بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

حقیقتا نمی‌دونم از چه سنی و تحت تاثیر چه اتفاقی آنقدر روی مقوله ی مدیون نشدن حساس شدم! خودم فکر میکنم شاید تحت تاثیر یکی از خواهرام این در من نهادینه شد. ناخوداگاه توو زندگیم خیلی تلاش میکنم مدیون کسی نشم. جاهایی هم از دستم در می‌ره و بعدا یادم میفته که اگر بتونم جبران کنم حتما میکنم. مثلا همین چندروز پیش پسرم دست کرد توو بساط گردوهای خشکبار فروشی؛ چندتا گردو ریخت زمین:/ خب اونارو نه من میتونستم استفاده کنم نه خود صاحب مغازه. جالبه پسرم در کمال لبخند و عشق از خرابکاری هاش با پاهاشم می‌پرید روی اونا و میترکوندتشون!:/ هی به آقاهه گفتم اینارو جزو خریدام حساب کنه که خب بنده خدا نکرد و گفت اشکال ندارن. خدا خیر بده. اما رفتم اونورتر میوه بخرم؛ میبینم یه آقایی داره آلبالو نگاه می‌کنه بعد برای تست اینکه آلبالو شله یا سفت یدونه انداخت بالا!...اینکه من کجا فهمیدم دنبال شل و سفتیه آلبالو بود برای این بود که داشت زیر لب با خودش حرف میزد و می‌گفت شله یا سفت:/... بعد رفتم نون فانتزی یه سینی از این بامیه بزرگ ها یا اصطلاحا بامیه بازاری ها روی طبقه ی شیرینی ها بود... یه خانومی که میخورد مادر بزرگ باشه داشت برای نوه حدودا دوازده سیزده ساله ش یه چیزی می‌خرید و نوهه گفته بود فلان چیز! و مامان بزرگه همینطور که کله یکی از بامیه هارو گرفته بود می‌گفت سمیرا این خوبه؛ بیا اینو بگیر... سمیرام گفت نه. مامان بزرگم کله رو ول کرد گفت باشه...

خب الان اون بامیه ای که کله ش رو مامان بزرگ سمیرا استادش کرد رو کی چیکار کنه؟

یا اون یدونه آلبالو صاحاب نداشت؟!

یعنی متوجه نیستیم؟

درسته...

من توو همین وبلاگ دوستان شمالی زیادی داشتم و دارم که همشونم دوست داشتم و دارم ولی یه چیزی روی دلمه تا الآنم اگر نگفتم به حرمت همین دوستانم بوده ولی واقعا دیگه طاقت نیاوردم نگم. برای ما که تهرانی ایم دیگه کاملا محسوسه که شمالی ها اکثرشون با تهرانی ها خوب نیستن.این فقط یه جمله نیست که بین ما تهرانی ها چرخیده باشه. خیلی هامون توو خیلی چیزا دیدیم که خوب نیستن. خود من حتی توو معاملات باهاشونم دیدم که چقدر اذیت میکنن! ...هم مازندرانی ها هم گیلانی ها و هم... اینکه با تهرانی ها بدن رو خودشون باید بگن چرا؛ ولی اگر فکر میکنن که ماها اومدیم شهراشون رو نابود کردیم و طبیعتشون رو از بین بردیم؛ ‌جا داره بگم شماها چرا زمیناتون رو فروختید به قیمت های گزافی که حق هم نبود! اگر دوست نداشتید غیر بیاد چرا سالهاست دارید تا خونه های روستاییتون رو میلیارد میلیارد میکنید توو پاچه ما تهرانی ها بعدم میگید چرا شهرتون اشباع از تهرانی ها شده؟! اگرم دلایل دیگه ای داره باز هم من حق نمی‌دونم!

در همین راستای خوب نبودن؛ خواستم به این نکته اشاره کنم اگر دشمن و غیر به ما رحم نکنه دور از ذهن نیست؛ ولی اینکه ماها به هم رحم نمی‌کنیم خیلی غم انگیزه وحشتناکه... همه چیز این دنیا نیست... یه روزی ما اونورم باید جواب پس بدیم!... طبق آمار ۶ میلیون از تهران توو اون دوازده روز رفته بودن مازندران. مرسی از خیلی از شمالی های عزیز که تا تونستن تهرانی ها رو دوشیدن و رحم و مروت به هموطن رو یادشون رفت. مرسی از نونوایی هایی که نون لواش رو دادن دونه ای سی هزار تومان. مرسی از فروشگاه هایی که برنج پاکستانی مصوب ۵۵۰ هزار تومانی رو دادن ۲ و خورده ای. مرسی از فروشندگانی که گفتن باید بالای دو میلیون خرید کنید تا روغن بدیم!... مرسی از کسانی که حتی اتاقاشون رو شبی سه تومن دادن به خلق الله... مرسی که دوازده روز دوشیدید... مرسی از اینهمه نامهربونی... خدا داشت نگاهتون میکرد!

من دو شبه دارم با قرص قلب می‌خوابم گرچه ناراحتی قلبی ندارم. یه شب کارم به اورژانس رسید از علائمی که میگفتم می‌گفت خانم داری سکته می‌کنی سریع آدرس بگو و خودم میگفتم نه من درمانگاه نزدیکمه خودم میرم نیروهاتون رو برای من نفرستید؛ بذارید برسن به اونا که بیشتر نیاز دارنو هی خانوم پشت خط می‌گفت خانم حالت طوری نیست که بمونی خونه پس بدون کمترین حرکتی بدون خوردن حتی آب سریع خودتو برسون دوباره به من زنگ بزن....از ترسه از جنگ عبور کردم! یعنی استرس جنگ رو ندارم نهایت میگم میرم! اما اتفاقی که برام افتاده و تازه متوجهش شدم اینه که صدای بمب یجوری درونم رو بهم ریخته که با هر صدایی مخصوصا اگر خواب باشم و بپرم یهو دچار استرس و اضطراب وحشتناکی میشم که قشنگ خودم میفهمم الان بلایی سرم میاد. دیشب خواب بودم که نگو همسرم عطسه کرده... یجوری با صدای عطسه ش پریدم که این صدای بمبه؟! دوباره تپش قلب و دل‌پیچه و اصلا نگم چه حالی میشم... 

لعنت به جنگ که تا مدت ها آثارش با آدمه...

من دلم خیلی پر پر اون دانشمند هسته ای هست که اول توو تهران خونه ش رو زدن پسر هفده ساله ش شهید شد؛ رفتن آستانه اشرفیه ویلای پدر زنش؛ جایی که یکبارم کسی صدای بمب رو نشنیده بود اونجا ؛ تازه برای پسرشون عزاداری گرفته بودن که اونجارم زدن... بمیرم برای دل اون پدر مادری که اونا بودنو بچشونو جلو‌ چشمشون کشتنو تیکه پاره های قلبشون رو جمع کردن فرار کردن اما خودشونم پرپر شدن...آخ خدا.‌‌

دقیقا از ساعت دو و نیم تا حالا یه استرس و اضطراب و تپش قلبی اومده سراغم که تا حالا تجربش نکردم. رفتم پروپرانول خوردم. دستام بی حس شده بودن. از استرس دل‌پیچه شدید گرفتم. درسته من کلا جزو افراد بیخیال نیستم و معمولا استرسی ام در مواقع استرس زا. ولی هیچوقتم اینطور نبودم یا نشدم. میترسم؛ استرس دارم از آینده ولی این حالی که دوساعته دارم تجربه میکنم نمی‌دونم واقعا چرا آنقدر شدید به سراغم اومده. البته که در این بین اون ماشینی که نصف شب پاش روی گاز بودو ویراژ وحشتناک میدادو یهو صداش با اینکه خونه ما رو به خیابون نیست اما پیچید توو خونمون هم کم تقصیر نداره که صداش یجوری بود که دلت هری می‌ریخت پایین که نکنه دوباره زدن. خلاصه الان بعد از دو ساعت تحمل دل‌پیچه و گریه و تپش قلب و غیره دارم به این فکر میکنم کاش حداقل ما مردم با هم مهربون تر بودیم. مثلا همین شما آقا یا خانم عزیزی که نصف شب ویراژ میدی میدونی دقیقا با صدایی که تولید می‌کنی چند نفر مستفیضت میکنن؟؟ حالا من هنوز وقت نکردم وسط دل پیچه و تپش قلبم مستفیضت کنم ولی خب برادر من نه به پدال گاز! نه به تو!

آهنگ علاج محسن چاوشی رو دانلود کنید گوش کنید و مثل من لذت ببرید...

