بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

قبلا که مجرد بودم صبح ها از یک ساعتی به بعد علنا نمیشد خوابید چون صدای حبوبات ریختن مامان درون قابلمه درست همان صدایی بود که نوید یک بیدار باش را میداد و میدانستم بعد از این صدا علنا خواب تعطیل است چون این صدای شروع روز بود و پشت بند اش گاهی صدای جارو کردن، اخبار کانال ۶، و خلاصه انواع و اقسام صداها به راه میفتاد. بعدترها بچه های خانه ازدواج کردند و رفتند و وقت و بی وقت، کله سحر، لنگ ظهر، وسط عصر، خلاصه هر زمان که بشود تصورش را کرد در میزدند و میامدند به خانه ی پدری و فرزند آخری بودم که صبح های زیادی شاهد کوفت شدن خوابم بودم و البته در همه موارد همه معتقد بودند خواب تو سبک است!... حالا هم که روزهای زیادی ست که از خانه پدری کوچ کرده ام و گهگاهی در خانه شان میخوابم با صدای کلیپ دیدن بابا بیدار میشوم، گرچه من در اتاقم و بابا آن سر خانه ولی خب صدای کلیپ هایی که رفقایش برایش فرستاده اند و بابا با صدای بلند گوش میدهد را میشنوم. در اینکه من خوابم سبک است و در تمام طول شب میفهمم حتی چه کسی به دستشویی رفته، چه ساعتی رفته، چندبار رفته، تمام سرفه ها عطسه ها خروپف ها، صدای طی کشیدن آقای رفتگر، صدای پای همسایه، و خلاصه صدای هر جنبنده ای را میشنوم و تا خود صبح هوشیار میخوابم و به عبارتی خوابم خیلی سبک است شکی نیست ، ولی از تمام بازنشستگان عزیز عاجزانه تقاضا دارم حداقل یک امشب را کلیپ های کمتری به یکدیگر ارسال کنند و تا آنجا که جا دارد از رد و بدل کردن کیلپ های مرحوم هایده برای یکدیگر خودداری کنند چرا که انصافا چشمانم دارد از کاسه در می آید از شدت بیخوابی و حق من نیست فردا با صدای هایده سلامی به زندگی کنم!

از یکی از همین پیج های زرد( بر وزن همان مجلات زرد) و به غایت بی محتوا که تنها محتوایش این است که زرت و زرت عکس خودش و شوهرش را میگذارد و فقط بلد است برای هر مناسبتی برود دشت و دمن و عکاس ببرد و خلاصه مانند هزاران پیج زرد دیگر به اصطلاح زندگی مثلا خوش و خرم اش و البته لاکچری اش را بکند در چشم و چال دیگران و از هر صد استوری و پست، نود تایش تبلیغ است، یک تبلیغ دیدم. شاید بپرسید اگر زرد است چرا دنبال میکنی؟ در واقع سوال خوبی ست که خودم هم گاهی از خودم میپرسم. در پیج او به طرز حالبهم زنی تبلیغات انجام میشود، یعنی تبلیغ پشت تبلیغ...در میان سیل عظیم تبلیغات یک آنلاین شاپی را معرفی کرده بود که چون آن محصول را مدتی ست میخواهم بخرم هر پیجی را ببینم آن محصول را دارد یک ماهی ست که فالو میکنم تا مقایسه کنم و دست آخر رضایت بدهم به خرید از او که کیفیت و قیمت اش مناسب تر است. وقتی وارد پیج آن آنلاین شاپ شدم در استوری هایش دیدم نوشته که با لایک و کامنت حمایتمان کنید من میلیونی برای تبلیغات پیجم هزینه کرده ام، بلاگرها برای هر تبلیغ ۱۵ ثانیه ای از ۳ میلیون تا ۱۰ میلیون از ما میگیرند پس حمایت کنید. خیلی زیاد تعجب کردم، من تا قبل از آن فکر میکردم نهایت بابت هر تبلیغ از خلق الله سیصد هزار تومن میگیرند. رفتم در دایرکت همان فروشنده و باهاش حرف زدم که جدی میگویی سه میلیون؟ بعد او آمد کلی حرف زدیم با هم، میگفت برای همان تبلیغ دیشب، همان پیجی که ازش آمدی ۷ میلیون از من گرفته است برای ۱۵ ثانیه. با حساب سرانگشتی اگر هر بلاگر! در اینستا روزی ده تبلیغ هم بگذارد میشود روزانه ۷۰ میلیون و ماهانه میشود میلیارد. باور میکنید؟ من باور میکنم چون خیلی از همین پیج هایی که الان گنده شده اند را از سالها قبل دنبال میکردم، اکثرشان مستاجر بودند با وسایل عادی زندگی، الان فقط باید ببینید، همه شان خانه خریده اند آنهم کجاها؟ مثلا منطقه پاسداران تهران‌ یا فرشته که بالاشهرهای تهران هستند. تک به تک وسیله های خانه شان شده است لوکس، حتی همین پیج زردی که ذکرش رفت دائم درحال تغییر وسیله های خانه اش هست، مثلا می آید در استوری میگوید گاز و فر ام را رنگ لبه هایش را دوست ندارم ، بعد درجا یکی دیگر میخرد! خرید ویلا و ماشین های آنچنانی و سفرهای خارجی و همه همه نتیجه ی تبلیغاتی ست که میکنند و جالبی اینجاست اکثرا شوهرانشان هم دایم ور دلشان هستند! و به ظاهر کاری نمیکنند یعنی کار ندارند. البته این را نمیگویند. اما خب هرکس روزانه ۷۰ میلیون از خلق به جیب میزد شوهرش که هیچ، هفت نسل اش هم نیاز به کار کردن نداشت.

