بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

زندگی متاهلی چیز قشنگی بود اگر فکر کردن به اینکه شام چی بپزم و ناهار چی بپزم وجود نداشت!( قال بیست و دو ره)

البته من خودم هم از این قاعده مستثنی نیستم و اصولا در مواقعی که چیزی پیش بیاید و خیلی دلم برای طفلم کباب شود مثلا وقتی میخورد زمین و گریه میکند، از اصطلاح بمیرم برات استفاده میکنم اما درواقع حس میکنم خیلی بد است که اکثر قریب به اتفاق مادران ایرانی از این بمیرم بمیرم ها زیاد استفاده میکنند و هیچ کدام به جای بمیرم برات چه در مواقع ذوق چه در مواقع ناراحتی نمیگویند و نمیگوییم بمونم برات و بزرگ ات کنم، بمونم برات و خودم ازت نگهداری کنم و مراقبت باشم، حتی بمونم برات و روزی هزار بار از ذوق قربان صدقه ات بروم...

اونی که خوابش نمیبره و سرش درد میکنه و نشسته وسط رختخوابش توو تاریکی و هی پشت هم پست میذاره توو وبلاگش و داره فکر میکنه به خونه تکونی عید که چجوری با بچه انجام بده و اه کی حالشو داره، اون کیه؟!

منی که در زمان بچگی خودم هم کارتون خیلی نگاه نمیکردم حالا رسیدم به آن مرحله از زندگی که تمام آهنگ های شبکه پویا را از حفظ شده ام. مثلا مثل کارتون ببعی که میخواند: دوتا چشم ، دوتا گوش ، نازِ فرفریه موش، دوتا لپ تپلو بگید کیه؟ یا حتی آهنگی که بلافاصله بعد از اذان پخش میشود: دوباره عطر اذان پیچید، هوای کوچه معطر شد، میان خانه ی ما انگار، فرشته چندبرابر شد!

هرجا که دریا باشه و سبز برای ما تهرانی ها لذت بخشه برای همون کل شهرای شمالی برای ما دوست داشتنیه و اکثر قریب به اتفاقمون مسافرت رو فقط در شمال میبینیم!، با این توصیفات منم از بچگی به اندازه موهای سرم رفتم شمال از نوشهر و نور و مازندران گرفته تا شهرای گیلان و کلاردشت و عباس آباد و چابکسر و فریدون کنار و محمود آباد و کلی شهرای دیگه. اما دقیقا تا همین سن که از خداوند منان گرفتم نمیدونستم ما یه شهر داریم به نام چالوس:| یعنی نمیدونستم چالوس شهرم داره:/ فکر میکردم چالوس فقط جاده ست و اسمش چالوسه مثل هراز که جاده هراز میگن منم فکر میکردم جاده چالوس فقط جاده ست:| الان چندساعتی میشه که متوجه شدم جاده چالوس فقط جاده ش نیست شهرم داریم اصلا حس  ورچلمبیدگی خاصی دارم:|

اینکه در این ساعت از صبح که هنوز آفتاب هم طلوع نکرده است من هوس مرغ و بادمجون و غوره با سالاد کاهویی که سس اش خانگی باشد با برنجی با عطر و طعم دودی کرده ام به نظر خودم خیلی هم منطقی ست!

از این شرایط الان فقط دهان اش را دارم!