قربون صدات مرد که واقعا دوسش دارم...

یه صدا چقدر می‌تونه حال خوب کن باشه اخه؟!

یه آدم چقدر می‌تونه آدم باشه آخه؟!

علیرغم اینکه اخبار رو سالها دنبال نمی‌کردم اما الان چند وقته حتی چندروزه خیلی بیشتر؛ دائم از این اخبار به اون اخبارم... میترسم...یکی از اقوام همسرم زنگ زده میگه فلان روز جنگ میشه... استرس بیشتر از قبل افتاده توو جونم... همسرم میگه مگه فلانی وزیر جنگه؟ زن زندگیتو کن کسی خبر نداره چی میشه... نشستم لباس زمستونی جمع کردم برای بچه هام بذارم گوشه ماشین بمونه! وسط لباسا نشستم گریه م گرفته؛ آخه چیو ببرم؟ کجا ببرم؟ زندگیم مگه توو چمدون جا میشه؟!... یاد یه صحنه از فیلم مدار صفر درجه افتادم... یه جا مسعود رایگان از کنار یه نونوایی رد میشه میبینه مردم در حال غارت کردن نونن؛ نفسش میگیره از این غم؛ از این غصه... من از فکر به این آینده قلبم میگیره... از اینکه آینده بچه هام چی میشه؟!... فرستادم همسرم بره شیر خشک پیدا کنه؛ وسط تهرانش به زور پیدا میشه...سردرد بدی گرفتم...هی میزنم کانال ۶ هی میزنم اینترنشنال که اونم یجوری روی مخمه ولی خب بالاخره میخوام‌ ببینم کی چی گفته؟! میخواد دوباره بزنه یا نه؟!...کی واقعا خواهان جنگه؟! بخدا که هیچکی نیست. هرکس هست وطن دوست نیست. جنگ چی داره جز نابودی؟! ویرانی؟ سالها عقب افتادن کشور؛ از بین رفتن دستاوردها... از بین رفتن بچه ها و جوون ها و آدم های بیگناه... از بین رفتن زندگی ها...من واقعا غمگینم... میزنم سه... داره مداحی میخونه... یا حسین خودت کمکمون کن...خدایا خودت ریشه ظلم رو از بین ببر ... من هنوز تصویر اون دختر از غزه  که باباش براش والعصر میخوندو بمب زدنو رنگش پرید توو ذهنمه...

حسین جانم سایت رو برندار از ما مردم شریف و مظلوم ایران...

جالبه دیروز خودم نوشتم که آدم های که ناامید هستن و میگن دوباره جنگ میشه رو نمی‌فهمم! اما دقیقا از دیروز تا حالا با خوندن اینور و اونورو شنیدن حرف مردم و ... یه استرس بدی افتاده توو جونم که اگر این آرامش قبل طوفان باشه چی؟ اگر واقعا این موقت باشه و دوباره جنگ بشه چی؟ واقعا استرس دارم واقعا میترسم نه از خود صرفا جنگ که از آینده ی نامعلومی که در انتظارمونه که اوضاع کار و بارمون چی میشه؟ درآمدمون چی میشه؟ بچه هام چی میشن؟ خونه زندگیم چی میشه؟ خودمون چی میشیم؟ واقعا چی میشیم؟:(

داشتیم زندگیمون رو میکردیما؛ این دیگه چه بلایی بود آخه:(

سلام بچه ها... امیدوارم واقعا خوب باشید و در آرامش و سلامت...

برام بیاین بگید روزایی که گذشت کجا بودید چه کردید؟

من که تا سه روز اول جنگ خونه بودم. یعنی از همون اولین موشکی که اسرائیل زد فهمیدم. اولش اینطوری بود که احساس کردم یکی در خونه ش بازه و داره باد میزنه و محکم بسته میشه. بعدش رفتم وضو گرفتم نماز صبح بخونم رکعت دوم بودم که دوباره دو سه تا صدای وحشتناک شنیدم و کاملا واضح بود که صدای بمبه. یهو دچار تپش قلب شدم. نمازمو شکستم. همسرمم همزمان از جا پریده بود. حتی دخترمم با صدا از جا پرید. سریع زدیم اخبار. هی اخبار اینور رو میزدم هی اونور. بعد نیم‌ساعت بود گمونم که علاوه بر اونوری ها؛ ایرانم زیرنویس کرد موشک های اسرائیله... دیگه استرس و ترسم هزار برابر شد. ولی فکر میکردم ایرانم فردا پا میشه یه جا رو میزنه و تموم میشه. همون شب همش منتظر بودم خانوادم بیدار بشن بهشون بگم پاشید جمع کنیم بریم شمال. اما خب اونا خواب بودن و صدا رو فهمیده بودن ولی نمی‌دونستن دقیق چیه. بعد که صبح شد همه گفتن ما کار داریم نمی‌تونیم بیایم. منم نمی‌تونستم برم چون دلم میموند پیش خانوادم. خلاصه هم میترسیدم مخصوصا وقتی فرداش این موشک ها خیلی خیلی زیاد شده بود. طوری که من رفتم خونه پدر مادرم همونجام خوابیدیم ولی تا صبح میزدن. خونه ما و مادرم اینا نزدیک همه. دیدم فایده ندارد یعنی فرقی نداره اینور و اونور موندن. برگشتم خونمون. حالا اینوسطم استرس شیرخشک بچمو داشتم. همینجوری شیر خشک خاصی بهش میسازه فقط؛ همونم در شرایط عادی هر داروخانه ای نداره؛ داشته باشن هم دوتا دوتا میدن فقط. هی هم به همسرم میگفتم برو بنزین بزن کاره میبینی شب و نصف شب به ماشین نیاز پیدا کردیم پشت گوش مینداخت. خلاصه استرس شیر خشک که اگر جنگ بشه پیدا نشه با بنزین خودش در کنار استرس های دیگه کم غولی نبود. دیگه شب دوم اومدم خونمون. تا دقیقا ۶ صبح صدای بمب و موشک میومد. و من فقط نشسته بودم توو جا و گریه میکردم و قرآن می‌خوندم. حقیقتا از مرگ نمی‌ترسیدم. فقط از این میترسیدم که من و همسرم بمیریم بچه هام بمونن وسط یا یکیمون ناقص بشه. خلاصه نگم چه صبحی رو‌ شب کردم. 

دیگه فرداش همسرمو مجبور کردم بلند بشه بریم بنزین بزنه. واقعا از این اخلاق آقایون یا بعضاً همسر خودم بدم میاد که یه چیزیو هزار بار باید بگی تا انجام بدن. خلاصه بازم نمی‌آمد هی میگفت بنزین با منه دیگه آقا جان. تو هرجا خواستی بری من می‌برمت بنزین میخوای چیکار:/ ولی خب پدر مادرم که جنگ رو دیدن از همون روز اول می‌گفتن بچه ها ماشیناتون رو بنزین بزنید. نون و برنج بخرید. خلاصه منم روز سوم جنگ بود گفتم پاشو همه با هم بریم شیر خشک بخریم. خودمم رفتم که مجبورش کنم بنزین هم بزنه. هی هم می‌گفت الان شلوغه شب میام!... خلاصه کلی داروخانه گشتیم همه سیستم هاشون قطع شده بود نمی‌دادن. یه داروخانه پیدا کردیم خدا خیرش بده اون بهمون پنج تا شیر خشک داد. بعد چندتا پمپ بنزین رفتیم یعنی نگم براتون از کجا تا کجا صف بود. یعنی اگر وایمیستادی قشنگ چندین ساعت توو صف می‌بودی. تهرانم که اشباع از جمعیت دیگه حالت بهم میخوره. خلاصه در نهایت یه جا رفتیم بالاخره بنزینم زدیم ۲۵ تا بیشتر نمیذاشتن بزنیم میگفتن انبار نفت شهران رو زدن بنزین کمه. بعدشم ما اومدیم که بیایم خونه نمی‌دونستیم که نون نیست:( نگو نونوایی ها خیلی هاشون بستن؛ حداقل توو منطقه ما که اینطوری بود. چندجا رفتیم بسته بود. بعد یه جا هم که باز بود دقیقا یکساعت و نیم توو صف بودیم.

خلاصه برگشتیم خونه و توو پارکینگ همسایمون رو دیدیم. همسایه ی طبقمون. داشتن میرفتن باغشون. یهو خانومش خطاب به همسرم گفت شما چرا جایی نرفتید پس؟ راستش هم خودم تا اون لحظه مردد رفتن بودم چون فکرم پیش خانوادم بود. همم همسرم می‌گفت حالا صبر کن ببینیم چی میشه اگر حاد شد میریم. ولی دیگه وقتی دیدم همه همسایه های طبقمون رفتن اصلا قالب تهی کردم. باز اونا انگار یه قوت قلب بودن. 

