دیدید بلاگرا گاهی میرن توو فاز ننوشتن و حذف وبلاگ و سفید کردن صفحه؟ بعد دوباره درست میشن؟!... دارم کم کم میرم توو اون فاز :|
دیدید بلاگرا گاهی میرن توو فاز ننوشتن و حذف وبلاگ و سفید کردن صفحه؟ بعد دوباره درست میشن؟!... دارم کم کم میرم توو اون فاز :|
بعد از شکسته شدن یه کاسه ابگوشت خوری سنتی که خیلی بهش عشق میورزیدم و یه شکلات خوری کریستال که یادگاریِ مرحوم دوست مادرم بود توسط کوچک منزلمون، دیگه رسما وارد مرحله ای از بچه داری شدیم که در تمام کابینت ها و کشو ها و جاکفشی رو با بند و نخ و ربان و این چیزا ببندیم! توو این مرحله چقدر دیگه تلفات بدیم الله و اعلم.
تا حالا دقت کردید چرا از بین اینهمه مثلا اجیل و خشکبار فروشی اما فقط چندتا دونه اسم در میکنن و معروف میشن و همیشه کلی آدم جلوی مغازشون صف میکشه؟ یا مثلا رستوران هایی از این دست یا هر شغل و کاسبی دیگه ای که همین الان بهش فکر کنید میاد توو ذهنتون. واقعیت من خیلی بهش فکر میکنم؛ از نظر من اونی که معروف میشه چون کیفیت داره. میدونید به نظر من مردم خیلی توو زمینه خرید و خرج کردن اینروزا عاقل و هوشیار شدن، فضای مجازی و پیج های مختلف کاری و آنلاین شاپ ها امکان مقایسه قیمت و کیفیت رو به مردم داده .حالا اینوسط یسری خریدا هست که الان با وضعیت اقتصادی مردم تقریبا میشه گفت هر قشری قادر به خریدش نیست و یجورایی فقط قشر متوسط رو به بالا میتونن بخرن؛ مثل همون رستوران گردی و خرید چیزایی مثل شیرینی و اجیل و ... . خب میدونید شیرینی کیلویی صد تومن رو قطعا یه قشر ضعیف نمیتونه بخره چون چیزای واجب تری باید توو زندگی بخره. برای همون اون متوسط رو به بالا و پولداری هم که میتونه اون به فرض شیرینی رو بخره، چون پولش رو داره این خرید مازاد بر مایحتاجش رو بخره پس حرف اول رو براش کیفیت میزنه؛ یعنی وقتی شما پولشو داری یه کیلو شیرینی بخری صد تومن پس دیگه برات خیلی فرقی نمیکنه صد و بیست بخری یا خود صد رو. برای همون دنبال کیفیتی و اگر یه جایی باشه که صد و بیست بهت بده اما کیفیتش در حد عالی باشه ترجیح میدی بیشتر بدی اما کیفیت بخوری. برای همون خیلی از رستوران ها، کافی شاپ ها، خشکبار فروشی ها، قنادی ها رو اگر دقت کرده باشید از بقیه جاها گرون تر میدن اما مردم همیشه جلوشون صف کشیدن؛ علتش از نظر من همون کیفیتیه که گفتم. حالا همه اینارو گفتم که بگم دلم میخواد یه شیپور دستم بگیرم برم به تمام کاسب ها و شاغل ها بگم انقدر ننالید که کاسبی نیست، مشتری نیست، وضع بازار کساده؛ به جای نالیدن کیفیتتون رو بالا ببرید، یه تغییری ایجاد کنید توو کارتون؛ نگاه کنید ببینید چرا هم صنف های شما پس هم مشتری دارن هم بازار براشون عالیه؟! چون اونا یه روزی یه جایی فهمیدن باید در ازای پولی که از مردم میگیرن خدمات درست ارائه بدن، محصول درست ارائه بدن وگرنه مشتریشون رو از دست میدن توی بازار به شدت و تنگاتنگ رقابتی.
