بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

نیاز دارم زودتر از این روزهایی که در تقویم گیر کرده ام بگذرم، نیاز دارم زودتر آینده ای که منتظرش هستم از راه برسد و من وسط یک عصر دل انگیز اردیبهشتی وقتی دارم چای و گل محمدی میخورم با یک لبخند بگویم یادش به خیر چه زود گذشت... استرس درست همان چیزی که همیشه و در تمام مراحل زندگی ام با من بود و حالا بیشتر از هر وقت و زمان دیگری مرا زمین گیر کرده است...دلم میخواهد همسرم را بعد از یک روز سخت کاری اش که حالا از خستگی به خواب رفته است بیدار کنم و بگویم ببین من احساس میکنم نیاز دارم سوار ماشین شوم بعد شجریان بخواند و همین طور کوچه پس کوچه ها را بگردیم و حتی باران هم ببارد و بعد من همین طور الکی گریه کنم برای اینکه دلم میخواهد از این روزهای پر اضطراب عبور کنم اما هرروز برایم هزار سال میگذرد اما نه دلم می آید او را بیدار کنم نه بارانی میبارد و نه شهر مانند گذشته است... عصر یخیِ غم انگیزی ست...یکسال است که به قول علیرضا آذر: با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم؟ ... همه جا را خاموشی زده اند، بیماری تا مغز استخوان شهر رسیده است و مانند کتاب کوری گویی تمام مردم شهر بهم ریخته اند و حالا هم میگویند ویروس این ویروسی که کارش کن فیکون کردن جهان بود هنوز هست و ۹ شب همه جا خاموشی ست و منع تردد... اصلا دلم کسی همچون خودم را میخواهد درست در آن روزی که خواهرزاده ام نمیدانم برای آمدن چه روزی اما لحظه شماری میکرد تا آن روز زودتر برسد و بهش گفتم یک چشم به هم زدن آن روز هم میرسد، مثل برق و باد؛ نیاز دارم کسی حالا همچون خودم بنشیند کنارم و همین جمله را بهم بگوید که یک چشم بر هم زدن، که همچون برق و باد و من هم همچون خواهرزاده ی کوچکم هی چشمانم را ببندم و باز کنم و بگویم خاله چرا پس چشمانم را میبندم و باز میکنم اما آن روز نمی آید؟ اما برای حالای من تنها آرامش همین است که چشمانم را هی ببندم و باز کنم و بعد ببینم این روزهای تقویم گذشته است...دروغ چرا حس مادرانه آنقدر قوی ست که از لحظه ای که میفهمی داری مادر میشوی تا آخرین روز عمرت تمام تو را در برمیگرد...تمام تو را..تمام لحظاتم، افکارم، دغدغه هایم و حتی ثانیه ها و نفس هایم در فکر به او میگذرد؛ این روزها برایم جان کندنی ترین روزهاست...میخواهم بگذرند، میخواهم رها شوم از اضطراب از استرس، میخواهم روزی هزار فکر بی دلیل و ترسناک از مغزم عبور نکند، میخواهم هرروز یک علائم جدید در بدنم مرا تا مرز سکته نرساند، میخواهم این روزهای نفس گیر همچون برق و باد عبور کند و من برسم به او، به نفس هایش، به لمس صورتش، به بوی تن اش ، به پسرم...میخواهم زودتر عبور کنم از این زمستان از این دی و برسم به بهار، به سبزه ی سبز کرده ام، به ماهی گلی در تنگ آبی خانه ام، به هفت سین، به یک سلفی سه تایی...پسرکم، امروز نفس های مامان از عصری بد میزند، تو نگران نباش، تو فقط سفت به مامان بچسب من هم باز به سراغ خدا میروم تا خودش حافظ هردویمان باشد ، میدانم که او حواسش به دل و دعای یک مادر هست.

ماه اخر بارداری سخت ترین و جان کندنی ترین ماه برای یک مادر است.

خدای بزرگ خودت حافظ پسرم باش... 

محتاجم به دعاتون دوستان خوب...

 

دلم همون سلف نامرتب رو میخواد، همون که عصرا از خستگی و گرمای وحشتناک شهر با رفقا لیموناد و شکلات سفارش میدادیم و مینشستیم روی صندلی های آهنی سوراخ سوراخ و بی اینکه فکر کنیم دوتا میز اونورتر کسی هست یا نه بخندیم و بخندیم و بخندیم..‌. دلم تنگه برای روزایی که به دو روز بعدش فکر نمیکردیم، توو حال بودیم و خوش...