راستش وقتی با آن آنلاین شاپ حرف زدم خیلی زیاد افسوس خوردم و ناراحت شدم برای آدم های متظاهری که فقط حرف از انسانیت میزنند اما در عمل هیچ‌ . بارها و بارها دیده ام وقتی فالوری به یکی از همین پیج ها میگوید اه چقدر تبلیغ میگذاری؟ در جواب میگویند: بچه ها توو این موقعیت کرونایی کسب و کارا نیاز به حمایت دارن ماها اگر تبلیغشون رو میکنیم چون باید همگی به هم کمک کنیم!! و واقعا سوال اینجاست که آخر چرا حرف از انسانیتی میزنی که در تو نیست؟ گرفتن ۷ میلیون برای یک تبلیغ ساده حمایت است؟ حمایت یعنی آنکه اگر پیجی داری با تعداد دنبال کننده های زیاد، مجانی یا حداقل با اندک پول متعارف از کسب و کارهای نوپا حمایت کنی و معرفیشان کنی نه اینکه ۷ میلیون و ۱۰ میلیون بگیری و روز به روز گنده تر شوی بعد حرف از حمایت هم بزنی. البته که در گنده شدن این پیج ها و آدم ها خود مای دنبال کننده مقصریم که دنبالشان میکنیم، پیج بزرگ میشود هرروز، و بعد آنها تبلیغات میگیرند و دست آخر با پول مفت ره صدساله را یک شبه میروند. آنقدر ناراحت شدم و افسوس خوردم، آنقدر حالم از تمام پیج های اینچنینی بهم خورد که همه شان را آنفالو کردم تا حداقل من به نوبه خودم در گنده کردن اینها نقشی نداشته باشم. همین هایی که چندسال پیش حتی پول عروسی هم نداشتند عروسی بگیرند و حالا تک تکشان صاحب زندگی های لاکچری شدند آنهم با مکیدن خون کسب و کارهای نوپا‌. شاید بگویید کسب و کارها چرا تن به دادن چنین پول هایی میکنند؟ نمیدانم شاید باید خودمان را بگذاریم جای کاسبی که فقط فروشش اینترنتی ست و از طریق همین اینستا و باید به هر دری بزند فالور زیاد کند تا فروشش زیاد شود. 

