یادمه بابام هیچوقت نمیذاشت ما ساندویچ ببریم مدرسه، یا حتی خیار که بو داشت، میگفت ممکنه بچه های دیگه دلشون بخواد... من با همین تربیت اومدم بالا و همیشه برای خوردن چیزی توو ملاعام معذب بودم که نکنه کسی دلش بخواد... نمیگم هیچوقت توو ملاعام نخوردم و همیشه حواسم بوده، نه، ولی اگر حواسم بوده نخوردم!... جاهایی که کلی چشم روم بوده نخوردم، مثلا همیشه برام عجیب بوده چجوری میشه شکلات خارجیت رو در بیاری و توو مترو جلوی چشم همه گاز بزنی...گاهی نمیدونم چرا با همه وجودم احساس میکنم ما اصلا مردمان عمیق و فهیمی نیستیم... میدونید آدم یه جیزایی رو وقتی پدر مادر میشه میفهمه، یعنی بهتر میفهمه؛ و وقتی میبینی یکی پدر مادره و هنوز نفهمیده یجورایی دلت میگیره از اینهمه عمق نداشتن!... مثلا من حالا که بچه دارم کاملا میفهمم وقتی یه مهمون بچه دار میاد خونم، اون بچه دوست داره به وسیله های بازیه توو خونه دست بزنه و من نمیتونم بچینم توو دکور و بگم مال بچه ی خودمه!... بارها و بارها شده وقتی بچه و بچه هایی اومدن خونمون، خود پدر و مادراشون گفتن نرید اتاق، با اسباب بازی ها بازی نکنید ولی من گفتم بذارید باری کنن، بارها شده بعد رفتن مهمونا دیدم اسباب بازی های پسرم شکسته ولی میگم بچه ان دیگه، نمیشه بگی تو بازی نکن که؛ برای همون نمیفهمم اون خانواده ای رو که وقتی خودشونم بچه کوچیک دارن و میرن یدونه خرس از اتاق بچشون میارن توو جمع و میدن دست بچه ی خودشون و وقتی بچه ی تو هم که مهمونشونید و میخواد، برمیگردن میگن مال خود نی نیه بده بهش!... واقعا نمیفهمم این حجم از عمیق و فهیم نبودن رو!...
امروز پسرم رو برده بودیم پارک... کنار پارک بساط بستنی فروشی و بلال فروشی بود... پسر من بلال خور نیست، خودمونم تقریبا بخورش نیستیم و هر صدسال نوری اگر چیزی بشه بلال رو هوس کنیم. تقریبا توو پارک یه تعدادی از بچه ها بلال دستشون بود و یه تعدادی آب و خلاصه این خیلی طبیعیه!... من معمولا برم بیرون خوراکی های مورد علاقه پسرم رو با خودم میارم و آب هم که همیشه همراهمه، و خب همسرم رفته بود وسایل و خوراکی اینارو از ماشین بیاره و منم پسرمو برده بودم سرسره بازی... تقریبا از بازی که دیگه خسته شده بود و ما هم میخواستیم بیایم، گفتم بیا بریم اونور بشینیم تا بابا بیاد... پسرم رفت دور یه میز ۴ نفره نشست و منم کنارش...یه دختر بچه که بلال دستش بود اومد نشست روی صندلی رو به روی پسرم... مادرشم اومد کنارش یعنی جلوی من و دور همون میز... حالا دختره هی به بلالش گاز میزد، پسر منم همین طوری نگاهش میکرد و مادرش روشو کرده بود اونور و درباره ی اینکه دیروز خونه ی مادرجون تمام پاستیلاتو خوردی یا نه حرف میزد!
واقعا صحنه ی ناراحت کننده ای بود این حجم از بیشعوری یک مادر... بله من قادر بودم تمام بلال های مرده رو هم برای پسرم بخرم ولی بحث اینجاست اگر قادر نبودم چی؟؟ بله بچه ی من اصلا بلال خور نیست ولی بحث اینجاست که اگر بود چی؟ من از وقتی مادر شدم فهمیدم وقتی خوراکی دست بچت میدی توو مطب دکتر، توو مترو، توو مهمونی، توو سفر، توو هیئت و هر جمع دیگه، باید به بقیه بچه های دور و اطرافم بدی چون همه بچه ها دلشون میخواد حتی اگر اونا کلا این خوراکی ها رو در شرایط عادی دوست نداشته باشن، ولی دست یه بچه ی دیگه میبینن دلشون میخواد.... بله منم گاهی اشتباه کردم. مثلا یادمه یه بار پسرم رو برده بودم دکتر و اونم چندروز بود چیزی نمیخورد. توو مطبم انقدر معطل شدیم که من یه موز دراوردم دادم پسرم بخوره. جالبه الانا همش میگم واقعا چرا حواسم نبود؟!... درسته وقتی پدر مادری بچشو میاره مطب خصوصی و نمیبره درمانگاه معمولا اینطور برداشت میشه که دستش به دهنش میرسه، درسته که من همیشه تصورم از آدمایی که توو اون مطب میان و میرن اینه که همشون پولدارن، درسته که همشون توو کیفاشون خوراکی دارن همیشه ولی واقعا اینا دلیل نمیشه اشتباهت رو توجیه کنی. بله شاید همه قادر باشن برای بچشون موز بخرن ولی این درست نیست جلوی چشم بقیه بچه ها موز بدی دست بچت و اینوسط به نظرم مهم اینه که زود متوجه اشتباهِ ناخودآگاهم شدم.
میدونم الان یکی میاد مینویسه اون مادرم شاید متوجه اشتباهش نیست که باید بگم بله خب قطعا همینه چون اگر متوجه بود شاید آگاه بود که ممکنه بچه ی دیگه ای دلش بخواد. ولی بحث اینه چرا شما با بچه ی تقریبا ۷،۸ ساله که یعنی ۸ سال تجربه، یعنی ۸ سال بیشتر توو جمع بچه ها بودن، یعنی ۸ سال بیشتر آگاهی داشتن به دنیای بچه ها، یعنی ۸ سال بیشتر مادر بودن و فرزند داری اما نباید هنوز آگاه باشی و بشی؟! بحث اینه چرا تلاشی برای آگاهی و بهتر شدن نمیکنیم؟بحث اینه که چرا ما انقدر خودخواهانه و بی توجه به محیط و آدم های پیرامونمون زندگی میکنیم؟ چرا یه مادر با بچه ی ۸ ساله نباید بدونه وقتی بچش توو یه قدمیه بچه ی دیگه بلالشو میگیره روی هوا و گاز میزنه و یه بچه دیگم زل میزنه بهش ممکنه اون بچه دلش بخوادو پدر مادرش نتونن براش تهیه کنن؟ چرا یه مادر نباید بدونه که میتونه بچشو برای خوردن بلال از توو دهن یه بچه ی دیگه بکشه بیرون و ببره اونورتر؟ چرا یه مادر نباید اینارو بدونه وقتی خودشم بچه داره؟! واقعا چرا؟!...
ببخشید من یه چیزیو نفهمیدم. الان اون طرف باید چیکار کنه؟ بلال نگیره برای بچش؟ بگیره ببره خونه بده بهش؟ بره اون ور تر بخوره؟ خب اگه یه بچه دیگه اون ور تر بود چی؟