نمیدونم‌ همه ی اونا که مادر شدن و مادر هستن با من هم نظرن یا نه، اما به نظر من بارداری برای زن تا وقتی که باردار نشده خیلی شیرینه، از مادر شدن و مادر بودن حرف نمیزنم، از نه ماه ایام بارداری حرف میزنم. برای یه دختر و زن تا وقتی هنوز مادر نشده بارداری یه حس نابه، یه حس خیلی شیرین، به یه شکم قلمبه فکر میکنی که تورو بامزه ت کرده، به اینکه همه جا مرکز توجهی همه بهت میرسن همه حواسشون بهت هست، به اینکه یه دوران خیلی خاصه. اما از نظر من بارداری در عین حال که شیرینه اما سخته و از دور این قشنگی و شیرینیش بیشتره و وقتی تجربه ش میکنی میبینی چقدر سخته. حالت تهوع داری و حالت تهوع داشتنِ مداوم فاجعه ست، حالت بده و حال بد داشتن مداوم فاجعه ست، هر بو و مزه و تصویر و رفتاری قابلیت اینو داره که تورو راهی دستشویی کنه برای بالا آوردن حتی مثلا حس اینکه گوشت های قورمه سبزی میزبان سفته! حتی همونم میتونه تا آخر بارداری تورو از هرچی گوشته متنفر کنه مثل من. شب ها نمیتونی از درد بخوابی، پاهات درد میکنه، مدام و هرشب داری پاهاتو ماساژ میدی و از درد گریه میکنی و هیچ بالشی توو دنیا نمیتونه بهت کمک کنه حتی شمردن گوسفندا، معده درد بیچارت میکنه و انگار هیچ قرصی برای باردارها ساخته نشده و روی همه چیز نوشته منع مصرف برای باردار و شیرده. نمیتونی طاق باز بخوابی، نمیتونی روی شکم بخوابی و پاهاتم درد میکنه و نمیتونی روی پهلوهاتم بخوابی برای همون انقدر گریه میکنی که میبینی وسط گریه ها بالاخره نشسته خوابت میبره مثل من، دنده به دنده نمیتونی بشی، باید از لبه ی تخت یا دستای یه نفر کمک بگیری، جوراب نمیتونی بپوشی، شلوار نمیتونی بپوشی، توالت ایرانی نمیتونی بری، نماز ایستاده نمیتونی بخونی، مدت طولانی نمیتونی بایستی و از یه ماهی به بعد حتی مدت طولانی نمیتونی بشینی و دلت میخواد خونه ی هیچکس نری تا خونه ی خودتون فقط دراز بکشی.

 قبل خوردن حالت بده، بعد خوردن حالت بده، ماه های آخر توان هیچ کاری نداری، سنگین شدی و انگار وزنه های هزار کیلویی بهت وصل کردن و تو قادر نیستی حتی کارای ساده ی خونه رو هم مثل گذشته به راحتی انجام بدی. وسط چله ی زمستون گرمته و داری از گرما میپزی طوری که تمام در و پنجره ها رو باز میکنی، کنار پنجره ای که پشتش داره برف میاد میشینی با نازک ترین لباسی که داری و بقیه لای دوتا پتو پیچیدن و دارن بهت التماس میکنن پنجره هارو ببندی و تو باز داری از شدت گرما و حس خفگی گریه میکنی مثل من. وسط تابستونم که باشی بدتر، نمیتونی از جلوی کولر تکون بخوری و اگر برقا بره باید فقط بگردی اولین خونه ی یه آشنا که بهتون نزدیکه رو پیدا کنی بری زیر کولر اونا.

استرس مرحله به مرحله تورو میکشه، اونقدری که شب تا صبح، صبح تا شب داری توو نی نی سایت سوال و جوابای مامانای دیگه رو میخونی. استرسِ غربالگری اول یجور، استرس غربالگری دومم یجور، مدام با خودت فکر میکنی یعنی غربالگری و آنومالی همه چیزو نشون میده؟ یعنی نارسایی قلبم نشون میده؟ نابینایی و ناشنوایی چی؟ اونارو که نشون نمیده، نکنه بچم مشکل داشته باشه، نکنه سالم نباشه، نکنه دکترا اشتباه کرده باشن، نکنه درست توو سونوگرافی ندیده باشه. ماه اخر استرست میرسه به حد اعلای خودش، در حدی که میشینی وسط تخت و از استرس های مختلفی که داری گریه میکنی مثل اینکه کیسه آبم اگر بترکه چیکار کنم؟ اگر بچم به دنیا بیاد سالم نباشه چیکار کنم؟ اگر خونریزی کنم چیکار کنم؟ اگر بچم تکون نخوره چیکار کنم؟ و بابت تکون های بچه به اندازه ی یک قرن پیر میشی چون کافیه یه روز حس نکنی یا کم حس کنی تا مرز مردن میری و برمیگردی که نکنه بچم مرده باشه، نکنه کیسه آبم سوراخ شده باشه، نکنه بند ناف دورش پیچیده باشه، نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه، نکنه زایمان زودرس داشته باشم، نکنه بچم بره توو دستگاه، نکنه بچم نمونه و اونقدر به این نکنه نکنه ها فکر میکنی که روزی هزار بار میمیری و زنده میشی.