خلاصه اومدم خونه ولی باز مردد بودم. تا اینکه مادرم زنگ زد گفت کارارو تعطیل کردن ما داریم راه میفتیم بریم شمال. دیگه مامانم که گفت دارن میرن خیالم راحت شد به همسرم گفتم من دیگه میترسم بمونم جمع کن بریم. ما توو شمال خانوادگی با خانواده خودم یه جای مشترک داریم. خلاصه دو ساعتی طول کشید وسیله جمع کنم برای بچه ها. ماشین لباسشویی اینا رو روشن کنم . خلاصه تا جمع کنیم بریم گمونم ۸ شب شد. مسیر چندساعته رو دقیقا ۱۲ ساعت طول کشید تا برسیم. یه ترافیک وحشتناک. وحشتناک. توو عمرم ندیده بودم. همه داشتن میرفتن:(... واقعا صحنه ی غم انگیزی بود. دلت برای خودت و مردم می‌سوخت. بعد ۱۲ ساعت رسیدیم. تا روزی که بگن آتش بس ما اونجا بودیم. نت نداشتم.اخبارو دقیقه به دقیقه دنبال میکردیم. گاهی به سرایدار ساختمونمون زنگ میزدم میگفتم چه خبر؟ می‌گفت تهران همه فرار کردن رفتن. ساختمون هیچکس نیست فقط منم.  دلم برای اینم می‌سوخت. خانومش توو این بلبشو زاییده بود. تنها توو ساختمون... 

خلاصه نه فکر میکردم جنگ ۱۲ روز ادامه پیدا کنه... نه فکر میکردم یهو تموم بشه...تمام این دوازده روز از فکر آینده ای نامعلوم دیوانه داشتم میشدم.... خداروشکر که تموم شد هرچند خیلی از خانواده ها داغدار شدن. 

متنفرم از جنگ؛ سیاست؛ و هرچیزی که تووش کشتن جون آدم ها باشه...

اینوسط اون ناامید هارو هم نمی‌فهمم که همش میگن دشمن رفته فرصت تنفس بگیره و جنگ حالا حالا ها ادامه داره! و کجای کارید؟!... خب وقتی از فردای خودمون خبر نداریم بشینیم غمبرک بزنیم از فکر و خیال دیوونه بشیم؟! حالا که تموم شده.. همین امروز رو دریاب؛ کسی از یک دقیقه دیگه ش خبر نداره. همین لحظه رو زندگی کن...

 

الان که نشستم روی زمین توی یکی از این مجتمع تفریحی های بین راهی و مسیری ۴ ساعته رو ۱۰ ساعت توی راه و ترافیک وحشتناک بودیم و هنوز نصف مسیرم نیومدیم دارم به این جمعیت نگاه میکنم و فکر میکنم این دیگه چه بلایی بود؟ کی جنگ رو دوست داره؟ وقتی گاها توو دنبال کردن خبرها می‌شنوم کسی که اسمش هم وطنه صدا یا فیلم می‌فرسته و میگه ما ! همه خوشحالیم از این جنگ دوست دارم تف بندازم به شرفش و بگم کی خوشحاله؟ کی میتونه از جنگ خوشحال بشه؟ من بچه دارم و چندروزه دارم برای آینده ی نامعلوم بچه هام خون گریه میکنم. هربار که صدایی بمبی می‌شنوم به این فکر میکنم نکنه من و همسرم بمیریم و بچه هام جنگ زده و آواره بمونن وسط؟ یا نکنه یکیمون ناقص بشه؟ وگرنه مردن که شیرین ترین اتفاقه توو این ماجرا.

موقعی که اسرائیل درگیر شد با غزه؛ همون موقع ها یه فیلم دیدم از یه بچه ی فلسطینی؛ پدرش داشت باهاش سوره والعصر کار میکرد... یهو صدای بمب اومد؛ بچهه رنگش پرید...این صحنه و اون بچه هیچوقت از یاد من نرفت. حالا سه روزه توی آسمون تهران و همه جا هر لحظه صدای بمبه... سه روز پیش با اولین صدا فکر کردم کسی داره درو میکوبه... وسط نماز صبح بودم که فهمیدم این صدای بمبه؛ یهو مثل همون بچه دچار یه تپش قلب شدید شدم... نمازمو قطع کردم و تا صبح اخبار گوش دادم تا یکی فقط بگه جنگی درکار نیست... تمام این سه روزم هی گفتم الان تموم میشه... میشه... اما پریشب سومین شبی بود که تا صبح با هرصدای بمب و پهپادی گریه کردم... والعصر خوندم...و دیشب درواقع از ترس فرار کردم از شهرم.‌‌..

موقع رفتن همسرم می‌گفت یعنی دوباره تهران رو میبینیم؟

من واقعا توو شوکم... واقعا نمی‌دونم چی در انتظارمونه... فقط می‌دونم هیچ فرد نرمالی نمیتونه از جنگ خوشحال باشه...توو دور و بر من یکی عزیزش توو تاسیسات نفتی و پالایشگاه ها و نیروگاه ها کار میکنه؛ اون یکی پسرش سربازه توو تهران؛ یکی بچه داره؛ یکی مادرش تنهاست؛ یکی بارداره و داره سکته میکنه.... و کی کجا می‌تونه از جنگ خوشحال باشه؟ جنگ پر از غمه... تک تک این جمعیت رو که نگاه کنی پر از غمن...

لعنت به جنگ... لعنت به این غم و بلا...

امیدوارم فقط خیلی زود تموم بشه...

چندسال پیش از کتابفروشی ای که همیشه کتاب می‌خریدم پرسیدم بخوای خودت دوتا کتاب معرفی کنی بهم که بهترین کتابهایی باشه که خوندی چیارو میگی بخونم؟! یکی از کتاب هایی که بهم معرفی کرد تا حالا اسمش رو نشنیده بودم؛ درواقع کتاب گمنامی بود... حتی خودشم توو پیجش تا حالا ازش حرفی نزده بود... هیچ جا هیچ حرفی ازش نشنیده بودم و نشنیدم... همون چندسال پیش کتابو دست گرفتم که بخونم... گمونم بیست صفحه ای خونده بودم که کتابو بستم و رفت تااااا امروز... باهاش ارتباط برقرار نکردم! اما بعد چندسال با خودم گفتم وقتی یه کتابفروش میگه این؛ یعنی باید بخونم ببینم چیه... تقریبا توو زندگیم هیچ رمان ایرانی ای نخوندم... شاید تک و توک... از وقتی که به خوندن کتاب علاقه مند شدم درواقع علاقم به هر نوع کتابی بود جز رمان های ایرانی و عشق و عاشقی های یخمکیشون... 

قبل اینکه کتاب رو بعد سالها دست بگیرم یه سرچی توو نت زدم ... جایزه برده بود توو سال خودش؛ حتی جالبه که درباره این کتاب و تجزیه و تحلیلشم یه مقاله علمی پژوهشی هم نوشته شده بود... این کتاب جزو کتاب های مفهومی بود... 

دیروز تمومش کردم... خیلی دوسش داشتم... حال و هوای کتاب آدمو به دنیایی می‌بره که تقریبا کمتر کتابی برده... شبیه تقریبا هیچ کتابی نیست که خوندید... حتی شبیه رمان هم نیست...کتابی پر از درس و مفهموم که هرکسی مفاهیم خودش رو از این کتاب برداشت می‌کنه... خیلی چیزها اخر کتاب میتونی برداشت کنی...خیلی چیزها... کتاب خوبی بود... کتاب های خوب رو باید خوند! 

اسمش همین عنوانه... از خسرو حمزوی

سموم جمع سم ها نیست ها! ( سموم یعنی یه نوع باد).

دارم اینور نماز میخونم. با چادر نشستم پیام هامو چک‌ میکنم. دارم از اونور خونه صدای پسرمو می‌شنوم که میخونه: نازی نازی نازی به خوشگلیت می‌نازی یکی یدونه ی دل من محبوب خوشگل من... خندم گرفته... حقیقتا از دست پرورده ی خودم راضی ام که یه متولد ۹۹ ای رو دارم تبدیل به یه دهه شصتی میکنم:دی...

عباس قادری هم به خوشگلی تو نمی‌خونه ننه:))

اگر خیلی افکار منفی دارید یا نا امیدید یا کلا یه چیزی میخواین بشنوین یا دنبال راهی میگردید که امید رو برگردونید به زندگیتون؛ کتاب راز رو بخونید. نویسنده ش راندا برن همون نویسنده ی کتاب معجزه شکرگزاریه که چندتا پست پایین تر دربارش نوشتم. 

