بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست... فقط خودم میدونم چقدر خسته بودم، چقدر حالم بد بود،چقدر داغون و ناامید اومدم پیشت...فقط خودم میدونم با چه حالی اومدم و با چه حالی رفتم... فقط خودم میدونم چجوری دست کشیدی روی سرم... هرجا اسمت میاد دوست دارم داد بزنم به همه بگم که به خدا قسم خیلی دوستش دارم و هیچکس نمیتونه بفهمه این دوست داشتنم رو، به جاش هربار فقط اشک میریزم... 

امیری حسین و نعم الامیر...

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...

سلام بر این ماه پر از غم...

به نسل های بعد از ما بگویید

ما همان هایی بودیم

که به ساده ترین چیزها چنگ زدیم

برای کمی آرام‌‌ گرفتن...

 

اگه یه روز به من بگن دیابت گرفتی خود دیابت نمیتونه با من کاری کنه ولی تصور اینکه نتونم یه روزی شکلات مورد علاقم رو بخورم قطعا منو از پا در میاره!... اسنیکرز عشق اول و آخرم و لاغیر:|... اونقدری که من این بزرگوار رو دوست دارم هیچ عشق آتشینی باهاش در دنیا برابری نمیکنه!...خدایا اگه منو بردی بهشت لطفا یه درخت اسنیکرز به من بده هی بِکَنم هی در بیاد ، مرسی آلاه جان.

یه تشکر ویژه هم کنیم از تورم که هربار میریم میخریم قشنگ چند تومنی اومده روش. امروز جناب همسر خریده بودن ۱۸ تومن، سری پیش که گمونم دو هفته پیش بود ۱۲ تومن بود:|

گرچه هیچ‌جوره تابستان را دوست ندارم آن هم مردادش را، باز شهریور قابل تحمل تر است، اما همین که بعد از کلی تمیز کاریِ خانه، کنار طفلم دراز کشیده ام و آفتاب کم کم میرود‌ یعنی همین عصر دراز تابستان را دوست دارم وقتی در سکوت و آرامش خانه از همه جا بوی تمیزی می آید و من به شام شب فکر میکنم که کتلت درست کنم یا گوشت چرخکرده و سیب زمینی.

جا داره همه با هم بگیم تف!... با خوندن کامنت هاتون در خصوص پست پایین متوجه شدم گویا نان سحر فقط توو تهرانه و سایر شهرها شعبه نداره و خیلی هام اصلا اسمش رو تا حالا نشنیدن. علیرغم اینکه عاشق تهرانم ولی باید بگم یه چیزی انصافا همیشه اذیتم کرده اونم اینه که به عبارتی همه چی مال تهرانه و از سایر شهرها غافلن و واقعا این غم انگیزه..البته جا داره اینجا یقه ی مدیر و صاحب برند سحر رو بگیریم که توو شهرهای دیگه فعال نیست...توی تهران سوپری ها و نان فانتزی ها و فروشگاه هایی مثل کوروش و حتی فروشگاه های معمولی همیشه نون های تست یا یسری نون های دیگه با برند سحر پیدا میشه، مثل برند نان آوران، حالا شاید توو فروشگاه های شهرهای دیگم نون هاش پیدا بشه گهگاهی میرید خرید نگاه کنید، و انشالله گذرتون افتاد تهران اول بسم الله برید یه کیک نوتلا بزنید بعد برید اینور اونور:دی

بعدا نوشت: یکی از دوستان فرمودن که گویا در تهران، متل قو، کرج، قزوین و بابلسر شعبه داره. 

