خوشبختی نه به سن و سال است، نه به تعداد آدم های دور و اطراف، نه به میزان رسیدن آدمی به آرزوهایش و نه حتی به تعداد مال و اموالش... و این یک شعار نیست... یک شعار نیست چون دارم از پیش کسی می آیم که روزگار و سرنوشت با او خوب تا نکرد... تمام جوانی اش سوخت به پای آدمی که همراه نبود، با معرفت نبود و فقط بلد بود جوانی اش را بگیرد، سالها بی معرفتی، سالها بدی، سالها جفا دید از دست آدم ها و روزگار...حالا پیر شده، روزگار همچنان برای او نامرد است... نه سن و سال جوانی را دارد، نه آدم هایی دور و اطراف اش، نه مال و منالی... او اما با تنهایی خودش خوش است...اگر پای گذشته ی او بنشینی تا روزها گریه میکنی و برای بدبختیه از سر گذرانده اش دل ات خون میشود، اما وقتی به او نگاه میکنی او انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین است چون دل اش شاد است... او حتی یک لباس مشکی هم ندارد... تمام لباس هایش رنگی است... هرروز که بیدار میشود لباس های رنگارنگ میپوشد، آهنگ شاد میگذارد و میرقصد... این تمام زندگی اوست. او هرروز همین کارها را فقط میکند. لباس های رنگارنگ میپوشد، آهنگ شاد میگذارد و میرقصد... او خوشبخت ترین آدمی ست که تا حالا دیده ام چون اصلا خودش را بدبخت نمیداند، چون در لحظه خوش است، چون از درون شاد است، چون مدام میگوید من خدا را دارم و او واقعا خدا را دارد!... او غم هیچ چیزی را نمیخورد، حتی غم تک تک نداشته هایش را که کم هم نیست...دنیا و گذشته و حال و آینده و غم به دسته ی عینکش هم نیست. او شاد زندگی میکند. عاشق خودش هست. هیچ چیز زیبایی در ظاهرش نمانده اما خودش را زیباترین میداند. او خودش را دوست دارد، او واقعا خوشبخت تر از همه بلد است زندگی کند.