با همه ی وجود دلم میخواست دکمه ای بود یا برمیگشتم به گذشته و یا رد میشدم از این روزها که آنقدر غریبانه و دلگیرانه میگذرند که اصلا یادم نبود ۷ روز است پاییز آمده، پاییزی که همیشه برای آمدنش روزشماری میکردم. وقتی چندهفته قبل در ماشین همسرم آهنگی میشنیدم که میخواند: دنیا قشنگ نیست، بارون قشنگ نیست... همان موقع که نشسته بودم قسمت شاگرد و پسرم روی پایم بود میخندیدم و به پسرم نگاه میکردم و میگفتم این چی میگه مامان؟ دنیا قشنگه با تو، بارون قشنگه با تو، همه چی برای من قشنگه با تو... حالا وقتی خودم همان آهنگ را دانلود کردم و دارد میخواند دنیا قشنگ نیست... دارم آه میکشم و فکر میکنم راست میگوید؛ دنیا قشنگ نیست...درست است که هنوز دلخوشی ها کم نیست، درست است که وقتی سر میچرخانم و همسرم و پسرم و خانوادم را میبینم برایم کفایت است و میگویم خدایا شکر برای داشتنشان و همین برایم کافی ست اما راستش این شب ها که مینشینم در خلوت خودم و در تاریکی شب تنهایی گریه میکنم از دلگیری و دلتنگی روزهایی که از سر میگذرانیم و به هزار و یک چیز فکر میکنم میبینم راست میگفت: دنیا قشنگ نیست...