چیزی که اینوسط برایم ناراحت کننده تر است این است که در ظاهر زندگی به غایت عاشقانه و لاکچری شان را به نمایش میگذارند اما اکثرشان آن چیزی که نشان میدهند نیستند. همین اواخر دیدم شخصی دارد در قالب خبرنگار دست تک تک این بلاگرهای اینستایی را رو میکند و به قول خودش پشت پرده زندگی آنها را میگوید. یکی از پیج هایی که پشت پرده شان را رو کرده بود من مدت ها قبل دنبالش میکردم، زن و شوهری بودند به ظاهر ته عاشق و معشوق، یعنی ثانیه ای نبود که این پیج عشقشان را به نمایش نگذارد، از سورپرایزهای تولد برای همدیگر گرفته تا مثلا به نمایش گذاشتن عشق شوهری که تا خوراکی های مورد علاقه ی زنش را صبح به صبح کنار بالشش میگذارد! اگر مدت ها این پیج را دنبال نکرده بودم درک این پشت پرده برایم راحت تر بود. آنها سالها در قالب عاشق و معشوقِی که اصلا لنگه اش در دنیا نیست در قاب پیجشان ظاهر شدند و حالا همان مثلا خبرنگار میگفت اینها دارند از هم جدا میشوند! ... انقدر تعجب کردم که بعد مدت ها رفتم دوباره به پیج همان به اصطلاح عاشق و معشوق اساطیری! و در اینستا گشتم دیدم زنه میگوید شوهرم بهم خیانت میکرد، شوهره میگفت زنم بهم خیانت میکرد و آنروز که مثلا سکته کرده بودم؟ علتش این بود! و بله داریم جدا میشویم!...من اصلا باورم نمیشد آنها سالها یعنی برای مردم نقش بازی میکردند و دست اخر آنچه تنها اهمیت دارد گونی گونی پول بی زبانی ست که از همین اینستا با نمایش زندگی به ظاهر عاشقانه شان به جیب زدند و حالا که دستشان رو شده هرکس دنبال سرکوب آن یکی ست. 

یکجورایی از اینستا متنفر شده ام، از آدم های متظاهری که هرکس به دنبال نمایش آنچه نیست هست!... غم انگیزی آنجاست که آدم ها خودشان نیستند! و این خودشان نبودن در ساده ترین چیزها هم خودش را نشان میدهد، مثلا زنی از آشپزی متنفر است و بارها و بارها در پیج اش مطرح کرده بعد یکدفعه میبینی از یک جایی به بعد هی استوری و پست غذا و آشپزی میگذارد تا از این طریق پیجش بالا برود... طرف به ظاهر مذهبی ست، یکسری کارها اصلا به سبک زندگی او نمی آید بعد میبینی برای بالا رفتن پیج اش مانند همه لباس پف پفی میپوشد میرود در دشت و دمن قل میخورد با شوهرش و مثلا جشن تعیین جنسیت میگیرند تا پیجش بالا برود. فرد پدرش فوت شده او داغون است و حالش از خودش هم بهم میخورد اما دست از پیجش برنمیدارد و به زور هرروز با چشمان پف کرده در استوری اش ظاهر میشود که یک وقت خدایی نکرده ویوی پیجش پایین نیاید چرا که پول مفت برایش دارد. 

تا صبح میتوانم حرف بزنم از زندگی پر از دروغ که در اینستا جریان دارد، از نمایش های مسخره ی مثلا خوشبختی. اگر خوشبخت بودید که اینهمه موبایل به دست نبودید، کمی هم زندگی میکردید. من تمام پیج هایی که گمان میکردم خودم با دنبال کردنشان قدمی به گنده تر شدن نزدیکشان میکنم را امروز آنفالو کردم و به آن آنلاین شاپ هم گفتم: روزی دست خداست.