از اونجایی که دوست دارم چیزای خوب رو به بقیه هم معرفی کنم، در همین راستا خدمتتون عارضم که اگر یکی از شعب نان سحر کنار خونتون هست از همین الان تا ابد الدهر خودتون رو توو مغازه خفه کنید!... از اونجایی که من تقریبا میتونم بگم از میون خیل عظیم و متنوع محصولات نان سحر تقریبا ۸۰ درصد محصولاتش رو امتحان کردم به جرات میگم بهتر و باکیفیت تر از محصولاتش هیچ جا نیست، چه توو محصولات نونی، چه توو محصولات قنادی طور و شیرینی و کیک هاش. درسته یه کم گرون تر از بقیه جاهاست مثلا ممکنه کیک هاش کمی تفاوت قیمت با قنادی داشته باشه اما اونقدر با کیفیته محصولاتش که به نظرم واقعا می ارزه‌ گرون تر بخوری اما در عوض بدونی داری با کیفیت میخوری.

اگر نان سحر خور باشید میدونید که نان سحر فوق العاده تنوع محصول داره، حالا از میون همه اونا اومدم یه چیزی رو که به تازگی خودم امتحان کردم بهتون معرفی کنم تا مثل من با هر چنگالی که فرو میدید برید رو ابرا و برگردید:|... اگر عین من هلاک و در به در شکلاتای خارجی هستید و از میون مزه های تلخ و شور و شیرین و ترش، شیرین خور هستید و کلا از اون سوسول ها نیستید که چس مثقال چیز شیرین میخورن بگن وای دلمون رو زد، به جاش کیلو کیلو چیزای شیرین میتونن بخورن:/ اینی که میخوام معرفی کنم راست کار خودشونه. نان سحر یه کیک داره به اسم نوتلا. یعنی نمیتونم بگم چقدر خوشمزه ست، چقدر یه آدمی رو که عشق شکلاته میتونه راضی کنه:| ... این کیکی که میگم پره شکلاته. روش مثلا مزه هوبی میده، داخلشم که پر شکلاته. البته میگم اگر عاشق مزه شیرین هستید و میتونید این حجم از شکلات و شیرین بودن رو یه جا تحمل کنید بخرید وگرنه اگر شکلات خور نیستید خودتون رو مسخره نکنید کیک اسفنجی بپزید بخورید:/

خلاصه که اگر راهتون خورد به نان سحر یه کیک نوتلا خودتون رو مهمون کنید به روح پر فتوح منم درود بفرستید:|

 

آمدم بگویم درست است که قبل از ازدواج مردها هر صبح و شام قربان صدقه ی یارشان میروند و چپ و راست غرق محبت های کلامی شان میکنند، آمدم بگویم درست است که حتی سالها بعد ازدواج ممکن است یک روز دلتان برای آنروز ها که در اوج هیجان و سرمستی و عشق ورزیدن بودند تنگ شود، آمدم بگویم درست است که حتی سالها بعد ازدواج ممکن است یک روز فکر کنید چرا آن روزها انقدر زود گذشت و با خود بگویید چرا دیگر آن روزها تکرار نمیشود؟ عشق که همان عشق است، زبان که همان زبان است، و شما هم که همان معشوقه اید پس کجا رفتند آن روزهای پر از عشق و محبت؟...راستش آمدم بگویم آن عشق بعد از وصال جایی نرفته است جز اینکه در مردها دیگر از زبان میگذرد و بر عمق جانشان مینشیند... آنقدر که مثلا وسط یک ظهر به شدت گرم مرداد وقتی ماشینشان جوش آورده، علیرغم اینکه هرگز آدم بی احتیاطی نیستند اما میبینید که دست به یک بی احتیاطی میزنند و در رادیات را باز میکنند و دستشان به طرز وحشتناکی میسوزد و بعد وقتی ماشین را خِرکش میبرند مکانیکی و شما هم همان طور بچه بغل در ماشین نشسته ای و به کاپوت باز نگاه میکنی میشنوی که به دوستش میگوید : عجله کردم، نخواستم زن و بچم در گرما بمانند خواستم زودتر جمع اش کنم... و بعد به جای آنکه درد دستشان را بکشند درد دیگری میکشند؛ دردی که از لای حرف هایشان میفهمی وقتی میگویند: دلم اینوسط فقط برای زنم میسوزد، یه روز بعد کِی آوردمش بیرون برویم بگردیم این هم شانس اوست!... آنها بعد ازدواج به اندازه ی تک تک زخم هایی که روزگار بر جسم و روحشان باقی میگذارد شما را دوست تر دارند...آنها بعد وصال فقط ساکت تر میشوند اما عمیق تر...

