم در پاییز خوب است...اصلا کاش پاییز بود، به جای مهستی حجت اشرف زاده میخواند: پاییز عاشق است...باران هم میبارید...شب هم نبود..‌. شب، شب... همان که نقطه ی هجوم افکار است...نه نباید شب باشد، مثلا یک عصرِ بارانیِ پاییزی باشد و پشت پنجره ها هوایی گرفته و ابری...و من روی آن تراس دوست داشتنی نشسته باشم...انگار از هر طرف باز به تراس خانه اش میرسم...انگار بخشی از من همانجا باقی مانده است... آهای ماشین ها هروقت از آن خیابان گذر کردید سرها را بالا بیاورید شاید سایه ای از دختری روی تراس خانه ای دیدید که وقت های دلتنگی به گذر این دنیا نگاه میکرد.