بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

اگر بخواهم یک گوشه از زندگی روزمره ی مامان و باباهایی که فرزند دارند را شرح بدهم باید بگویم ما امروز مامان و بابایی بودیم که قرار بود برای یکی دوساعت برویم چندتا وسیله ببریم جایی و برگردیم و منی که همیشه و همیشه حتی اگر برویم سوپری محل وسیله های ضروری پسرکم را برمیدارم مثل شیشه شیر و پوشک و یک دست لباس و ... امروز برای اولین بار در طول حیات مادری ام هیچ لباس اضافه ای نبردم، درواقع همه چیز برداشتم جز لباس اضافه'؛ و با خودم گفتم بر فرض هم که لباس پسرکم کثیف شود دوتا پوشیده است دیگر، زیری را در میاورم( یک بادی یا همان لباس سرهمی پوشانده بودم از زیر و شلوار کاموایی و کاپشن هم از رو)...اما از انجایی که همیشه در این شرایط همان اتفاقی میفتد که نباید، امروز هم پسرکِ بنده بگونه ای دستشویی شماره ۲ کرده بود که تمااام لباس هایش کثیف شده بود، و شدت پس دادن انقدر بود که تمام لباس های من هم نجس شده بود؛ اما ماجرا فقط به اینجا ختم نمیشد، بلکه داستان تازه بعد از این بود که رسیده بودیم به مکان مورد نظر و تصمیم داشتیم پسرک را در روشویی آشپزخانه که پهن تر بود بشوریم، اما از شانس پسرک تازه از خواب بیدار شده بود و ترسیده بود، لباس هایش را هم دراورده بودیم و او تا زیر گردن اش و از پشت و جلو دستشویی شماره ۲ ای شده بود و میلرزید و گریه میکرد و از ان طرف هم آب هم یخ، فضا هم یخ، باباش کتری برقی را به برق زده بود و یک پارچ گیر آورده بود و داشت تند تند آب سرد و داغ را با هم قاطی میکرد و من هم پسرک را در سینک نگه داشته بودم و برای لرزش و ترسش "بمیرم مامان برات" گویان منتظر بابا بودم که اب گرم را بیاورد. با همان پارچ  پسرک را شستیم که خب چه شستنی! تمام سینک، تمام زمین به کثافتی تبدیل شده بود که نگویید و نپرسید، اب ریخته بود زمین و کف کفش ها همه جا را گل کرده بود؛ حالا از آن طرف هم پسرکم شلوار و بلیز نداشت بپوشد و بیرون هم برف گرفته بود و داخل هم اسپیلت هوا را گرم نمیکرد. پسرک را لای حوله اش و پتوی خواب اش پیچیده بودیم و باباش هم کاپشن اش را داده بود تا دور پسرک بپیچانم و من پتو پیچان پسرک را در آغوش گرفته بودم تا گرم شود و باباش زمین را چندین مرتبه طی زده بود؛ دست آخر بعد از اتمام کارمان پسرکِ بدون شلوار را با همان حالت پتو پیچ و کاپشنِ بابا پیچ! سوار ماشین کرده بودیم و تا آخر بخاری ماشین را روشن کرده بودیم و خودمان را بالاخره به خانه رسانده بودیم که به محض رسیدن تند تند تن پسرک لباس کرده بودم و لباس های خودم را هم ماشین انداخته بودم و در آخر با روشن کردن زیر کتری دوباره به زندگی عادی بازگشته بودیم.