یکساعته دارم کلیپ مادرایی که بچه هاشون رو این چندوقته کف خیابون از دست دادن نگاه میکنم و اشک میریزم و با خودم میگم جواب آه و داغ این مادرا رو چجوری میخوان بدن؟...چجوری؟...
یکساعته دارم کلیپ مادرایی که بچه هاشون رو این چندوقته کف خیابون از دست دادن نگاه میکنم و اشک میریزم و با خودم میگم جواب آه و داغ این مادرا رو چجوری میخوان بدن؟...چجوری؟...
امروز وقتی راننده ی اسنپ با خواهرش تلفنی حرف میزد خب بی آنکه بخواهم صدایش را میشنیدم در آن یک وجب جا. البته نمیدانم خواهرش بود یا نه اما به او آبجی میگفت. از نتایج مکالماتشان فهمیدم که آبجی خانم باید فقط شماره ی رضا را پیدا کند، بعد بقیه اش با او! ( یعنی بقیه اش با آقایی که راننده اسنپ است) و میخواست بعد از یافتن شماره ی رضا، برود از میدان ازادی یک سیم کارت بخرد( حالا چرا ازادی نمیدانم، شاید نمیدانست الان اصغر آقا سوپر مارکت محل هم سیم کارت دارد) بعد با آن شماره ی ناشناس و به قول خودش بی نام و نشان به او بگویند که زن ات با فلانی و بهمانی ست. البته وقتی داشت درباره ی زن رضا حرف میزد صدایش را یواش کرده بود من نشنوم. ولی خب افسوس که من کلا گوش های تیزی دارم... در ادامه هم گفته بود خیلی حرصش از این زن در می آید و حاضر است پول ها را به نرگس( یا نرجسِ) خاله بدهد اما به او( گمانم زن رضا) ندهد. بعد خواهرش نمیدانم چه گفته بود که او داشت میگفت: نه نرگس را مثال میزنم خواهر من، وگرنه تو که از خودمانی این پول به تو هم میرسد! منظورم این است حاضرم به آنها بدهم ولی به او نه. مکالمه ی آنها تمام شده بود و تمام مسیر به سکوت سپری شده بود. اما من تمام مدت تنها به یک چیز فکر میکردم و یا بهتر است بگویم به یک شخص. راستش داشتم به رضا فکر میکردم! ... اینکه زن او با فلانی و بهمانی بود یا نبود راستش به من مربوط نبود، اینکه اصلا واقعا بود یا میخواستند برای حرصشان سر ماجرای دیگری به رضا زنگ بزنند هم به من مربوط نبود. اصلا کل ماجرا و رضا هم به من ربطی نداشت ولی راستش من داشتم به رضا فکر میکردم. به اینکه بعد از آن تلفن بی نام و نشان زندگی اش چه میشود؟ به اینکه چقدر خراب کردن یک زندگی مانند آب خوردن است، و اصلا چرا آدم ها باید به خودشان اجازه بدهند زندگی بقیه را خراب کنند؟ بر فرض که واقعا زن رضا و زن رضا ها و خود رضاهایی هم دارند هرز میپرند، ما موظف به گفتن هستیم؟ از کجا معلوم همسرش نداند؟ از کجا معلوم او نمیداند و دارد خوش زندگی میکند و حالا با دانستن چه لطفی به او شده است جز اینکه زندگی اش خراب شده؟ از کجا معلوم اویی که قرار است تشت رسوایی اش از بام انداخته شود توبه نکرده باشد؟ اصلا از کجا معلوم هرکاری کرده مربوط به گذشته اش بوده است و بس؟ از کجا معلوم اصلا ما درست گمان کرده ایم؟ مگر تهمت زدن در این چیزها ساده است؟ این چیزها خانه خراب کن است و جز شک و بدگمانی چیز دیگری در دل همسرش ایجاد نخواهد کرد انهم تازه در بهترین حالت اش. بدترین ها را هم که خودتان میدانید چه میشود آنهم در جامعه ی ایرانی و وجود مردان غیرتی. واقعا اینکه به مردی زنگ بزنند بگویند زن ات هرز میرود چه آثاری جز خراب شدن یک رابطه و زندگی خواهد داشت؟ نکند آنقدر پست شویم که اصلا هدفمان همین باشد؟ یعنی خراب کردن زندگی کسی؟! واقعا ما در جایگاهی هستیم که یک زندگی را ویران کنیم ولو با فاش کردن حقیقت؟! این جایگاه و اجازه را چرا به خودمان میدهیم؟ چرا گاهی وقتی نه سر پیازیم نه ته اش چشم هایمان را نمیبندیم و گوش هایمان را کر نمیکنیم؟ اصلا چرا انقدر به چشم ها و گوش های خودمان اعتماد داریم؟ ما خداییم که انقدر راحت بر مسند قضاوت و حکم دادن و مجازات کردن مینشینیم؟... ما دقیقا چه هستیم؟
نامه امام علی به مالک اشتر:
ای مالک اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی فردا به آن چشم نگاهش نکن، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی چیست...