خیلی مختصر مفید توضیح دادم ولی باید بگم اینهم یک کتاب حال خوب کنه دیگری ست...

از اونجایی که در طول روز هیچ وقتی تقریبا برام نمیمونه؛ دیگه وقتی همه اعضای خانواده میخوابن تازه میتونم گوشی دست بگیرم و اندکی برای خودم باشم. فلذا الان یه هفته ست شاید در هر شبانه روز سه الی چهار ساعت خوابیده باشم. خب می‌فهمیدم که صحیح نیست:/ ولی باز وسوسه های شیطانی منو در بر می‌گرفت!!... خلاصه دیگه دیشب تیرخلاص زده شد. نگم براتون از حالی که تجربه کردم...قشنگ احساس میکردم بدنم هیچ جونی نداره... گریه میکردم چون دقیقا نمی‌دونستم چمه ولی میدونستم همش از بیخوابیه... یه حالی مثل فشار پایین و در آستانه ی غش کردن... خلاصه که خواستم بگم خواب مقوله ی مهمی ست. انسان علاوه بر خوراک و پوشاک و مسکن به خواب هم نیاز داره:| ... ۸ ساعت که همه میگن بخوابید برای دکور نیست. بخوابید:/

باورم نمیشه که حدودای ساعت یک بود که چایی یخ شده از کتری رو ریختم توی لیوان و برای اولین بار گذاشتم داخل ماکروفر داغ بشه چایی بخورم که خب به لطف داشتن دو طفلان چایی ماکروفری هم تجربه کردم. جالب تر اینه که به لطف همین دو طفلان الان که ساعت چهار و نیمه یادم افتاده که چایی نخوردم و یه چایی توو ماکروفره:/ جالب تر اینجاست که الان رفتم همون چایی رو دوباره روی سی ثانیه گذاشتم گرم بشه با ویفر نظری بخورم. ویفر نظری؛ کلا محصولات نظری تازگیا از مورد علاقه هام شده:/ بعد تا اومدم این زرورقش رو باز کنم دهه نودی منزلمون یعنی پسرم دوییده توو آشپزخونه که چی میخوری؟ یعنی توو خونه ما هیچ خوراکی ای در امان نمی‌مونه و یواشکی هم بخوای بخوری ایشون میفهمن:/ هیچی نظری هم اون گرفت برد و من موندمو یه چایی شهرزاد که دیگه خوردن نداشت:|

این اولین باری نیست که پسرم این کارو می‌کنه... تقریبا یکسالی میشه که همینجوریه...دیروزم به همراه پدر و عموش رفته بود پارک وقتی برگشت بستنی که عموش براش خریده بود رو طبق معمول نخورده بود و خب مثل همیشه تا از در رسید دویید سمتم که مامان میخوام با تو بخورم میخوام به خواهری هم برسه. وقتی من پیشش نیستم باباش اگر خوراکی براش بخره حتی اگر عاشق اون خوراکی هم باشه مثل بستنی آنقدر نمیخوره و توو دست نگه میداره تا بیاد منم باهاش بخورم و یه گاز بزنم. فقط در یه صورت میخوره اونم اینکه برای منم خریده باشن‌ خیالش راحت باشه. از وقتی خواهرشم به دنیا اومده و بهش گفتم من هرچی بخورم از طریق شیر به اونم میرسه دیگه عقلش نمی‌رسه که الان که خواهرش فقط شیرخشک میخوره و دیگه چیزی نمی‌رسه اما باز بدتر شده و هرچی میخواد بخوره که خیلی براش عزیز و خوردنیه اول میاره میگه مامان تو یه ذره بخور برسه به خواهری. این بستنی پرتقالیشم که داشت آب می‌شدو گرفته بود دستش می‌گفت مامان اول تو یه گاز بزن هم تو بخوری هم برسه به خواهری. همسرمم می‌گفت تا بستنی رو دادیم دستش گفت میخوام ببرم با مامانم بخورم؛ من مامانمو دوست دارم:(... تمام خوراکی های دوست داشتنی ای هم که توو خونه یا هرجایی بهش میدمم همین کارو می‌کنه. وقتی یه چیزو خیلی دوست داره اول میگه مامان تو هم یه کوچولو بخور حتی گاهی میگه مامان اندازه سر چاقو بخور:( 

قربون وفا و مهربونیات مرد بزرگ ۴ ساله:(

از اونور دیشب داشتم با همسرم در مورد اینکه خرج خونه رو زیاد تر کنیم صحبت میکردم یهو پسرم گفت: مامان من خودم میرم سرکار؛ خودم بهت پول میدم؛ به خواهری هم میدم؛ به خودمم میدم؛ صداشم مهربون تر کرده بود دستم میکشید روی صورتم نازمم میکرد هی میگفت خودم بهت پول میدم بری ژله بخری بستنی بخری:( دوتا چیزی که خیلی دوست داره.

تو واقعا مهربون ترین پسر دنیایی حلوای قند؛ همه ی دلخوشی؛ جبران تمام نداشته ها؛ امید روزای تلخ و سخت؛ پسر مامان:( 

خدا برام حفظت کنه عزیز دل و جونم. 

همسایه عزیزی که دو ساعته بوی قورمه سبزیت روانمو پاک کرده؛ خب ما الان سبزی نداریم؛ اگر در بهترین حالت تا یکساعت دیگم من سبزی داشته باشم به لطف اسنپ یا پاهای خودم یا پاهای همسرم؛ بپزمم تازه شب آماده میشه. من الان چیکار کنم خب؟:/ حتی دست و دلم نمیره ناهار دیگه درست کنم. اصلا چی درست کنم؟ از رنجی که می‌بریم در زندگی متاهلی همینه که غذا چی درست کنم؟! 

من نمی‌دونم چرا اینجا هروقت یه پست در رابطه با دین یا مذهب می‌ذارم یه عده مثل برنج محسن قد علم میکننو در نقش سینه چاکان میان که مثلا منو بکوبن! و فکر میکنن کون آسمون پاره شده فقط اونا خدا شناس و ائمه شناس و دین شناس و احکام شناس و مومنن! دوست عزیز قبل از اینکه خودتو جر بدی به این باور برس که فقط تو نیستی که نماز میخونی. فقط تو نیستی که روزه میگیری. فقط تو نیستی که خمس و زکات میدی. فقط تو نیستی که به احکام الهی و شرع پایبندی. فقط تو نیستی که واجبات و محرمات رو میدونی. فقط تو نیستی که به ائمه عشق و ارادت داری. فقط تو نیستی که محجبه ای؛ فقط تو نیستی که خدا توو زندگیته... یه درصد احتمال بده تو از کون آسمون به عنوان یه فرد مومن نیفتادی پایین. اون پستی که داری میخونی رو ممکنه یکی که مثل تو همه اینا هست نوشته باشه. یه درصد فکر کن تو لزوما درست نمیگی. یه درصد فکر کن تو لزوما درست فکر نمیکنی. یه درصد فکر کن باید کور نباشی عزیزم و دست برداری از حماقت!...الحمدالله رب العالمین که شماها خدا نیستید؛ شماها رسولشم نیستید شماها مفسر دین و مبلغ واقعی دین هم نیستید!

توو همین اینستا گردی هام؛ چندروز پیش دیدم یه آخوندی بالا منبر داره میگه اگر نمیدونی خدا ازت رو‌برگردونده یا نه اگر نمیدونی خدا ازت دل بریده و دست کشیده یا نه؛ ببین هنوز به صدیقه طاهره( یا کبری) ارادت داری یا نه؟! بعد خودش و پامنبری هاش همه هاق هاق هاق با شونه های لرزون شروع کردن به گریه!

خدا شاهده نمی‌دونم چرا حرفش برام خیلی خیلی بی پایه و اساس اومد. اونقدر که تا شب داشتم بهش فکر میکردم و هرجوری حساب میکردم احساس میکردم از خودش یه چیزی پرونده و هیچ منبع موثقی برای حرفش نداره. و حتی در عالم افکار خودم به این فکر میکردم که خب یعنی چی؟ شاید یکی اصلا شیعه نیست و هیچ شناختی نداره از ائمه اما خدا شناسه؛ شاید یکی تازه داره در مورد ائمه تحقیق می‌کنه و شبهاتی داره خب این چه منافاتی با خدا بودن داره؟! خلاصه عقل من نپذیرفتش. 

