دنیا واقعا شبیه یک فیلم است، شاید هم گذر عمر شبیه یک فیلم کوتاه است... سکانس های مختلف زندگی تند و تند از جلوی چشمانت گذر میکنند و تو همه چیز را به چشم میبینی، شیرینی و تلخی و غم و شادی را...نگاه میکردم به نیمکت چوبیِ رو به دریا ...یادم آمد سالهای خیلی دور را... دریا هم مانند ما غم و شادی های زیادی را به خود دیده است؛ آنروز هم زنی رو به روی دریا نشسته بود و مدام اشک های بی اختیارش را پاک میکرد... آنقدر در دلش غم داشت که منی که از دور نگاهش میکردم احساس میکردم دریا هم غمگین ترین روزش است... او باردار بود...از روی علائمش فهمیده بود جنین اش ماندنی نیست و سقط خواهد شد...این سخت ترین لحظه ی زندگی یک زن است...این دردناک ترین لحظه ی زندگی یک زن است...آنچه تمام توست حالا باید ازش دل بکنی و او برود چون حتما دنیا جای قشنگی برایش نبوده است...و قلب مادرانه ی تو هزار تکه خواهد شد و چه کسی خواهد فهمید بر تو چه خواهد گذشت...از دور زنی را نگاه میکردم که به دریا خیره شده بود و اشک میریخت...درواقع مادری را نگاه میکردم که باید دل میکند...احساس میکردم غمبار ترین غروب دنیاست...او اشک میریخت و دریا بهم میریخت...احساس میکردم موج های دریا هم با هر قطره ی اشک او همراه قلب مادرانه اش میخوانند: ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود/ وآن دل که با خود داشتم با دلستان میرود/ من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او/گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود/ او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان/دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود...طفلِ درون او نماند و دل کند از دنیا...حالا سالها گذشته است...همان دریایی را نگاه میکردم که سالها پیش رو به رویش نشسته بودم و به مادری با قلب هزارتکه اش خیره شده بودم...دوباره همان زن اما اینبار با فرزندان قد و نیم قد دور و برش که در دریا بازی میکردند، ذوق میکردند و مادرشان نگاهشان میکرد...و من به دریا نگاه میکردم و فکر میکردم اگر در لحظات جانکاه زندگیمان میدانستیم که دنیا همیشه روی ناخوشش را به ما نشان نخواهد داد و بالاخره روزهای خوب هم از راه خواهد رسید، آنوقت غصه ی هیچ چیز را نمیخوردیم...کاش میدانستیم خدایی بر فراز عرش بیکران نظاره گر ماست که مهربان ترینِ مهربانان است...
پارسال دقیقا بیست شهریور بود که روی تخت سونوگرافی بهم گفتن جنین مرده.قلب نداره و ...
هنوزم نمیدونم چطور زنده موندم.هنوزم نمیدونم چطور نفس میکشم.بعضی وقتا فکر میکنم من بودم که این غم رو تحمل کردم؟
اتفاقا منم چند روز بعد نقاهتم رفتم شمال و همش جلوی دریا بودم و نگاه و نگاه و نگاه.و اتفاقا دریا مرهمی شد روی دردام.
و حالا منی که نمیدونم دنیا دیگه چی برای من توی چنته داره.
برای اون مادر که حالا آرامش داره خوشحال شدم ولی داغی که توی دل ما نشسته سرد نمیشه هیچ وقت.