بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

خداحافظی از نوشتن برای ما بلاگرا یجورایی غیرممکنه.درواقع ما هممون کفترای جلدی هستیم که اگر بریم دوباره برمیگردیم. اینروزای وبلاگ نویسی یجورایی دوران سیاه وبلاگ نویسیه؛ از بس بی رمقه؛ از بس کسی دیگه نیست که بنویسه، از بس اونایی هم که هستن همه خسته و غمگینند. باید قبول کنیم دوره نوشتن ماها اینجا به سر اومده، باید قبول کنیم ماها که یه روزی از تنهایی هامون پناه آوردیم به وبلاگ حالا دیگه وقتشه تنهاییمون رو بزنیم رو دوشمون و برگردیم به خودمون. خیلی دلم میگیره دنیای وبلاگ نویسی رو اینطور میبینم. خیلی دلم میگیره از تصور و فکر به اونایی که بودن و حالا نیستن تا بنویسن. خیلی دلم میگیره از دیدن اینهمه غم و بی رمقیِ پاچیده شده توو فضای وبلاگ ها. اگر بگم خداحافظ به من اعتباری نیست یهو میزنه به سرم یکساعت بعدش دیدید برگشتم. پس نمیگم خداحافظ اما فکر میکنم عمرم به سر اومده توو نوشتن. شاید یکساعت دیگه، شاید یک روز دیگه، شاید یک هفته و یک ماه دیگه، شاید یکسال دیگه برگردم و دوباره بنویسم شاید هم برنگردم.این پست خداحافظی نیست فقط پستی هست که میخوام بگم نوشتن ها هم یه روز تموم میشن و کلاغا بالاخره یه روز به خونشون میرسن.