تا اینکه خیلی اتفاقی شایدم طبق قانون جذب! همین دیشب دوباره توو‌ اینستاگردی یه کلیپ از آیت الله فاطمی نیا دیدم. من ایشون رو خیلی نمیشناسم اما نمی‌دونم چرا هر کلیپی ازش دیدم حرفاش برام عقلی و درست بوده و یجورایی قبولشون دارم. جالبه دقیقا همین رو داشتن میگفتن که هروقت مونده بودی که خدا ازت رو‌ برگردونده یا نه؛ یه راه داره فهمیدنش که من با کلی تحقیق از روایات خودم پیداش کردم اونم اینه که ببین اگر گناهی می‌کنی از گناهت پشیمون و خجالت زده میشی یا نه عین خیالت نیست؟! اگر گناه کردی و خودت از گناهت ناراحت بودی بدون خدا هنوز ازت رو‌برنگردونده( بچه ها من نقل به مضمون کردما عین کلمات رو یادم نیست).

خدایی فقط ببینید اولی چجوری دومی رو تحریف کرد! خب چرا آخه هرچیزی رو به خورد مردم میدید؟ بابا چرا دین رو درست ارایه نمیدید؟ اه حتی حوصله نقدم ندارم:/

 خلبانان 

یک عدد رمزی توی خودشان دارند 

که اسم اش هست:

۰۰۷۶ ( دو صفر؛ هفتاد و شیش)

۰۰۷۶ یعنی اینکه:

برج مراقبت؟

من موتورهایم را از دست داده ام!

هوا خراب است

نقشه را نمی توانم بخوانم

من هیچم و رها...

و تو به دادم برس

قوانین بین المللی امر میکند:

وقتی طیاره ای نداد داد ۰۰۷۶؛ فرقی ندارد پرچم کدام کشور را بر گرده اش چسبانده اند...

باید برج مراقبت پناهش دهد و امانش باشد

می گویم:

من

تنهایم

دلتنگم

خدایا

صدای من را داری؟

خدایا

۰۰۷۶

 

میدونید من ذاتا مهربونم. آدمیم که همه توو دلم جا دارن. شاید تقریبا هیچ آدمی توو دنیا نباشه که من ازش متنفر باشم اما تحمل بعضیا تازگیا واقعا عذابم میده...از این بعضیا که حرف میزنم یه روزی خیلی دوستشون داشتم. خیلی لطف ها بهشون کردم. اما یهو برگشتم دیدم چقدر همین بعضیا پشتم قضاوت کردن؛ بدمو گفتن؛ خرابم کردن... تا مدت ها باورم نمیشد... مدام با خودم نشخوار فکری میکردم که چرا؟ چرا آنقدر ساده بودم؟ چرا آنقدر آدما دورو هستن؟ مگه در حقشون چه بدی ای کرده بودم؟ من که فقط خوبی کرده بودم...واقعا چرا و چرا... اما الان از مرحله ی چرایی گذشتم... خیلی چیزا رو پذیرش کردم... اینکه خیلی ها نمیتونن خیلی چیزها در من و زندگیم رو ببینن و تحمل کنند! اینکه خیلی ها بازیگرای قهاری هستن... اینکه خیلی ها لایق محبتام نبودن...اینکه هیچکسو نمیشه شناخت! ...در عین حال همه ی آدمایی که در حقم یه روزی یه جایی بد کردن رو بخشیدم اما تحملشون برام خیلی خیلی سخت شده. همین آدمایی که با ذوق میرفتم پیششون... الان به قدری توو عذابم که توو جمع هاشون به بهونه بچه یا توو اتاق های تنها خودمو مشغول میکنم. یا میرم توو موبایلم که با کسی حرف نزنم یا میرم سر سجاده به بهانه نماز کلی طول میدم بیرون نمیام... اگر بحث فقط خودم بودم توو تخم چشماشون نگاه میکردم میگفتم لایق لطف ها و محبت ها و مهربونی هام نبودید. میگفتم لایق حذف شدنید و به راحتی حذفشون میکردم اما افسوس که فقط خودم نیستم و وقتی متاهل میشی باید افرادی رو از خانواده طرف تحمل کنی و دم نزنی که حتی نگاه کردن بهشم داره عذابت میده ولی برای اینکه زندگی خودت جهنم نشه باید تحمل کنی. 

معلومه میخوایم بریم مهمونی و دارن انگار زجرکشم میکنن و دنبال بهونه برای نرفتنم؟!

من قبل از اینکه بچه هامو داشته باشم خوابشون رو دیدم. اونم هرکدوم رو فقط یکبار و یک خواب!... مثلا قبل از اینکه اصلا بچه داشته باشم خواب دیدم یه پسر دارم که توو خواب میگم چقدر مهربونه!... روز به روز که داره بزرگ تر میشه مثل همون خوابم هی مهربونیشم وسعت میگیره:( از همه بیشتر هم این مهربونیش برای منه و خواهرش:(... جالبه وقتی بهش میگم آخه تو چرا آنقدر مهربونی؟ میگه به تو رفتم دیگه مامان خوبم:(...

امروز از عصری حالم یه جوری بود. احساس کردم از این ویروس گوارشی های جدید گرفتم. پسرمم از اونور دچار استفراغ شده بود. دیگه احساس کردم احتمالا مربوط به غذای ظهر باشه که عدس پلو پخته بودم و شاید سردیمون کرده. شاید باورتون نشه اما هر چند دقیقه یکبار می آمد بغلم میکرد می‌گفت خوب شدی مامان؟ اگه تو خوب نشی منم خوب نمیشم:( اگه تو خوب نشی من میمیرما:(... یا از اونور داشتم نماز می‌خوندم کنارم نشسته بود؛ باباش بهش گفت خیار بیارم؟ طالبی بهت بدم؟ یکدفعه گفت نه با این حال مامانم که چیزی نمیخوره نمیخوام:(

آخه با معرفت؛ با مرام؛ لوتی:( ؛ مهربون؛ مرد ۴ ساله من ؛ تو جبران تمام نداشته های منی توو زندگی پاره ی تنم:(

از عشق وافرش به خواهرش نگم که قبل از به دنیا اومدن خواهرش؛ همه بهم میگفتن مراقب باش بلا ملا سر خواهرش نیاره؛ چون خب پسر من خیلی شیطون و آتیش پاره ست:/ و در یه برهه ای از سنشم آسیب رسون بود به بچه های دیگه . مثلا هول میداد؛ گاز می‌گرفت. مو میکشید. موهای من بدبخت دسته دسته می‌ریخت:/ دستام همه کبود بود. خلاصه که روزگاری داشتم از دستش. که خب خداروشکر از این مرحله عبور  کردیم:/ و فقط شیطنت هاش الان مربوط به خودشه فلذا همگان معتقد بودن خیلی باید مراقب فرزند دوم باشم. اما کاملا برعکس شد. بینهااااایت خواهرشو دوست داره در حدی که مارو کشته:/ مثلا من دو دقیقه توو آشپزخونه باشم و دخترم گریه کنه مدام میگه مامان بیا پیشش! مامان صدای خواهرمو نمی‌شنوی مگه؟ اگر دیر بری و هی هم بگی نگران نباش الان میام؛ یهو پا به پای خواهرش گریه می‌کنه و مدامم میگه آخه من برات چیکار کنم؟ من بلد نیستم کاری کنم:(... به محض اینم که من میام میگه آفرین مامان به دخترت می‌رسی:/... از اونور یه بدبختیمون اینه که نمی‌ذاره باباش شیر بده یا قطره بده یا حتی بغل کنه. داد و بیداد و بزن بزن با باباش که تو خواهرمو بد میگیری یا قطره ش رو بد میدی می‌پره توو گلوش. چون یبار باباش قطره داده پریده توو گلوش الآنم عین ابر بهار گریه می‌کنه که مامان بچمون هلاک شد بیا از بابا بگیرش. از اونور کافیه مو روی صورتش باشه داد میزنه وااای مامان مو روی صورتش! هرکس بخواد بوسش کنه یا بغلش کنه از فامیل ؛ بهشون میگه دهنتونو شستید؟ دستاتونو شستید؟... موقع بیرون رفتن از خونه هزار بار میگه خواهرم پس چی؟ خواهرم جا نمونه. جالبه حتی قربون صدقشم میرم میگه خواهرم پس چی اونم بگو. به قدری دوسش داره و مراقبشه که انگار یه مرد کامله:(... نگم از لحظاتی که مثلا باباش یه چیزی به من بگه و این معنیشو ندونه؛ و فکر کنه چیز بدیه سریع میاد جلوی باباش صداشو کلفت می‌کنه میگه به مامانم چی گفتی؟ به من بگو به من بگو!:دی به مامانم نگو:(... یا از اونور خونه داد میزنه مامان بابا بهت چی گفت؟ حرف بد زد؟...