وقتی باردار میشی تازه شکم قلمبه ت رو لای هزار تا لباس گشاد و شال میپوشونی. به تنها چیزی که فکر نمیکنی همینه که در مرکز توجه باشی، در مرکز توجه بودن تازه یه جاهایی به استرسات اضافه میکنه، یسری نگرانی ها توو مراحل مختلف سراغت میاد که میدونی به بقیه بگی بیشتر میترسوننت و به استرس و نگرانیت اضافه میکنن، برای همون ترجیح میدی اصلا هیچکی به تو فکر نکنه هیچکی به تو توجه نکنه. از اینکه دیگران جلوت دختر یا پسر کنن متنفر میشی، دوست نداری تا وقتی جنسیت بچت معلوم نیست کسی بگه کاش پسر بشه، کاش دختر بشه، حس بدی بهت دست میده، حس میکنی اگر اونی نشه که بقیه میگفتن کاش، هیچکی بچتو دوست نخواهد داشت و این تلخ ترین حس برای یه مادره، متنفری از اونایی که جلوت حرف از جنسیت خاصی میزنن و منتظرن بچه ت اونی بشه که اونا دوست دارن و در اکثر مواقع توو جامعه ایرانی همه عشق پسرن و منتظرن یکی پسر بزاد! و هیچکس نمیفهمه این خواسته ی بقیه چقدر روی روحیه یه مادری که هنوز جنسیت بچشو نمیدونه اثر میذاره. سوالِ بچه تکون میخوره ی اطرافیان میتونه استرس آور ترین سوالی باشه که ماه های آخر ازت میپرسن و هربار که کسی اینو ازت میپرسه انگار کوهی از نگرانی و استرس رو بهت وارد کردن چون همه ی جنین ها یجور نیستن، بعضیا کم تکون میخورن، بعضیا ساعاتی رو خوابن، بعضیا جوری تکون میخورن که همه اطرافیانم میفهمن و برعکس بعضیام طوری تکون میخورن که خود مادرم به زور متوجه میشه. 

بارداری از دور خیلی شیرینه، از نزدیکم شیرینه اما نه به اندازه ای که از دور دیده میشه، از نزدیک سخته، خیلی سخت. از نظر من بچه داری با وجود اینکه خیلی سخت تره اما از دوران بارداری خیلی شیرین تره.