داشتم پای سینک ظرفشویی سنگدان و دل مرغ میشستم... از آنجایی که در علم بین علما اختلاف زیاد است بالاخره من نفهمیدم این دو از متعلقات مرغ چیزهای خوب و سالمی هستند یا چیزهای مضر و بدن داغون کن!... جالبی اینجاست که حتی درباره خود مرغ هم اختلاف نظر وجود دارد عده ای معتقدند مرغ طبع سرد دارد عده ای میگویند طبع گرم، عده ای معتقدند مرغ باید از سبد خانوار حذف شود از بس گوشت به درد نخور و هورمونی ست، عده ای دیگر معتقدند جزو گوشت های خوب است!... خلاصه گیر کرده ایم در نسلی که همه ادعای علم دارند ولی هیچکس نمیداند چه درست است...یک وقتایی به سرم میزند خیلی در راستای تغذیه سالم قدم برمیدارم و همه چیزهای مصرفی مان را از نمک و روغن گرفته تا قند و شکر همه را از نوع سالم میخورم و به خورد شوهرمم میدهم اما بعد به مامان بزرگم فکر میکنم که تا آخرین روز عمر روغن نباتی در برنج میریخت، در هفته کمه کم دو بار مرغ میخورد، نان بربری همیشه وسط سفره اش بود، سس پای ثابت در سفره اش کنار سالاد و حتی خود سالاد همراه همیشگی اش؛ چیزی که الان میگویند سرد است و کنار غذا نخورید. او مشکل تغذیه نداشت و با مشکل تغذیه هم نمرد. بله شاید گفته شود مثلا اگر تغذیه مان سالم باشد به جای هشتاد و خورده ای سال نود شاید هم صد سال عمر میکنیم اما به شخصه این عمر زیاد را نمیخواهم وقتی که گرد پیری بالاخره بر رویت مینشیند و برای یک راه رفتن ساده هم نیاز به کمک داری به نظر من زودتر تمام شود بهتر است. اما خب وصیت من به شما جوانان این است شما سالم بخورید مثلا به جای نمک یددار نمک دریا مصرف کنید، به جای قند و شکرهای مصنوعی از عسل اصل استفاده کنید حتی درون قهوه تان، مثلا درون حلیم حتی، خرما و کشمش و توت و انجیر و این چیزها را جایگزین انواع و اقسام شکلات ها و شیرینی ها کنید و اگر هوس شیرینی و کیک هم کردید با روغن سالم و شکری مثل شکر سرخ یا نیشکر و آرد کامل درست کنید .  به جای روغن های بازار روغن ارده کنجد و زیتون استفاده کنید. گوشت مصرفی تان گوشت های گرم همچون گوسفند باشد نه گوشت گاو و گوساله که سرد است و با خود انواع مریضی ها را در پی دارد، برنج ایرانی بخورید، بیسکوییت های سبوس دار بخورید، نان سبوس دار بخورید، طبع غذاهایتان را گرم کنید و با هر غذای سردی مصلح اش را بخورید مثلا ماست با نعنا، برنج با زعفران، شیر با دارچین یا زعفران..خلاصه سالم بخورید و اگر مانند من فکر میکنید هیچوقت دچار هیچ مریضی ای نخواهید شد باید بگویم اینطور نیست. من هم تا همین پارسال فکر میکردم انواع و اقسام بیماری های ریز و درشتی که بقیه دارند فقط مال بقیه است و من قوی تر از این حرف ها هستم، اما حالا صبح که از خواب بیدار میشوم آنقدر قرص و داروهای گیاهی میخورم که اصلا وقت نمیکنم چیز دیگری بخورم، برای معده درد گرفته تا تیرویید و غیره.‌ هیچ کدام از ما پولاد تَن نیستیم و یک جایی میزند بالا. خلاصه که شما سالم بخورید.