آخه خان داداش کوچولو:( مادر به فدات دلخوشی شیرینم. 

راستش فکر میکنم که به عنوان کسی که نزدیک به بیست ساله وبلاگ نویس بوده این پست رو اگر ننویسم ناکام از دنیا رفتم! اگر خوندید که هیچ ولی اگر این کتاب رو نخوندید با همه وجودم میگم حتما حتما حتما توی همین هفته این کتاب رو بخرید و حتمااااا بخونید. من این کتاب رو سالها بود میشناختم تعریفشم زیاد شنیده بودم ولی واقعیت فکر میکردم یه کتابیه مثل بقیه کتابهای خوبی که دارم و خب منتظر وقت و حوصله اضافه ای بودم تا بخرمش. اما خبر نداشتم که این کتاب یه شاهکاره؛ یه نعمته که خدا سر راهت قرار میده؛ یه نجات دهنده و معجزه ست مثل اسمش... بچه ها این کتاب وحشتناک فوق العاده ست... وحشتناک نگاه شمارو به زندگی عوض می‌کنه و حال دلتون رو خوب می‌کنه... من این کتاب رو خیلی اتفاقی چندین ماه پیش در بدترین روزهای زندگیم وقتی رفته بودیم انقلاب یه چیز دیگه بخریم؛ خریدم.... همسر کتاب نخون من شانسی هوس کرد اینو بخونه ... پا به پاش اشک می‌ریخت... آدم کتاب نخون تک تک تمریناشو انجام میداد... بعد اون من خوندم. و امان از وقتی که خوندم... امروز صد و چهل و پنجمین روزه که از خوندن این کتاب میگذره و من صد و چهل و پنجمین روزه که وقتی از خواب بیدار میشم سراسر دارم شکر گزاری میکنم و می‌نویسم... از کتاب «معجزه شکر گزاری» حرف میزنم. بچه ها این کتاب شمارو نجات میده... من در بدترین بدترین و بدترین روزای زندگیم خوندم... نمیتونم توصیف کنم وقتی میگم بد یعنی چی... یعنی شبا بالشم از گریه و غصه خیس میشد و این کتاب رو واقعا معجزه ای می‌دونم که خدا بهم داد تا حالم باهاش خوب بشه... ببینید من نمیتونم احساساتم رو بیان کنم و بهتون بفهمونم که اگر این کتاب رو نخوندید چقدر به خودتون ظلم کردید. توروخدا توروخدا و توروخدا اگر نخوندینش همین الان بخریدش و حتی یک روزم در خوندنش تعلل نکنید. تمریناشو انجام بدید که یک دقیقه هم در روز طول نمیکشه و ببینید چه دریچه هایی از رحمت الهی به سمتتون باز میشه... ببینید از شما چه فرد جدیدی میسازه...من الان صد و چهل و پنجمین روزه که یه آدم دیگه ای هستم با نگاهی دیگه... نگاهی که نمیتونم توصیفش کنم جز اینکه فقط بگم بخونیدش تا بفهمید چی گفتم بهتون...

اگر هنوز اینجارو می‌خونید و به من و آشپزیم ایمان دارید و قبلاً بستنی معجون کاله رو در زندگیتون خوردید یا نخوردید؛ دل بدید یادتون بدم توو خونه عین بستنی معجون کاله با همون طعم استاد کنید و بزنید بر بدن. 

دو عدد موز رو حلقه کنید بذارید فریزر یخ بزنه. بعد که یخ زد؛ توو غذاساز یا آبمیوه گیری یا هرچی از این دست؛ موزهارو با یک بسته خامه صورتی؛ یه مشت گردو؛ یه بسته بیسکوییت مادر یا هر بیسکوییت دیگه ای مثل پتی بور یا حتی ساقه طلایی میکس کنید؛ تهشم کنجد بریزید هم بزنید بذارید فریزر چندساعت بمونه. بعد هم بزنید روشن شید! 

امروز غروب وقتی داشتم کتلت درست میکردم و معین گذاشته بودم برام میخوند و کیف میکردمو از پنجره ی باز آشپزخونه بوی بارون میومد و غرق در افکار خودم بودم راستش هی ذهنم ناخودآگاه می‌رفت سمت خاطرات عجیب غریبی که شاید تو روز معمولی اصلا یادمم نباشه...

مثلا یاد یه آقایی افتاده بودم که در دورانی که میرفتم سرکار و خب تازه وارد محیط کار شده بودم شاید یه هفته؛ ایشون توی یه قسمت و بخش دیگه که درواقع مربوط به بخش ما نبود مامور خرید بود. یه آقای جوانی بود همسن و سالهای مثلا الانه همسرم..من ایشون رو حتی فکر کنم یکبارم رو در رو ندیدم که بخواهیم حتی یکبار به هم سلامم کنیم. من فقط گاهی از دور و گذری حین انجام کاراش دیده بودمش و صرفا فقط فامیلیش رو‌ میدونستم. همین مقدار اطلاعاتمم صرفا برای این بود که بدو ورود من به اون محیط کار با شروع اون بخش بود و شرکت جدید و مدیر عامل جدید  تازه داشتن نیروی کار بر میداشتن. ایشونم یه فرم داده بود خانومش به نام سحر پر کنه برداشته بود آورده بود داده بود توو بخش ما و منم از اینور اونور گاها می‌شنیدم تاکید داره خانومش پذیرفته بشه که خب نشد. حالا چرا و ایناشو نمی‌دونم . گذشت...  یه خانومی اونجا بود که با هم همکار بودیم و تقریبا همیشه و هر لحظه بغل گوش هم؛ یکی از اون روزا داشت تعریف میکرد که دیروز با یکسری از همکاران رفتن بیرون گردش ! اسم همکارایی که بودن و در اون گردش علمی!! حضور داشتن رو برام میگفت و از حرفایی که زده بودن مثلا برام تعریف میکرد. یه خانوم دیگه هم بود که برای همین خانوم خیلی میزد! خیلی! اینم داشت برام تعریف میکرد که دیروز توو جمع همکاران همه داشتن درباره اون خانوم زیرآب زن حرف میزدن و همه میدونستن و فهمیده بودن که فلانی زیرآب زنه! بعد یهو وسط حرفاش گفت آقای فلانی( همون مامور خریده یه بخش دیگه که ما حتی هیچوقت با هم در حد سلام علیک هم رو در رو نشده بودیم و اصلا همکار نبودیم و اصلا تر من کلا یه هفته هم نبود اونجا بودم و بقیه سالیان سال) گفته که خانوم فلانی هم( بنده یعنی) اونم معلومه زیرآب زنه و خوب نیست و ازوناست و خلاصه حرفای دیگه. این خانومم در جواب گفته بوده نه بابا این بنده خدا که تازه اومده اصلا؛ صداشم در نمیاد. دوباره اون آقا فرموده بودن که نه فکر میکنی؛ حالا صبر کن ببین!... خب ایشون که خودش منو ندید. بقیه هم که چیزی ندیدن و عمر همکاری ما تموم شد. امروز خیلی یهویی یاد شوهر سحر! افتادم که واقعا اون دنیا جواب منو چجوری میخوای بدی مرد؟! اصلا مرد حسابی تو منو تا حالا دیده بودی که پشتم حرف زدی؟ اصلا من عمرم اونجا یک هفته شده بود که تو حتی دورادورم بخوای از من شناخت داشته باشی؟ اصلا تو همکارم بودی؟ اصلا تو منو یک دقیقه دیده بودی؟! چجوری آنقدر راحت تهمت زدی و رفتی؟! چرا واقعا مرد؟ چرا دین و دنیاتو به چیزی که ندونستی فروختی شوهر سحر؟! اگر نبخشمت که چوب توو آستینت میکنن که! البته ناگفته نماند ایشون در همون ماه اولی که من اونجا بودم به خاطر اینکه کاراشو درست انجام نداده بود گویا اخراج شد ولی خب امروز یادش میکردم که چگونه آنقدر راحت گناه های منو بردی ریختی توو پرونده اعمال خودت:/ خب نوش جان! گوارای وجود... سبک بالم کردی!

