بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

بابا برایم یک متن فرستاده بود که نویسنده اش هرکه بود خوب توانست مرا ببرد به عالمی که در آن دغدغه هایم به اندازه ی کوچک بودنم کوچک بودند. متنی از دوران مدرسه... آخرِ متن نوشته بود چقدر قدیما خوب بود، قدیما توو همون قدیما موند...راست میگفت، قدیما توو همون قدیما موند. چقدر حالم بد است و چقدر امروز حالم بد بود، دلم تنگ شد برای همان قدیم ها، همان روزها که انگار همه مان بلد بودیم خوش بودن را، بلد بودیم خنده را، بلد بودیم حال خوب داشتن را...نمیدانم شاید یک روز هم خواهرزاده ها و برادرزاده هایمان که بزرگ شدند آنها هم بگویند یادش به خیر قدیما...دلم تراس خانه اش را میخواهد، شب هایی که کنارش بودم تا صبح به ماشین ها نگاه میکردم، گاهی از پشت پنجره گاهی از تراس اش...هیچ ماشینی آن شب ها نمیدانست که دختری روی تراس خانه ای نشسته است و به رد شدن تک تکشان نگاه میکند و به قصه ی زندگی دانه به دانه شان فکر میکند و حتی گاهی خودش برایشان قصه ای میسازد..دلم میخواست زنده بود، تراس خانه اش بود تا مثل همان سالها وقت های دلتنگی از آن تراس تا گرگ و میش شدن هوا نگاه کنم به تمام آنهایی که میروند، هرکه به ناکجا، هرکه به سوی سرنوشت خویش...آخ امان... موج رادیو را کسی عوض کند... مثلا برایم مهستی بگذارید تا بخواند، هرچه او خواند خوب است...فکر میکنم وسط این هیاهوی دل چه خوب بود اگر پاییز هم آمده بود...من حالم در پاییز خوب است...اصلا کاش پاییز بود، به جای مهستی حجت اشرف زاده میخواند: پاییز عاشق است...باران هم میبارید...شب هم نبود..‌. شب، شب... همان که نقطه ی هجوم افکار است...نه نباید شب باشد، مثلا یک عصرِ بارانیِ پاییزی باشد و پشت پنجره ها هوایی گرفته و ابری...و من روی آن تراس دوست داشتنی نشسته باشم...انگار از هر طرف باز به تراس خانه اش میرسم...انگار بخشی از من همانجا باقی مانده است... آهای ماشین ها هروقت از آن خیابان گذر کردید سرها را بالا بیاورید شاید سایه ای از دختری روی تراس خانه ای دیدید که وقت های دلتنگی به گذر این دنیا نگاه میکرد.