دل و سنگدان مرغ از علایق دنیوی ام هستند:/ مخصوصا سنگدان، گرچه همیشه فکر میکنم چیز خوبی نمیتواند باشد! ...همه ی آنچه گفتم حرفم نبود، میگفتم، داشتم میشستم که میدیدم دانه دانه سنگدان ها را باید از اول بررسی کنم چون روی خیلی هایشان هنوز آن پوست زرد رنگ مانده بود و باید خودم تمیز میکردم، دل ها هم که همگی وسطشان خون بود باید میشستم، تمام مدتی که پای سینک ظرفشویی بودم به این مسئله فکر میکردم که آخر چرا هرکس در هر شغل و کاری که هست در هر نقشی که هست کارش را نباید درست انجام بدهد؟ الان مثلا من سنگدان پاک شده خریده ام و این را یک نفر حالا چه در خانه چه در کارخانه پاک کرده است اما چرا آن آقا یا خانمی که پاک کرده درست پاک نکرده است؟ چه فرقی میکند شما مدیری یا کارگر وقتی در هر نقشی که هستی وظیفه و کارت را درست انجام نمیدهی؟ مگر اویی که پاک کرده کارش همین نیست؟ چرا نباید کارش را درست انجام بدهد؟ چرا اکثریت جامعه ی ما در کار و شغلی که هستند احساس مسئولیت نمیکنند و فقط دنبال سَمبَل کردن و سر و تهش را هم آوردن هستند؟ من تایمی که سرکار میرفتم شاید از آن جمعیت هزار نفری فقط به تعداد انگشتان دست بود که احساس مسئولیت میکردند و به معنای واقعی کار میکردند و اگر از کارشان میزدند احساس مدیون شدن داشتند. بقیه فقط دنبال این بودند که زودتر صبح که می آیند برسد به عصر و بروند، در این حین هم سرکار میخوابیدند، صبحانه و ناهار خوردنشان به ساعت و ساعت ها میکشید،خانم ها مینشستند برای هم لاک میزدند یک ساعت، آقایان دور هم شوخی و هرهر خنده بودند و اینها همان دقایق و ثانیه هایی بود که باید کار میکردند اما برایشان مهم نبود آخر ماه باید کار تحویل بدهند، نصفه نیمه و ناقص کار میکردند و اصلا برایشان اهمیتی نداشت شرکت ضربه ای بخورد یا نه، مدیون بقیه میشوند یا نه؟ حتی با کمال خونسردی پنج روز و ده روز میرفتند مرخصی بی انکه فکر کنند کارشان روی زمین میماند و چه کسی قرار است انجام بدهد؟ و وقتی از حقوقشان کم میکردم، بهشان تذکر میدادم که چرا به جای ساعت ۸ ساعت ۹ می آیند، جالبی اینجا بود که انگار من کار اشتباهی میکردم و شروع میکردند چپ و راست برایم زدن چون قدرت دیگری نداشتند. آنوقت من همه که تعطیل میشدند میرفتند باز تا غروب کار میکردم، آنقدر که چون محیط مردانه بود و نمیشد تنها ماند بقیه کارهایم را هم میاوردم خانه، انقدر کار میکردم و مرخصی نمیرفتم که آخرش به گفته ی مدیرم پول مرخصی هایم را حساب کردم گذاشتم روی حقوقم، مریض وحشتناک هم که بودم باز میرفتم سرکار تا مدیون یک‌مشت آدمی که کارشان لنگ من است نشوم، و من حداقل سرم بالاست که من در کار خودم کوتاهی نکردم و تایمی که کار میکردم و شاغل بودم واقعا کار کردم. اما واقعا نمیدانم چرا خیلی ها دنبال از کار زدن هستند، شما در هر کاری که هستی باید بهترین خودت باشی، شما در برابر مردمی که باید خدمتی به انها کنی مسئولی، حالا فرق ندارد سنگدان پاک کن باشی یا کارمند بانک یا وزیر، در هر کاری که هستید واقعا کار کنید و خودتان را مدیون نکنید، الان من دوساعت تمام پای سینک ایستادم و سنگدان ها و دل های مثلا پاک شده را از اول پاک کردم و عمیقا فکر کردم به آن خانم یا آقایی که کارش همین پاک کردن بود...