یا مثلاً یاد یه بنده خدای دیگه افتاده بودم؛ این پسر برای مادر خودش خیلی گستاخ بود. کلا گستاخ بود. ولی وقتی زن گرفت شد موش. نکه زنش عالی بوده باشه. برعکس. زنش یه چرچیلی بود و حتی بهتره بگم یه بیشعور که هرکاری دوست داشت میکرد. حتی به راحتی آب خوردن به همون پسری که مادرشم حریفش نبود توو جمع جلو یه لشگر از اقوام مثلا می‌گفت گه نخور! این پسر در برابر این زن حتی نمیتونست بگه تو! ... میدونید در حین کتلت انداختن به چی فکر میکردم؟! درسته زنه واقعا گه بود( اون دنیا چوب توو آستین ما نکنن صلوات!) اما داشتم به این موضوع فکر میکردم که یه زن مخصوصا در رابطه با شوهرش خودشه که تعیین می‌کنه توو سری خور باشه یا نه قلدر! یا حتی حق طلب و‌حق جو. من یه وقتایی توو این پیج های روانشناسی میبینم مثلا زنه میگه شوهرم منو جلو اقوام خودش می‌زنه؛ به من هرچی دوست داره میگه! من صدامم در نمیاد اما باز اذیت می‌کنه/ یا امروز میبینم اون یکی میگه شوهرم منو تهدید می‌کنه فلان میکنم بهمان میکنم میرم زن میارم! بچه ها من به این فکر میکردم و میکنم که این رفتار و گاها مظلومیت و سکوت بیش از اندازه ی یک زنه که باعث میشه یه مرد راحت گستاخ بشه.

نمیدونم اون کلیپ عربی رو دیدید یا نه. یه خانوم عربی زنگ میزنه به مشاور یا حالا کارشناس دینی برنامه؛ میگه شوهرم همیشه منو میزد من هیچی نمیگفتم. یه روز دوستم گفت خب تو هم بزن. منم شروع کردم با شوکر زدن. الان یجوری شده همسرم از من می‌ترسه. رابطمونم خیلی سرد شده من دوست ندارم این کارو کنم ولی اگر نزنم اون میزنه! کارشناسم مرده بود از خنده. واقعا این حقیقته بچه ها! خیلی ها میگن شوهره میزنه یا تهدید می‌کنه یا ال و بل می‌کنه. میدونید چرا؟ چون می‌دونه زنه ازش می‌ترسه. ولی اگر زن حتی شده به زبون یه بار شجاعت به خرج بده توو چشمای طرف نگاه کنه بگه من ازت نمیترسم؛ دوتا اون میزنه؛ دوتام این بزنه هرچند زورش کمتره؛ هرچند نتونه! ولی شجاع باشه یا نقششو‌ بازی کنه؛ اگر دوتا ظرف شوهره میشکونه زنه هم دوتا بشکونه و نترسه از اون هیولا؛ اگر یه بار که تهدیدش می‌کنه به جای گریه بگه برو هر غلطی دوست داری بکن! اگر تحقیر می‌کنه عین خودش دوبار تحقیر کنه؛ اگر میبینه زورش بهش نمی‌رسه یه بار برداره گوشیو زنگ بزنه ۱۱۰ هرچند به الکی یا تهدید کنه الان به ننه و بابات زنگ میزنم و‌ گوشیو برداره و خلاصه ترسو نباشه هرچند واقعا هم‌ بترسه! خدا شاهده اون مرد جیگر نمیکنه بخواد بگه تو...جیگرم کنه حداقل کمتر میشه و نمیتونه همیشه قلدر محله باقی بمونه.. این خود فرده که با گلگی نکردن سر هیچی؛ با غر نزدن سر هیچی؛ با توو سری خور بودن؛ با اینکه هربار بهش حتی توو جمع ریده شد هیچی نگفت به طرف مقابلش این اجازه رو میده طرف هرجور دوست داره باهاش رفتار کنه. من دیدم زنایی رو که توو جمع حتی از شوهره کتک می‌خورن بعد میگن عیب نداره!! گه میخوری میگی عیب نداره! تو باید اون مردو پاره کنی اونجا:/

خیلی جاها میبینم و می‌شنوم که مثلا میگن اونی که دیر بهش برمیخوره و دیر ناراحت میشه از حرف های بقیه و این چیزا؛ خیلی عزت نفس داره و اعتماد به نفس داره که کارا و رفتارهای بقیه براش مهم نیست. اما از نظر من اصلا هم اینطور نیست. طرف یه ارزشی برای خودش باید قائل باشه. یه حد و مرزی بذاره. اگر کسی مرزهاشو رد کرد حداقل کاری هم عملا نتونه بکنه اما نقش ترسو رو‌ هم بازی نکنه.شده به زبون اما شجاع و حق طلب باشه. وگرنه این پسر مذکور همون پسر گستاخه دیگه. اگر زنشم عین مادرش مظلوم بود برای اونم گستاخ بود. ولی زنه گستاخ تر از خودش بود و نمیذاشت اون بفهمه مظلومه هرچند واقعا هم بوده باشه یا نبوده باشه. فقط نمیذاشت کسی جیگر کنه براش قلدری کنه. هرچند اونام جدا شدن!

یه توئیتی می‌خوندم چندوقت پیش نوشته بود اون آدم مهربونه و خوبه نباشید توو جمع ها که هرکس هرچی دوست داره میگه و هرکار دوست داره می‌کنه چون می‌دونه به شما برنمیخوره! اون آدم بیشعوره ی جمع باشید که کسی از ترس برنخوردن بهش نتونه حرف بزنه و همه بترسن و خودشون رو جمع و جور کنن!

گرچه نظر من اینه که اگر هوس کیک کردید برید سراغ غیر رژیمیش و ناسالمش چون من کلا ناسالم خورم. ولیکن اگر هوس یه کیک سالم و رژیمی و راحت کردید که روغن و شکر نداشته باشه و با خوردنش اعضای خانواده به روح پر فتوحم درود بفرستید اینو درست کنید.

اسمشم می‌ذارم کیک عسلی:

سه تا تخم مرغ رو با یک قاشق چای خوری هل کوبیده شده( یا وانیل یا هردو) و یک قاشق غذاخوری گلاب با همزن چندقیقه بزنید پف کنه. کرم رنگ بشه. اصطلاحا کف می‌کنه. همزنم نداشتید با دست بزنید کی به کیه!...بعد سه قاشق و نیم عسل اضافه کنید و با همزن دوباره بزنید. قاشق عسل سر پر باشه. بعد دو سوم لیوان آرد و‌یک قاشق چایخوری بکینگ پودر رو الک کنید بریزید به مواد و دورانی هم بزنید. بعدم یا توو فر یا قابلمه یا پلوپز بپزید. من با فر رو نمی‌دونم چون فر نداریم. ولی با قابلمه تهشو روغن و آرد بپاشید بعد موادو بریزید و با شعله پخش کن و حرارت خیلی کم بذارید بیست و پنج دقیقه حدودی بپزه بعد درشو باز کنید چک کنید با چنگال ببینید پخته یا نه. مواد نچسبید به چنگال یعنی پخته. یا هم میتونید در قابلمه رو کلا باز نکنید بذارید بوی کیک که بلند شد تازه برید سراغش. چون اگر در قابلمه رو زودتر از موعد بردارید کیک پفش می‌خوابه.

من امروز برای اولین بار کیک داخل پلوپز پختم. پلوپز من پارس خزره از این مدلایی که فقط یه گردونه داره و چهارتا رنگ( رنگ ته دیگ) و اون گردونه رو‌ روی هر رنگ ته دیگی که بخوای بهت بده می‌ذاری و برنج خودش می‌پزه. یعنی اوتومات و اینا نیست. اگر برای شما درجه ای و‌ ایناست که راحتید بیست دقیقه بذارید. اگرم عین مال منه که معمولا توو همه خونه ها پلوپزای عین منو دارن؛ موادو بریزید داخل پلوپز و روی هر گردونه ای خواستید بذارید مهم نیست. بعد بیست دقیقه چک کنید. من وقتی چک کردم کاملا پخته بود. پف کیک هم عالی بود. اینم بگم این حجم مواد کیک خیلی کمه بچه ها. برای همون اگر پلوپزتون مثلا ده نفره ست توو اون نپزید. مال من چهار نفره ست. ولی خیلی خوشم اومد و من بعد فقط داخل پلوپز میپزم. البته این نکته رو نباید فراموش کنید که داخل پلوپز ته کیک میسوزه دیگه! و فکر نمیکنم برای این مسیله چاره ای باشه چون بالاخره حرارت از پایینه و زیاد. 