نشستم وسط سی سالگی با یک عکس چهاربعدی در دستانم... عکس پسرم هست که حالا میدانم کله اش پر از مو است، یک کیلو و چهارصد و چهل و یک گرم است...چشمانش بسته است...هزاران بار بر این عکس بوسه زده ام...هزاران بار به عکس اش نگاه کرده ام و خواندم : یکی توی دلمه/ فرق داره با همه/ واسش جونمم بدم/ بازم خیلی کمه/ یه حسی توو چشاش/ دلم رفته براش/ مثل اون دیگه نیست/ مال من بشه کاش...نیامدم از روزهایی که گذشت بنویسم که روزهای سختی بود...فقط نگاهم به آینده است و روزی که صورتش را روی صورتم بگذارند و نفس هایش را بشنوم...پای هر نماز فقط از خدا او را میخواهم که او را بهم ببخشد و حافظ پسرم باشد...نمیتوانم از حالم بگویم فقط احساس میکنم دارم در او حل میشوم و تمام من دارد او میشود.

 

+ نوشته ای به وقت ۲۹ آذر...

از اون بیست و دویی که عنوان پستاش از علیرضا آذر بود و عکس های پست هاش عکسای امیر علی. ق  و خود پستاشم دنیای خاص خودش بود نمیدونم چقدر گذشته شایدم اصلا نگذشته ولی بیست و دوی حالا نشسته وسط سی سالگی و به تنها چیزی که فکر نمیکنه نوشتنه‌...احساس میکنم مادر شدن داره میشه تمام من، داره میشه تک تک ذرات وجودم. حالا که چشم باز میکنم تمام دغدغه م تمام دلخوشیم پسرمه که داره هرروز توی وجودم بزرگ تر میشه و گرچه نفس کشیدنمم سخت شده ولی دلخوشم به هر گرم به گرمی که رشد میکنه. هر صبح زنده به اینم که تا شب تعداد حرکاتش رو بشمارم که نکنه یه وقت کم شده باشه...از این مطب به اون آزمایشگاه در رفت و آمدم و تنها فکر وخیالم سلامتیشه. هر روز خدا رو به هزار زبون صدا میزنم و میگم خدایا پسرمو به ما ببخش، تو خالقشی خودتم برام حفظش کن. حتی دعاهامم فقط شده اون. شاید خنده دار باشه ولی حتی برای زن آیندشم دعا میکنم که خدایا یه همسر خوب نصیب پسرم کن. گاهی که دیگه خیلی روزا برام سخت و نفس گیر میشه و این انتظار، طولانی میگذره میرم سر وقت کمدش یه جفت از کفشاشو برمیدارم بوس میکنم تصورش میکنم که بیاد و اینارو پاش کنم. جان مادر حالا میدونم تقریبا چه شکلیه، چون ازش یه عکس چهاربعدی دارم که چندروزه شده تمام زندگیم که هی نگاش میکنم و بوسه بارونش میکنم. دوست ندارم به هیچی توو این دنیا فکر کنم جز اون، دوست ندارم هیچی رو ببینم جز اون، دوست ندارم به حتی یک ثانیه قبل از داشتنش برگردم. نشستم این روزا وسط انتظاری شیرین اما سخت. تقویمی که روزاش برام نمیگذره و هرروزش انگار هزار سال نوری طول میکشه. بی صبرانه منتظر نشستم که بیاد اون روزی که صورتش رو میچسبونن به صورتم، نفساشو برای اولین بار حس میکنم، میدن بغلم و میشه مال مامانش. بیست و دوی اینروزا دلش میخواد فقط مامان باشه نه هیج چیز دیگه ای‌. 

این پست فقط برای اون عده ای که جویای احوالم بودن تا بگم من خوبم دوستای خوبم و محتاج دعاهاتونم خیلی زیاد، خیلی زیاد...ببخشید دستم به نوشتن نمیره.

مثلا بگم سلام یا چی؟:)

اما خب سلام علیکم و الرحمه الله

هیچ جوره دستم به نوشتن نمیره...