یک موضوع انشایی بود که زمان مدرسه ی ما خیلی باب بود، نوشتن از زبان یک شی. انشای من خوب نبود، تقریبا بیشتر انشاهایم را میدادم پدرم بنویسد. اما علاقه شدیدی به درس انشا داشتم. نمره هایم را از درس انشا یادم نیست، نمره ای خوب بودم اما هرچه بود نوشتنم از نظر خودم خوب نبود چون اصولا انشاهای بقیه را که گوش میدادم در دلم میگفتم چقدر قشنگ نوشته اند. پرناز یکی از دخترهای کلاسمان بود که آنروز نوبت خواندن انشایش بود، دختر واقعی معلممان هم بود . او از زبان تخته سیاه کلاس نوشته بود. یادم نیست چه نوشته بود ولی انشایش خیلی به دلم‌ نشست، مدام در دلم میگفتم کاش منم میتوانستم مثل او انقدر قشنگ از زبان یک شی بنویسم. الان که در تاریکی آشپزخانه به لوبیا قرمز هایی که دو شب است خیس کرده ام تا با آنها قورمه سبزی درست کنم اما نمیدانم چرا دست و دلم به قورمه سبزی درست کردن نمیرود و به جایش هی آب لوبیا ها را عوض میکنم نگاه میکردم، یاد موضوع انشای کلاس دومم افتادم. با خودم فکر میکردم اگر این لوبیا قرمزها زبان داشتند میگفتند قورمه سبزی مال وقت هایی ست که حال دل خوب باشد، بس است انقدر ما را خیساندی، دَرِمان بیاور بگذار فریزر هروقت روز قورمه سبزی رسید بگذار قل بزنیم میان قورمه سبزی ای که بویش کل خانه را پر میکند. روزهای قورمه سبزی باید روزهای سبزی باشد نه آبی مایل به سبز!

سر نماز بودم، سرش رو از روی بالش آورده بود بالا و تقلا میکرد از بالش رد بشه و برسه بهم، تازه تازه داره چهار دست و پا راه رفتن رو یاد میگیره...بلند بلند بهش گفتم: من حاضرم خدا از عمر من کم کنه ولی به عمر تو اضافه کنه عزیز دل مادر...صدای همسرم از اون دورا اومد که میگفت: خدا نکنه‌...

 

 

بابا برایم یک متن فرستاده بود که نویسنده اش هرکه بود خوب توانست مرا ببرد به عالمی که در آن دغدغه هایم به اندازه ی کوچک بودنم کوچک بودند. متنی از دوران مدرسه... آخرِ متن نوشته بود چقدر قدیما خوب بود، قدیما توو همون قدیما موند...راست میگفت، قدیما توو همون قدیما موند. چقدر حالم بد است و چقدر امروز حالم بد بود، دلم تنگ شد برای همان قدیم ها، همان روزها که انگار همه مان بلد بودیم خوش بودن را، بلد بودیم خنده را، بلد بودیم حال خوب داشتن را...نمیدانم شاید یک روز هم خواهرزاده ها و برادرزاده هایمان که بزرگ شدند آنها هم بگویند یادش به خیر قدیما...دلم تراس خانه اش را میخواهد، شب هایی که کنارش بودم تا صبح به ماشین ها نگاه میکردم، گاهی از پشت پنجره گاهی از تراس اش...هیچ ماشینی آن شب ها نمیدانست که دختری روی تراس خانه ای نشسته است و به رد شدن تک تکشان نگاه میکند و به قصه ی زندگی دانه به دانه شان فکر میکند و حتی گاهی خودش برایشان قصه ای میسازد..دلم میخواست زنده بود، تراس خانه اش بود تا مثل همان سالها وقت های دلتنگی از آن تراس تا گرگ و میش شدن هوا نگاه کنم به تمام آنهایی که میروند، هرکه به ناکجا، هرکه به سوی سرنوشت خویش...آخ امان... موج رادیو را کسی عوض کند... مثلا برایم مهستی بگذارید تا بخواند، هرچه او خواند خوب است...فکر میکنم وسط این هیاهوی دل چه خوب بود اگر پاییز هم آمده بود...من حالم در پاییز خوب است...اصلا کاش پاییز بود، به جای مهستی حجت اشرف زاده میخواند: پاییز عاشق است...باران هم میبارید...شب هم نبود..‌. شب، شب... همان که نقطه ی هجوم افکار است...نه نباید شب باشد، مثلا یک عصرِ بارانیِ پاییزی باشد و پشت پنجره ها هوایی گرفته و ابری...و من روی آن تراس دوست داشتنی نشسته باشم...انگار از هر طرف باز به تراس خانه اش میرسم...انگار بخشی از من همانجا باقی مانده است... آهای ماشین ها هروقت از آن خیابان گذر کردید سرها را بالا بیاورید شاید سایه ای از دختری روی تراس خانه ای دیدید که وقت های دلتنگی به گذر این دنیا نگاه میکرد.