بعد که کیک پخت یه کوچولو بخورید اگر شیرینیش اندازه بود که هیچ‌ . اما اگر نبود که قاعدتاً نباید باشه روی کیکو با چنگال سوراخ کنید بعد یه قاشق یا اگر دلتون خواست بیشتر عسل رو چند ثانیه بذارید داخل ماکروفر فقط یه کم شل بشه بعد بریزید روی کیک بعدم پودر نارگیل . این عسل رویی هرچی بیشتر بره به خورد کیک و همه جا باشه بهتره. حتی اگر دوست داشتید کیکو نصف کنید یه سری عسل و نارگیلم اونجا استاد کنید ولی همون روی کیکم چنگال بزنید و بریزید اوکی هست. 

خلاصه بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید!

توو تنهایی و خلوت این ساعته ی خودم نشستم و بعد مدت ها هندزفری گذاشتم چاوشی میخونه من باید میرفتم با قطاری که برام آخرین گلوله ی آخرین خشاب بود...نمیتونم باور کنم یک انسان که من بودم دیروز داشت از شدت یه غم به فروپاشی میرسید و رفته بود از اسنپ دکتر یه روانشناس گرفته بود و گزینه متنی رو زده بود تا کسی نفهمه و بتونه حرف بزنه فقط. باورم نمیشه من از دیروز فقط نوشتمو نوشتم... اشک ها ریختم و نوشتم... زهرا خانوم دکتر فقط اومد وسطا گفت چندسالته؟ دوباره من نوشتمو نوشتم... دوباره فقط اومد گفت خودتو بخوای توصیف کنی چی میگی...من دوباره نوشتم و نوشتم... هزاربارم وسطاش نوشتم فقط بگید من باید چیکار کنم... من هی اشک ریختم و نوشتم... هی اشک ریختم و نوشتم... بعد دو روز اسنپ بهم پیام داد نظرتو بنویس!...مکالمه ما رو تموم کرده بود. این برای هزارمین بار بود که من از روانشناسای گه و بیسواد مملکت رکب می‌خوردم و هیچوقت برام درس عبرت نشده که هیچوقت هیچ کدومشون حتی یه راهکار مفیدم توو هیچ‌ مقطع زندگی و هیچ موضوعی نتونستن بهم بدن. 

دارم گریه میکنم اینارو می‌نویسم. من ناراحت نیستم از چس تومنی که دادم ؛ من از این پولا زیاد میریزم دور... من حتی ناراحت نیستم طبق معمول رکب خوردم و یادم رفت روانشناسی کشکه و داشتم به این باور می‌رسیدم که هیچ کدومشون نمیتونن کمکی بهت بکنن... من فقط از این ناراحتم که چطور میشه یه انسان دو روز تموم فقط نوشته باشه و گریه کرده باشه و توی درمانگر همه رو خونده باشی و از پشت کلمات اون فرد فهمیده باشی در چه گهی از غم و درد داره غوطه میخوره و حتی بهش گفته باشی داری تنهایی عمیقی رو‌ میگذرونی و فهمیده باشی یک انسان داره میپوکه که به تو پناه آورده و تو خیلی راحت صفحه رو بسته باشی و خوابیده باشی...

 

هرچی پسرم بزرگ‌تر میشه بیشتر میفهمم چرا مادرا آنقدر پسر دوستن. من نمیتونم حسمو‌ بگم ولی پسر یجورایی برای مادر هم پسره هم برادره هم پدره هم شوهره... یه حامیه واقعا عاشقه🥹 و این از همون بچگیه...

تازگیا وقتی میخوام به دخترم شیر بدم گردنم و کتفم از پشت میگیره... طوری که واقعا دردش برام آزار دهنده ست... نشسته بودم روی زمین و شیشه شیر توو دهن دخترم بود که به همسرم گفتم یدقه میای این گردن منو ماساژ بدی؟ اونم شوخی میکرد که پیرزن شدیو نازنازی شدی و خلاصه از این حرفا و چایی هم دستش بود و داشت می‌گفت دیدی اینا که بادکش میکنن یه چیز داغ میذارن؟ و بعد هی در عالم شوخی این لیوانشو که چایی تهش تووش بود؛ میذاشت روی گردن و کتف من... گرمای ملایمی داشت ولی یجورایی هم بیشتر از چندثانیه میموند تحمل کردنی نبود... یکدفعه در اون حین چایی رو ریخت توو گردنم!... هم سوختم هم نسوختم! برگشتم عقب که: چایی ریختی توو گردنم؟ می‌گفت نه والا خودش ریخت اومدم لیوانو کج کنم گرماش برسه؛ یهو ریخت... و منم شوخی میکردم که از تو بعید نیست از قصد بریزی... در همین وانفسا یهو پسرم که داشت با موبایل بازی میکرد اومد جلوی همسرم وایستاد؛ صداشو کلفت کرد گفت چاییتو بریز رو من؛ بریز رو‌ من... رو‌ مامانم نریز...

آخه من چجوری حسمو‌ بهتون بگم که چقدر دلم جوونه می‌زنه باهاش؟!

چهار ساله ی قشنگم:(

به شدت حالم بده و خستم... از یه دعوای حسابی برمی‌گردم... کلی جیغ زدم کلی داد زدم کلی حرف زدم.‌‌.. کاش میشد همیشه مهمون خونه مامان و بابا میموندیم و هیچ کدوممون ازدواج نمی‌کردیم. گاهی این عضوهای جدید خانواده یجوری دمار از روزگار آدم در میارن که تماااام خانواده رو در برمیگیره. کاش میشد هیچ داماد و عروسی به هیچ خانواده ای اضافه نمیشد.‌‌..همیشه یه خانواده خودش میموند و همخوناش ....

مرسی از تمام عروس و دامادهایی که یک خانواده رو میپوکونن...

میرزا مهدی یا همون مشت میرزا خان خودمون توو کامنت نوشته بود شیش ساله که خواننده همیم... نوشته بودم به جای این حرفا میرزا پاشو بیا خونمون با خانومت گل بگیم گل بشنویم. نوشته بودم درسته شصت پا کم حرفه ولی خودم یه بلبل زبونیم از اونا که جمع توو دستشونه:/... واران می‌دونه :/ همین چندسال پیش توو خونه قبلیمون که عادت داشتم پستامو با عکس میذاشتم یادم نیست چه عکسی بود ولی گویا تووش شصت پای همسرم پیدا بود. از اون روز تا حالا میرزا( نویسنده وبلاگ یک مشت حرف های خب که چی گونه؟!) اسم وبلاگو فقط:/... بله میگفتم؛ از اونروز تا حالا میرزا به همسرم میگه شصت پا.

الان که داشتم برای میرزا اینارو می‌نوشتم داشتم به این فکر میکردم چقدر چقدر و چقدر دوست داشتم یه روز همتون میامدین خونمون... چایی میریختم؛ میذاشتیم وسط... مثل فیلم ضیافت می‌دیدیم کی توو این سالها چی شد و چی نشد... مثلا لافکادیو می‌آمد...مثلا بانو ف می آمد... مثلا حضرت کازیمو می آمد...امیر شب های روشن می آمد.... اخ از تک تک شما بی معرفت های رفته...و تک تک شما عزیزان دل مونده و مرهم همیشگیم میامدین... مثل تموم مهمون های دنیای واقعیم.... قول میدادم کلی براتون چیز میز میپختم تا فکر نکنید یه عمر براتون بولوف زدم:دی...حیف که همیشه مثل بابا لنگ دراز دوست داشتم فقط سایه م روی دیوار باشه وگرنه شدنی بود همچین رویای شیرینی...

همه اعضای خانوادم سفرن و به معنای واقعی کلمه عید به دلگیرترین حالت ممکن میگذره برام. خانواده همسرمم که هیچ خبری نیست. معمولا دعوت میکنن ولی فعلا کسی دعوتی نکرده. کلا یه شب فقط مهمون داشتیم. ماه رمضونم هست و در طول روز همسرم روزه ست و نمیشه جایی رفت. بعد افطارم بخوایم جایی بریم هوا سرد شده و با بچه نوزاد می‌ترسیم. از طرفی برای یه بستنی خوردنم بخوایم بریم بیرون اونم تازه با ماشین نمی‌دونید چقدر با دوتا بچه کوچیک سخته و کلا عطاش رو به لقاش می‌بخشیم. سفره هفت سینمونم که کلا جمعش کردم سبزه ی عدسی هم که موقع خرید گفتم گندم میخوامو گفت گندم اینه و من برش داشتم و آوردم خونه دیدم عدسه! گندید و راهی سطل زباله ش کردم و خلاصه برای ما انگار نه عید نوروزی اومده نه عیدی رفته... همینقدر یخمکی سپری میشه!

من مامانمو میخوام:/