امروز از صبح یدونه از این پراشکی کوچولو ها که بعضی نون فانتزی ها میزنن و درواقع هیچ مزه ای نداره و فقط روش یه کم شکلات آب شده ریختن و با چس مثقال مواد خودت میتونی یه پاتیلش رو توو خونه درست کنی، خلاصه از همونا! خوردم و معدم به طرز وحشتناکی داره میجوشه و منی که نزدیک دو ماهه طرف هیچ قرص معده ای نرفته بودم و به لطف دکتر طب سنتی خوب شده بودم مجبور شدم بلند بشم برم یه فاموتیدین بخورم. و اونقدر معدم درد گرفته که حتی قادر نیستم حرف بزنم؛ و حالا اینوسط دارم فکر میکنم به اینکه مگه توی پراشکی هاشون این نون فانتزی ها چی میریزن که اینجوری همه معده دردی ها بعد خوردنش معده هاشون داغون تر میشه؟ پس چرا من پراشکی درست میکنم با همون مزه و طعم بیرونی و همه معده دردی های دور و بریمم میخورن و پشت بندش میگن معده درد نگرفتیم؟! یعنی نباید سلامت مشتری براشون مهم باشه؟ یعنی نباید به موادی که به کار میبرن اهمیت بدن؟ یعنی نباید کیفیت براشون حرف اول رو بزنه؟ چرا هرکی توو هر شغلی که هست بهترینِ خودش نیست؟
از اونجایی که صبح و ظهر و شام تلویزیون ما روی شبکه پویاست و اونی که بچه داره میفهمه من چی میگم، دیگه کل برنامه های شبکه پویا رو حفظ شدم! حالا اینوسط یه برنامه هست اسمش نقاشی نقاشیه. یه مداد میاد درباره نقاشی هایی که بچه ها از اقصی نقاط ایران برای شبکه پویا فرستادن حرف میزنه و نقاشی ها رو نشون میده. یه وقتایی که به نقاشی بچه ها نگاه میکنم میبینم مثلا زیر نقاشی نوشته سارینا ۶ ساله اما خود نقاشی رو آدم ۴۶ ساله هم نمیتونه بکشه! یعنی قشنگ معلومه که این نقاشی رو یه آدم بزرگ کشیده و هرجور نگاه میکنی یه بچه ۶ ساله نمیتونه همچین چیزی بکشه. مثلا میبینی یکی اومده چهره ی یه شخصیت معروف رو کشیده کپ خود اون شخص؛ خب این میتونه کار یه ۶ ساله باشه؟:| ...یا میبینی تمام خط و خطوط های نقاشی صاف و بی نقصه؛ و قشنگ معلومه یه آدم بزرگ کشیده. اونروز یکی یه مسجد کشیده بود یعنی اونقدر این مسجد واقعی کشیده شده بود که جا داشت واقعا پایینش مینوشت مامانِ بچه ۳۶ ساله....خب چه کاریه واقعا؟ نمیفهمم. چرا اون مامان باباها فکر میکنن اگر مدادو از دست بچه بگیرن بکشن خیلی کار خوبی کردن؟ حالا مگه مسابقه ست و جایزه ش یه بنزه که نقاشی بچتون رو میکشید؟ بابا یه برنامه کودکه که نقاشی بچه ها رو نشون میده چرا نمیذارید خود بچتون هرچی که بلده ولو شده دوتا خط چپرچلاق اما همون رو بکشه؟ به خدا نقاشی بچتون هرچی باشه از کار شما قشنگ تره که نقاشی بچتونو میکشید بعد به جای بچتون جا میزنید و میفرستید برنامه کودک، ببینده هام که همه ببعی!
+ یاد اون کلیپ معروف افتادم که مامانه صدای بچگونه دراورده بود و به جای بچش قران میخوند و برای معلم قران بچش فرستاده بود:دی
+ زاویه ی دیدم هم اکنون...
+ وقتی پسر به مادر میره و عین مامانش دهن باز میخوابه:)
+ خدایا خودت قسمت همه ی ارزومندان بفرما فرزندی سالم و صالح.