 

دلم برای آن روزها تنگ شده است...گمانم آن روز شهریور بود...دوتا ماشین شده بودیم و زده بودیم به دل جاده چالوس و تا خود مقصد زده بودیم و رقصیده بودیم...همه ی ما بچه ها آنوقت ها مجرد بودیم و هیچ کداممان هنوز درگیر زندگی نشده بود و اصلا نمیدانست زندگی چیست، نمیدانست دنیای آدم بزرگ ها چیست...دو روزه رفتیم و برگشتیم اما به اندازه ی یک قرن بهمان خوش گذشت...در جنگل فریاد زدن هایمان، بالش به هم پرتاپ کردن هایمان، دنبه کباب کردن هایمان، روی تراسِ رو به جنگل صبح ها نان بربری و مربای تمشک خوردن هایمان...راستی گفتم مربای تمشک...چقدر سال گذشته است...از آن روزها که خوش بودیم و هنگام بازگشت تا خود خانه میخواندیم رسیدیم و رسیدیم کاش که نمیرسیدیم توو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم و واقعا غم عالم در دل هایمان بود که داشتیم برمیگشتیم...آنروزها همه مان بودیم...هنوز کسی نمرده بود...آخ که گفتم مربای تمشک و یادم افتاد اویی که با دستانش آن را پخته بود حالا دیگر چشمانش را برای همیشه بسته است... گفتم مربای تمشک و به اندازه ی یک قرن دلم گرفت...چه آمد بر سر دنیا که دیگر خوشی ها رفت؟ حال خوب رفت؟ دیگر خنده های از ته دل رفت؟ ...آخر چه آمد در این سالها بر سر این دنیای بی وفا؟...یک نفر لطفا این صدا را در سرم خاموش کند که دارد بلند بلند میخواند: خسته از کابوس رفتن/ دور از اون روزای روشن/ بی تفاوت زیر این سقف کبودیم/ پس بدین فرصت خنده هامو/ پس بدین شادی توو صدامو/ پس بدین قلب عشق آشنامو/ لااقل پس بدین گریه هامو...

ما امروز یخ نداشتیم و نیاز به یخ داشتیم تا شب را تا صبح سر کنیم. چون یخچالمان خراب شده و فردا نمایندگی قطعه اش را میتواند بیاورد. اینکه درگیر چه شلم شوربایی شده ایم بماند.‌ یک یخدون داریم که گفتیم تا صبح حداقل دو تکه یخ داخلش بیندازیم و آب داخلش بریزیم. همسرم رفت دوتا آب معدنی بزرگ بگیرد که ۵ تومان بود دانه ای؛ به فروشنده گفت بگذارد یخچالش یخ بنندد شب برود ازش بگیرد...فروشنده هم گفت پس میشود دانه ای ۱۰، چون پول برق میدهد.

میدانید به چه فکر میکنم؟ به اینکه چقدر دنیای بی رحمی شده است، هیچکسی به هیچکسی رحم نمیکند دیگر...

باورم‌ نمیشود به طرز کسالت باری و فاجعه آمیزی دقیقا دو ساعت است که دارم با ادمین یک‌ پیج کاری که ازش محصولی سفارش داده بودم و الان ایرادی در ارسال پیش آمده اره میدهیم و تیشه میگیریم و او با اینکه مرد است تا دلتان بخواهد حوصله دارد و دقیقا دو ساعت است که داریم با هم یکه به دو میکنیم و او مسئولیت اشتباهش را قبول نمیکند، منم افتاده ام روی دنده لج و ول کن ماجرا نیستم سر یک پیاله! و تا قبول نکند که باید پاسخگوی اشتباهش باشد از خر شیطان پایین بیا نیستم که نیستم. از آن باور نکردنی تر اصلا باورم نمیشود ساعت شده است چهارصبح!