خداحافظی از نوشتن برای ما بلاگرا یجورایی غیرممکنه.درواقع ما هممون کفترای جلدی هستیم که اگر بریم دوباره برمیگردیم. اینروزای وبلاگ نویسی یجورایی دوران سیاه وبلاگ نویسیه؛ از بس بی رمقه؛ از بس کسی دیگه نیست که بنویسه، از بس اونایی هم که هستن همه خسته و غمگینند. باید قبول کنیم دوره نوشتن ماها اینجا به سر اومده، باید قبول کنیم ماها که یه روزی از تنهایی هامون پناه آوردیم به وبلاگ حالا دیگه وقتشه تنهاییمون رو بزنیم رو دوشمون و برگردیم به خودمون. خیلی دلم میگیره دنیای وبلاگ نویسی رو اینطور میبینم. خیلی دلم میگیره از تصور و فکر به اونایی که بودن و حالا نیستن تا بنویسن. خیلی دلم میگیره از دیدن اینهمه غم و بی رمقیِ پاچیده شده توو فضای وبلاگ ها. اگر بگم خداحافظ به من اعتباری نیست یهو میزنه به سرم یکساعت بعدش دیدید برگشتم. پس نمیگم خداحافظ اما فکر میکنم عمرم به سر اومده توو نوشتن. شاید یکساعت دیگه، شاید یک روز دیگه، شاید یک هفته و یک ماه دیگه، شاید یکسال دیگه برگردم و دوباره بنویسم شاید هم برنگردم.این پست خداحافظی نیست فقط پستی هست که میخوام بگم نوشتن ها هم یه روز تموم میشن و کلاغا بالاخره یه روز به خونشون میرسن. 

هرچه بیشتر در فرهنگ ایرانی عمیق میشوم، هرچه بیشتر به این جامعه نگاه میکنم میبینم چقدر بعضی چیزها که خوب هم نیستند اما در جامعه ما نهادینه شده است؛ یکی از آن چیزها " نظر دادن" در زندگی دیگران است. کمی دقت کنید، دائم بقیه دارند در همه امور زندگی مان نظر میدهند خودآگاه و ناخودآگاه و دائم داریم در همه امور زندگی بقیه نظر میدهیم خودآگاه و ناخودآگاه و این مقوله ی نظر دادن کاملا در تک تک ماها نهادینه شده است!. مثلا خود من از وقتی که بچه دار شده ام به طرز جالبی هرروز و هر لحظه در حال شنیدن نظرات بقیه هستم؛ از اینکه پستونک بدهم یا ندهم، شیر خشک بدهم یا ندهم، اینکه او را چگونه بخوابانم، چگونه نگه دارم، چگونه ال کنم چگونه بل کنم و این نظرات حتی شامل آدم های گذری هم میشود، مثلا آقای همسایه به همسرم گفته بود بچه را اینور آنور نبرید باد میخورد به کله اش سرما بخورد کارتان درامده...نود درصد این نظرات از روی دلسوزی و خیرخواهی ست اما اسم اش باز هم نظر دادن است. و آنقدر همه درباره بچه و بچه داری نظر میدهند که دیگر واقعا سر شده ام و رسیده ام به مرحله ای که با لبخند به همه میگویم چشم و بعد کار خودم را میکنم!