+ مادر به فدای اون دندونای بالاییت که تازه درومده🤱
یادم هست همین تیرماهی که گذشت آنقدر هوا بس ناجوانمردانه گرم بود و انقدر برق ها را هم قطع میکردند و از گرما خفه میشدیم که آمدم نوشتم دلم برای تمام روزهای سردی که از سرما میلرزیدم تنگ است؛ اما خب بزرگ بزرگ هایشان هم که حرفشان را پس میگیرند دیگر من که عددی نیستم، فلذا در همین راستا اعلام میکنم من یک عدد سرمایی مدرسه موش ها هستم که هم اکنون دارم قندیل میبندم و از خدای منان خواستارم زودتر بهار را برساند.
استنبولی در خانه ما مانند آبگوشت هر صدسال نوری پخته میشود، و در واقع در طول حیات زندگی مشترکمان شاید یکی دوبار پخته باشمشان. همین استنبولی را گمانم کلا سه بار پخته ام؛ یکبار در دوران عقد وقتی کمتر از یک ماه به عروسی مان مانده بود و هرروز صبح سوار مترو میشدم و به همین خانه مان میامدم تا در کنار همسرم که داشت کارهای بازسازی خانه را انجام میداد باشم و کمک اش کنم و آنروز بعد از آبپاچی روی دیوار ها و کندن کلیییی بلکا از در و دیوار و زخم شدن دستانم و همسرمم بعد از کلی نجاری و دریل کاری نشسته بودیم کف زمین سرد خانه ی پر از امیدمان و استنبولی ای که روی گاز پیکنیکی پخته بودم را خورده بودیم با دبه ی شوری که مامان داده بود و هی دست میکردم در دبه شور و گل کلم و هویج درمیاوردم. بار دوم اش همین پارسال بود وقتی باردار بودم و از خانه کسی برمیگشتیم که دستپختش اصلا خوب نیست و یکسری اصول اولیه آشپزی را رعایت نمیکند و علیرغم اینکه فرد بسیار خوبی ست اما در آشپزی اولویت برایش مهمان نیست! مثلا داخل گوشت چرخ کرده ای که بدون ادویه و پیازداغ واقعا بوی گوشت را و مزه اش را نمیشود تحمل کرد علی الخصوص در ایام بارداری، پیاز نریخته بود چرا که فرزندانش پیاز در غذا دوست نداشتند و منِ بارداری که ۵ ماه اول بارداری ام هیچی نمیخوردم حالا یک ماهیتابه گوشت چرخ کرده و سیب زمینی جلویم بود که بو و مزه ی گوشتِ بدون ادویه و پیاز که در شرایط عادی هم اینگونه و اینمدل دوست ندارم، در آن شرایط دیگر داشت حالم را بهم میزد و جز یکی دوقاشق برنج هیچی نتوانسته بودم بخورم و به جایش تمام مسیر خانه را به یک استنبولی مشتی فکر کرده بودم که بیایم و با سالاد شیرازی دلی از عزا دربیاورم که به محض رسیدن در خانه هنوز لباس درنیاورده استنبولی را گذاشته بودم و وقت خوردن اش کیف دنیا را برده بودم.و بار سوم همین امروز است که دلیل خاصی وجود ندارد برای پختن اش. حتی هوس هم نکرده ام. فقط بعد از کلی فکر کردن که چه بپزم استنبولی به یادم آمد. که البته رب هم یادم رفت بریزم و بعد از دم کردن متوجه شدم!
اینکه استنبولی در خانه ما مانند ابگوشت یا مثلا خوراک لوبیا خیلی پخته نمیشود به این دلیل نیست که دوست نداریم، بلکه به این دلیل است که اصولا جزو گزینه هایی نیست که معمولا به یادم بیاید. اما خب گمان میکنم استنبولی اصلا باید مختص همین روزهای سرد باشد، همین روزهایی که درخت ها عریان شده اند، همه چیز در سکوت و سرما فرو رفته است و زیر سقف خانه ها هرکس به دنبال راهی ست برای گرما بخشیدن و دلخوشی پیدا کردن؛ گاهی دلخوشی میشود همان دبه ی شور مادر تا به بهانه اش استنبولی بار بگذاری و اهالی خانواده ی کوچک ات را دور سفره جمع کنی و سرما را به در کنید.