میون اینهمه خیابون پیچ در پیچ و نامناسب طهرون یه خیابونی هست که همیشه سر راهمونه، از فرعی و اصلی و دور برگردون و چپ و راستش یهو ماشین ها میریزن وسط، اسمشو نمیدونم شایدم بی اسمه، اما تا الان هزاران بار ازش رد شدم...امروز همونجایی که همیشه ازش رد میشدیم ترافیک شده بود، راه بسته شده بود و پلیس ماشین ها رو هدایت میکرد و کلی آدم اونور گاردریل ایستاده بودن. ماشین هارو که رد کردیم یه موتور افتاده روی زمین دیدم با یه پسر جوون که وسط خیابون دنیا براش تموم شده بود و آدما پول پرت میکردن سمتش. تمام دلم برای مادرش غصه شد، تمام وجودم برای جوونیش غصه شد، برای اینکه یک دقیقه قبلش به چی فکر میکرده؟ به اینکه بره خونه، شام بخوره، فیلم ببینه و مثل همیشه یه شب دیگه رو بگذرونه. با همه ی وجودم به مرگ فکر کردم، من از مرگ خیلی میترسم، درواقع از اعمالم در پیشگاه خداوند عادل، از عظمت و ابهت اونی که حاکمه و مو لا درز حکم و قضاوتش نمیره...مرگ برای آدمای خوب شیرینه، توو برنامه زندگی پس از زندگی همه اونایی که آدمای خوبی بودن و تجربه ی اون دنیا رو داشتن وقتی از مرگ و جدا شدن روح از بدن و رفتن روحشون به سمت بالا و نور حرف میزدن، میگفتن اونقدر مشتاق رفتن بودن، اونقدر کشش داشتن برای رفتن به بالا که یکیشون میگفت وقتی صدای ضجه های مادرم رو میشنیدم که صدام میکنه عذاب میدیدم دلم میخواست بهش بگم ساکت باشه بذاره من برم، فکر میکردم اون صدای ضجه ها اجازه نمیده من برم بالا، یا زن تازه مادر شده ای که میگفت وقتی بهم نشون دادن که اگر من نباشم توی دنیا فرزندم چقدر با سختی بزرگ میشه بازم دلم نمیخواست دنیا رو دوباره قبول کنم همه ش میگفتم فرزندمم خدایی داره من نمیخوام برگردم؛ مرگ برای آدم های خوب شیرینه، اونقدر شیرین که از تمام وابستگی ها و دلبستگی های دنیوی دل میکنی و دوست نداری دیگه برگردی، اما همه که انقدر خوب نیستن و چقدر فرصت ها کوتاهه برای خوب بودن، خوب زندگی کردن و خوبی کردن و چقدر دنیا بی ارزشه برای غصه خوردن، برای بدی کردن، برای تلافی کردن، برای نبخشیدن، برای به دست آوردن، برای هدر دادن عمر ...

میمیرم برای اون لحظه هایی که یهو از خواب میپره، بدنشو همون طور که دمر شده نیم خیز بلند میکنه و سرشو توو کل خونه میچرخونه تا منو پیدا کنه، همین که منو میبینه هرجایی که باشم، بعدش خیالش راحت میشه و دوباره سرشو میذاره روی بالش و چشاشو میبنده...

 

درست است که حتی فردای روز جراحی دندانم هم نشد که خانه بمانی کنارم، درست است که من مانند دختربچه ی ۵ ساله ای تلفن ات را گرفتم و پشت تلفن گوله گوله اشک ریختم و گفتم من درد دارم نمیتوانم بچه را نگه دارم و تو وسطا دوساعتی آمدی خانه و ظرف های تلمبار شده را شستی و با همان لباس های بیرون ات هی توضیح دادی که نمیتوانی بیشتر بمانی آخر یک معامله ی بزرگ داشتی و نمیشد که بمانی بچه را نگه داری و من دقیقا تمام این چندروز را با جان کندن پسرکم را نگه داشتم و با نیرویی ماورایی وسط دردهایم توانستم همچنان مادری کنم، اما تمام این چندروز همان اخرشب ها هم که بعد از روزهای خیلی شلوغ ات خسته آمدی و من میدانستم چقدر به لحاظ ذهنی فکرت درگیر کارهای مختلف است و یکسره تلفن ات زنگ میخورَد و تو یکسره مشغول آدم ها و داستان هایشان هستی، اما وسط تمام این مشغولیت ها همان دستمال نارنجی آشپزخانه را که یهویی برمیداری و با گرمای شومینه داغ میکنی برایم تا بگذارم روی صورتم بلکه اینگونه کمی از دردم کم شود دوست دارم از لا به لای دردی که تمام صورتم را درگیر میکند دهانم را باز کنم، چشمانم را که از درد میبندم باز کنم و بگویم من تو را به اندازه ی تمام دستمال های نارنجی دنیا، به اندازه ی تمام برگ های نارنجی دنیا، به اندازه ی تمام نارنگی های نارنجی دنیا، به اندازه ی تمام پاییزهای نارنجی دنیا و به اندازه ی تمامِ تمامِ تمامِ نارنجی های دنیا دوست دارم. 

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم