بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

بچه که بودم یک مهد کودک نزدیک خانه مان بود که البته یک خانه مسکونی را مهدکودک کرده بودند و برای بازی و سرگرم شدن بچه ها محیط خوبی بود. اصلا از روزگار مهد رفتنم هیچ یادم نمی آید جز اینکه مهد کودک زمان ما در ۵ سالگی میرفتند و آمادگی در ۶ سالگی. صبح روزی که قرار بود بروم مهد گریه کردم و دیگر نرفتم! اما سال بعدش به همان مهد رفتم اما در کلاس آمادگی چیزی که اینروزها بهش میگویند پیش دبستانی. سر خیابان مهدی که میرفتم درخت هایی بود با برگ های گرد. سالهاست این تصویر گنگ و مبهم از یک پاییز شیرین، از درختانی باران زده با برگ هایی گرد در ذهنم نقش بسته است. درست مثل یک نقاشی با رنگ هایی آرام...نمیدانم اصلا درخت هایی در این جهان وجود دارند که برگ هایشان گرد باشد؟ اما انگار تکه ای از وجود من سالهاست در آن پاییز در آن باران در کنار آن برگ های گرد و سبز در آن روزهایی که بوی نارنگی میداد مانده است. آخ که چقدر دلتنگم...

 

پاییزه پاییزه

برگ درخت میریزه

هوا شده کمی سرد

روی زمین پر از برگ

ابر سیاه و سفید

رو آسمونو پوشید

دسته دسته کلاغا

میرن به سوی باغا

همه با هم یکصدا

میگن قار و قار و قار

چندوقتی بود دلم یخ دربهشت میخواست اما انگار تمام چیزهای خوب گذشته را یک شب که همه خواب بودند کسی آمده و با خود جمع کرده و برده است. دیروز وسط خیابان وقتی ایستاد و گفت عه یخ در بهشت بالاخره پیدا شد و سریع دویید کارت کشید و با دو لیوان یخ در بهشت پرتقالی آمد، وقتی وسط شلوغی مردم رفتیم گوشه ای ماسک ها را دادیم پایین و با نی یخ در بهشت هایمان را خوردیم فکر کردم کاش تو مثلا در ۱۸ سالگی ام آمده بودی تا تو را بیشتر داشتم...

میشینی توو بغلم سلفی مادر پسری میگیریم بعد فکر میکنم یعنی میبینم اون روزی رو که قدت از مامانِ ۱۶۸ سانتیت بزنه بالاتر؟ از الان تا ابد قربون قد و بالات بشم جان مادر. 

خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش، به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود

 

+ حسین منزوی

+ شعر حالمو خوب میکنه. امشب باز رفتم سراغ شعر...

روسری را پیش من بالا و پایین کم ببر

آنقدرها هم که میگویند ، مومن نیستم

احساس میکنم همه چیز مسخره بازی شده واقعا! میگی آقا این صندل چند؟ صندل ۲۹۹ تومن! صندل سیصد تومن آخه؟ مگه چی داره که سیصد تومن؟ یه دمپایی پلاستیکیه روش با کمی کاموا ریش ریش دادید دیگه. میگی خانوم مانتوی فلان چند؟ یه پارچه ی ساده یه مدل ساده یهو مینویسه ۵۹۸ تومن. واقعا ۶۰۰ برای همچین چیزی؟ چقدر پول بی ارزش شده، چقدر همه چیز مسخره بازی شده، چقدر گند گرونی درومده دیگه. اینوسطم که ماشالا عده ای میگن بدوش بدوشه بذار مام بدوشیم مردم رو کی به کیه!

هلاک اینم فقط که برای گول زدن ذهن مردم قیمتارو رُند نمیکنن. ۲۹۹ توو حلقم!

 

امروز از آن روزهایی بود که اصلا حالم خوب نبود، جسمی که دقیقا چندروز است خسته ام آنقدر خسته و نیازمند به خوابی عمیق که سه روز بود موهایم را شانه نزده بودم، دیده بودم بلوز تنم سوراخ شده اما حالی برای عوض کردن اش نداشتم و حتی اگر وسط یک زندگی متاهلی نبودم ظرف ها را هم نمیشستم غذایی هم نمیپختم، حوصله هیچ کاری نداشتم و فقط دلم میخواست هرساعتی که پسرم میخوابد منم بخوابم که خب آنهم خیلی شدنی نیست. روحی هم امروز آنقدر به مسئله ای که تمام دغدغه ام هست فکر کرده بودم از اینکه چرا انقدر به بن بست میخورم دپرس و ناامید شده بودم...اما درست عصر وقتی آفتاب غروب کرد با خودم گفتم که چه؟ ... بلند شدم از کمد لباس هایم یک پیراهن خالخالی دراوردم که مادر بهم داده بود، تنم کردم، موهایم را که حالا دیگر از حالت سمندونی درامده ست و به اندازه دم خرگوشی بسته میشود شانه زدم، بستم، عطر لانکومی را که برای همسرم روزی خریده بودم اما درواقع خودم عاشق بویش هستم و نصفش کرده ام به خودم زدم، چندتا آهنگ شاد دانلود کردم، سوسیس دراوردم تا سوسیس تخم مرغ برای شام درست کنم، بعد از مدت ها ترک قهوه و نسکافه برای خودم یک نسکافه درست کردم و به جواب نظرسنجی ای فکر کردم که صبح زده بودم، جایی نوشته بود خودت را دوست داری؟ آنقدر حالم بد بود که بخواهم بزنم نه... فقط ۹ درصد گفته بودند نه... بقیه خودشان را دوست داشتند چون قطعا بقیه حالشان خوب بود. به خودم فکر کردم به اینکه چرا جزو ۹ درصد شدم؟ بعد به داشته هایم فکر کردم... سعی کردم به خودم بقبولانم که من چیزهای زیادی دارم و شاید آدم هایی باشند که مرا دوست داشته باشند. مگر همین منشی دکتری که پیشش میروم مثلا فکر میکرد یکی از بیمارها دوستش داشته باشد؟ اما خب من او را دوست داشتم. و دیروز در پیامی وقتی قرار بود جواب آزمایشم را برای دکتر بفرستد به او گفتم که او را خیلی دوست دارم چون او خیلی خوش اخلاق است. او هم گفته بود منم شما را خیلی دوست دارم. مثل همین منشی شاید جایی من هم خوبی ای کرده باشم و در خاطر کسی مانده باشم و روزی در ذهنش یادی ازم کرد...و بعد با خودم گفتم این خانه یک زن و مادری با حال خوب میخواهد تا همه زیر سقف اش حالشان خوب باشد و در همان غروبی که رفت بلند شدم تا با زندگی ای که ادامه دارد زندگی کنم.

با خواهرزادم داشتم تلفنی حرف میزدم، میگه : خاله رفتیم پارک بعد یه پسره روو اسباب بازی ها بود خیلی بی ادب بود همش مارو اذیت میکرد به ما فحش میداد میگفت دیوونه، نمیذاشت ما سوار وسایلا بشیم، میزد... منم هرچی میگفت بهش میگفتم خودتی، خودتی... رفتم بهش گفتم دست برای زدنه؟ خدا دستو بهت داده که بزنی؟... ولی خیلی بی ادب بود خاله منم دیگه بهش گفتم برو ببینم مسخره. میدونی خاله من خیلی بی زبون بودم، اصلا زبون نداشتم بعد میدونی از کِی زبون دار شدم؟ وقتی رفتم مدرسه دیدم بچه های بی ادب زیادن منو اذیت میکنن دیگه گفتم باید این زبون رو بریزم بیرون، نباید آکبند نگهش دارم من تا قبل اون زبونم رو آکبند نگه داشته بودم، ولی من حضرت علی نیستم که مظلوم باشم به قول شهریار که توو شعرش میگه: به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من ، چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا! ... اگر حضرت علی گذاشته بود آقا عباس! میرفت ابن ملجم رو اِرْباً اِرْباً میکرد حالش جا میومد. من اما جواب پسره رو دادم! هرچی گفت گفتم خودتی!

 

+ ایشون دبستانی هستن!

+ خداشاهده منِ خرس گنده شعر شهریار و واژه ی اربا اربا رو موقع نوشتن این پست سرچ کردم توو گوگل، اما ایشون میدونست!

+ اگر منتظرید قورتش بدم و بچلونمش خیالتون راحت هربار به شکل حضوری این کارو به نحو احسن انجام میدم. 

 

گفته بود شما صفحه ی اول دفترتان چه آرزویی مینویسید؟... داشتم به دفتری فکر میکردم که هیچوقت نداشتم، من هیچوقت دستم به نوشتن در دفتر خاطرات نرفت نمیدانم شاید چون دلم نمیخواست روزی دفترم را کسی گذری بخواند...در فکرهای خودم بودم که دختری نوشته بود آرزویم این است پدرم دیگر لب به مشروب نزند و اهل شود... آرزویش حس غریبی داشت، اشک در چشمانم جمع شد از آرزوی دختری که نمیشناختم اش...چقدر دوست داشتم پدرش را پیدا میکردم میزدم به سینه اش و میگفتم آهای مرد یک بابا برای دخترش یعنی حس نکردن بی کسی...چه کردی قهرمانِ دخترت که بابای خوب داشتن آرزویش باشد؟... آرزوی دخترش را نشانش میدادم و میگفتم بابای این دختره، واقعا بابا باش!

سلام دورها...

چرا همه ی چیزهای خوب

در شما اقامت دارند؟...