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل، دلیل است، آوردهایم
اگر داغ، شرط است، ما بردهایم
اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمیهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر بردهایم
+ قیصر امین پور عزیز
علیرغم اینکه مو لا درز حافظه م نمیره ولی همسرم یه وقتایی از اون روزای آشناییمون یه خاطراتی از من میگه که من اصلا یادم نمیاد یا بهتره بگم از یاد برده بودمشون. نمیدونم شاید چون خاطرات مربوط به خودمه از یاد بردم، و بعضیاش رو که تعریف میکنه اصلا باورم نمیشه در اون مقطع زمانی انجام دادمش!...مثلا قبلا هم براتون گفتم که خب من با کفش بدون واکس بیرون نمیرم و معمولا یدونه از این واکس های آماده همیشه توو کیفمه، البته الان مدت هاست همراهم نیست ولی خب دورانی که دانشگاه میرفتم و سرکار همیشه توو کیفم واکس بود. مثلا اینوسط از یاد برده بودم که در اولین روز و اولین دیدار با همسرم توو ماشینش قشنگ دولا شده بودم سمت کفشام و کفشامو واکس زده بودم:| اصلا نمیتونم باور کنم بالاخره با اون استرسایی که آدم برای دیدار اول داره با اونهمه رودربایستی که حتی کلام هم آدم درست نمیتونه منعقد کنه من چجوری انقدر ریلکس کفشمو واکس زدم؟:|... یبار وقتی داشتم کفشامو واکس میزدم با خنده گفت عه یادش بخیر از همون روز اول که توو ماشینم کفشاتو واکس زدی فهمیدم چقدر تمیز و مرتبی. حالا من دقیقا دو نقطه و یه خط صاف بودم که مگه کفشامو توو ماشینت واکس زدم؟:|... حالا دیشبم همسرم با یه مشما بستنی زمستونی اومد خونه؛ خب یسری خوراکی ها هست که به طور واضح تری میدونه من دوست دارم یا حالا چون زیاد جلوش خوردم و خریدم یا به زبون گفتم، ولی یسری خوراکی هام هست مثل بستنی زمستونی که عاشقشم ولی چون همه فصول سال نیست و میره مغازه خرید کنه جلوی چشمش نیست و خیلی به چشمش نمیخوره و منم خیلی به شکل واضح دربارش نگفتم فکر نمیکردم خیلی توو یادش مونده باشه که من عاشق بستنی زمستونی ام. حالا دیشب که با یه مشما بستنی زمستونی اومد و از قضا حالمم اونقدر بد بود که گفتم کرونا رو گرفتم! همونجوری که داشت یکی از بستنی زمستونی ها رو باز میکرد تا بده بهم بخورم تا به تعبیر خودش که میگفت قندت افتاده قندم بیاد بالا! یدفعه گفت میدونی امروز یاد چه خاطره ای افتاده بودم؟ یادته اولین بار اومدم خونتون رفتیم توو اتاق باهم حرف بزنیم بعد توو اتاق یه میز خوراکی چیده بودید و ۴ تام بستنی زمستونی بود بعد تو گفتی شما بستنی زمستونی دوست ندارید؟ من خیلی دوست دارم، بعد سه تاشو خوردی؟ یاد اونروز افتادم، امروز برات رفتم بستنی زمستونی خریدم. حالا همسرم داره با خنده اینارو تعریف میکنه که آره میگفتی من بستنی زمستونی خیلی دوست دارم و هی یدونه برمیداشتی میخوردی و میگفتی شما دوست ندارید؟ منم هاج و واج با خنده های همسرم خندم گرفته بود که خدایی سه تاشو خوردم؟ :|...میگم اصلا باورم نمیشه اون روز پر از استرس من انقدر خودم بوده باشم:دی... میگه من عاشق همین خودت بودنت شدم دیگه:)))
نتیجه گیری اخلاقی: دخترا خودتون باشید :|
بریم که داشته باشیم امشب با استوری ها و استاتوس های ملت کنار سفره ی یلدا خفه بشیم!