امشب هم لباس سقایی بر تن پسرم کردم تا برویم شب تاسوعا با ماشین دوری بزنیم دسته ای چیزی ببینیم، چایی صلواتی ای بخوریم...در یکی از خیابان هایی که داشتیم میرفتیم همسرم آقای مسنی را دید که گویا از آشناها بود، ماشین را نگه داشت سلام علیک کردیم گفت خانومم هستند و پسرم و خب آن آقا هم بعد از کشیدن لپ پسرم که بماند چقدرم حرص خوردم که چرا در این کرونا دست میزند به بچه، یکدفعه عرضه داشت: بابا توروخدا درارید این سبز مبزارو از کله ی بچه، چیه اینا از الان مغز بچه رو با این چیزا شست و شو میدید، بذارید بچه خودش انتخاب کنه نظرتونو بهش تحمیل نکنید.‌‌..خب من که همین طور به رو به رو نگاه میکردم و واقعا حرفی با آدمی که نمیشناختم اش نداشتم، همسرمم هی الکی میخندید و کلا فضا سنگین شده بود و هیچکس هیچ حرفی برای گفتن نداشت که در نهایت همسرم با یک خداحافظی خوشحالمان کرد‌.‌همسرم میگفت خودش تا چندسال قبل دیگ نذری اش براه بود حالا فراموش کرده...من آن مرد را نمیشناختم وگرنه اگر با او مراوده داشتم هم کلام میشدم و حرف میزدم اما خب هردوی ما سکوت را ترجیح داده بودیم در برابر همچین فردی که تمام تعجبمان از این بود که خودش میگفت نظرتان را به بچه تان تحمیل نکنید اما خودش داشت نظرش را به ما تحمیل میکرد. من دلم میخواهد همان طور که من عقاید مذهبی ام را در چش کسی فرو نمیکنم کسی هم عقاید و بی عقایدی اش را در چش من فرو نکند و یاد بگیریم به هم احترام بگذاریم، گرچه فقط دلم میخواهد و در عمل جامعه ی ما بگونه ای ست که همه در حال فرو کردن نظرات و عقاید خود در فی خالدون طرف مقابل هستند.

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

 

آقای تموم خوبی ها به حق همین شب دامن تمام پدرمادرهایی که آرزو دارن بچشون رو بغل بگیرن سبز کن یا ابوالفضل العباس...

هروقت اتفاقی هرجایی چشمم به عکس های ابی میفته با زنش مهشید میدونید ناخودآگاه به چی فکر میکنم؟ نمیدونم زن ابی رو دیدید یا نه، یه زن تپل با یه قیافه خیلی معمولی...هروقت ابی و مهشید رو میبینم ناخودآگاه به چیزی به نام عشق و تعهد فکر میکنم. به اینکه مردی مثل ابی با اینهمه شهرت ، محبوبیت و داشتن طرفدارای آتیشی که براش میمیرن و عاشقشن و قطعا کم هم نیستن زن هایی که براش دست و پا بشکن اما توو تمام این سالها وفادار مونده به همین زنی که ما معمولی میبینیمش اما همین معمولی تنها عشقشه. من از عمق روابط این دوتا خبر ندارم، از گذشته هاشون از کارایی که توو زندگیشون کردن از اینکه اصلا ابی چیکارا کرده توو زندگیش ، از هیچی خبر ندارم اما هربار عکساشون رو میبینم توو دلم ابی رو تحسین میکنم که وسط اینهمه شهرت و محبوبیت اما هنوز فراموش نکرده کسی رو که پا به پاش اومده تا ابی برسه به این شهرت، کسی که کنار ابی پیر شده، کسی که سالها پیش با هم عهدی بستن...تعهد همون چیزیه که هربار مهشید رو کنار ابی میبینم ناخودآگاه بهش فکر میکنم.