میفهمیدم دارد میرود... من آنقدر هوشیار میخوابم که معمولا رفتن و آمدن همه را میفهمم...هنوز ۷ صبح نشده بود... بین خواب و بیداری بودم ولی میفهمیدم دارد کت شلوار میپوشد...او تمام روزهای مهم و قرارهای مهم را کت شلوار میپوشد... حتی میفهمیدم دارد مدارک اش را داخل کیف اش چک میکند... اما خواب بودم... میفهمیدم اما در خواب...دوباره خوابم برده بود که یهو پریدم... داشت با همان کت و شلوار تن اش پتو را رویم می انداخت و برود...اینکه مردی صبح قبل از رفتن اش روی زن اش پتو بندازد کار شاقی نیست اما خب من میدانم او روزهایی که قرار دارد چقدر فکرش مشغول است ... و وقتی چشمانم را باز کرده بودم اویی را میدیدم که داشت میگفت بخواب بخواب.... من باید تو را در ۱۸ سالگی داشتم...باید تو را ده سال زودتر از ۲۸ سالگی ام که آمدی هم میداشتم...
راستش آمده بودم بنویسم عشق یک خیابان دو طرفه است...مثلا اگر پشیمان نشده بودم که واژه های دیگری بنویسم میخواستم بنویسم قبل از اینکه پتو را رویم بندازد چندباری در همان خواب و بیداری هی چشمانم را باز کرده بودم و گفته بودم یک چیزی بخور بعد برو ضعف نکنی...
حواسم نبودو نفهمیدم
ناگهان دیدم عاشقت هستم
حواست نبودو نفهمیدی
در همان یکدم دل به تو بستم