یه آدم بچه دارو فقط یه آدم بچه دار درک میکنه! حالا من تعجبم از اون آدمِ بچه داریه که خودش بچه داره و میدونه کلا بچه داری چجوریه و تجربه کرده ولی درکش مثل آدمیه که بچه نداره. برای مثال من خودم تا قبل از اینکه بچه دار بشم وقتی مهمون میخواست بیاد خونمون خب هیچ کدوم از دکوری های خونمون رو جمع نمیکردم، روی میز کلی چیز میز میچیدم و حتی وقتی همسرم مثلا میگفت الان بچه ها میان اینارو میشکونن کاش جمعشون کنی معتقد بودم من چرا باید جمع کنم؟! خب ماماناشون بگیرنشون، حتی معتقد بودم منِ میزبان خونمو زشت کنم و وسیله هامو جمع کنم چون قراره بچه های مهمونا داغون کنن؟ پس مادراشون چیکارن؟! یا یه بچه ای حتی کوسن مبلامونم برمیداشت روش رژه میرفت حرص میخوردم! اما وقتی بچه دار شدم با پوست و گوشت و استخونم درک کردم چقدر یه مهمونی با بچه ی نوپا برای مادر سخته، و اصلا شما نمیتونی بچه ی به فرض یکساله رو ۵ ساعت توو مهمونی توو بغل نگه داری، بچه کلافه میشه، میخواد بره بازی، میخواد به همه چیز دست بزنه و مادر خیلی هنرمند! باشه یه ربع بتونه بچه رو توو بغلش حبس کنه، و بعدِ بچه تازه میگم چقدر اون میزبانایی که روی میز به خاطر بچت چیزی نمیچینن، حواسشون هست سینی چایی رو بذارن بالاترین قسمت خونه بعد که خنک شد پخش کنن تا بچه ی تو دست نزنه، دکوری هاشونو جمع میکنن تا بچه ت ازادانه چرخ بزنه چقدر خوبن چقدر با درکن چون یه مهمونی ساده با بچه برای مادر به سخت ترین حالت ممکنش سپری میشه. حتی الان مهمون میاد خونم خودمم راحت ترم چون تمام دکوری هامو جمع کردم، چیزای شکستنی جلو دست نیست، میزامو جمع کردم و مهمونِ بچه دار میاد هم اون ازاده هم من راحتم. الان بچه ای بیاد کل مبلامم کن فیکون کنه ناراحت نمیشم که هیچ، بلکه میگم بچه ست دیگه نمیشه بهش گفت نکن که اون نمیفهمه و اقتضای سنش همین کاراست. حالا با همین مثال میخوام ببرمتون دیشب توو ماشین آقای اسنپی. یعنی مسلمان نشنود کافر نبیند ما توو یه ترافیکی افتادیم که تا اجدادمونم اومد جلو چشممون. برای منی که سالهاست دارم این مسیرو هر هفته میرم و میام اصلا همچین ترافیکی بی بدیل بود، و فقط شب یلداها همچین ترافیکی رو توو این مسیر دیده بودم. دقیقا سه ساعت طول کشید من برسم خونه. اونقدر که فکر کنید من توو ماشین خوابیدم!... حالا فرض کنید یه بچه ی کوچیک که در بهترین حالت هر دوساعت یه بار چیزی میخواد تا بخوره، و منم کلا همراهم یه کلوچه بود و آبم نداشتم براش شیر درست کنم و همون کلوچه تنها راه نجاتم بود تا بچم رو سیر کنم اونم بچه ای که قبلش دو ساعت خواب بود و حالا با ترافیک ۴ساعتی میشد چیزی نخورده بود حالا من خودم حواسم بود و نگران بودم از اینکه خرده کلوچه بریزه توو ماشین و خداشاهده مدامم توو دلم میگفتم وای ماشین آقاهه خیلی تمیزه اگر ریخته بشه چیکار کنم ؟ و خب در همین افکار داشتم یه ذره یه ذره هم به بچم کلوچه میدادم و البته پسرمم با انگشتای کلوچه ایش هی میزد به شیشه ماشین و حتی داشتم در همون حال به این فکر میکردم که به محض رسیدن با دستمال مرطوب شیشه ش رو تمیز میکنم اگرم چیزی ریخت زیر پاییش رو میتکونم توو مقصد، و خودم حواسم بود که یهو اقاهه برگشت گفت: خواهرم توو ماشین چیزی نده توروخدا... واقعا اونقدر اعصابم خورد شده بود هیچی نمیتونستم بهش بگم. دلم میخواست بهش میگفتم خوبه خودتم بچه داری من میتونم بچه رو گشنه نگه دارم؟ حتی دوست داشتم بهش بگم ۱۰۵ تومن از من گرفتی تمام مسیرم غر زدی که چرا این مسیرو قبول کردم و الحمدالله مسیرا رو هم که بلد نبودی! خب واقعا یه تکوندنِ زیر پایی انقدر سخته؟ نخوردن از قوانین اسنپه؟! ولی خب چیزی نگفتم کلوچه رو هم بستم گذاشتم توو کیفم، شیشه ماشینشم دستمال مرطوب رو توو ساک پسرم پیدا نکردم و دستمال نکشیدم فقط توو دلم گفتم چقدر بی درک و فکر کردم واقعا تکوندنِ یه زیر پایی انقدر سخته که به خاطرش مهربونی رو از یاد میبریم؟
نمیدونم قراره با واتساپ و اینستاگرام چیکار کنن، یعنی نمیدونم حرف هایی که حاکی از بسته شدن و فیلتر شدن همیشگیشه حقیقت داره یا نه که خب اگر از من بپرسید میگم اینا دنبال بهانه بودن که برای همیشه فیلتر کنن که خب الان به هدفشون رسیدن و بعید نیست برای همیشه فیلتر بمونه.حالا اینوسط دارم فقط به یه چیزی فکر میکنم، جدای از اینکه ما مردم ایران اصولا دلخوشی و تفریح و سرگرمی ای نداریم از اونور روز به روز مردمم فقیر تر دارن میکنن و همون دلخوشی و تفریح و سرگرمی های اندکم میشه برای از ما بهترونا، واقعا یه واتس آپ و اینستا که مردم دوساعتی تووش چرخ بزنن و چهارتا دونه کلیپ ببینن انقدر زیاد اومد به مردم؟ واقعا سرگرمیه دیگه ای مگه پیر و جوون داشتن؟ تا مامان و بابای منم شبا عینکاشون رو میزدن دوساعتی میرفتن توو موبایلاشون بابا کلیپ هایی که دوستاش براش توو واتساپ فرستاده بودن رو نگاه میکرد و مامان توو اینستا کلیپ های آشپزی! حالا جدای از اینکه همین یدونه سرگرمی هم از مردم گرفته میشه واقعا دارم با خودم فکر میکنم چه بلایی سر پیج های کاری و آنلاین شاپ ها میاد؟ واقعا چند میلیون نفر با همین فیلتر شدن بیکار و بدبخت میشن؟ واقعا به این چیزا فکر هم میکنن؟ من آنلاین شاپ های خیلی زیادی رو میشناسم که با کرونا قشنگ یکبار زمین خوردن و دوباره بلند شدن و گفتن اشکال نداره اینبار مجازی کار میکنیم و فروشمون رو میکنیم غیر حضوری، برای کارشون کلی هزینه ی تبلیغ دادن تا مشتری جذب کنن، کلی شب و روز خون دل خوردن تا کارشون رونق بگیره و فروش غیر حضوریشون جون بگیره و جا بیفته حالا فکر کنید یه پیج نوپایی که به زورِ کلی هزینه و تبلیغ تازه تازه چند هزار نفر فالور جمع کرده و داره تازه به فروش میرسه حالا یه اتفاق بدتر از کرونا. واقعا چه بلایی قراره سر اونایی بیاد که نونشون وابسته به همین شبکه های اجتماعیه؟ واقعا میدونید چند نفر از نون خوردن میفتن؟ چندنفر دوباره زمین میخورن؟ چند نفر به معنای واقعی کلمه نابود میشن؟ مردم رو میبینن اصلا؟
با همه ی وجود دلم میخواست دکمه ای بود یا برمیگشتم به گذشته و یا رد میشدم از این روزها که آنقدر غریبانه و دلگیرانه میگذرند که اصلا یادم نبود ۷ روز است پاییز آمده، پاییزی که همیشه برای آمدنش روزشماری میکردم. وقتی چندهفته قبل در ماشین همسرم آهنگی میشنیدم که میخواند: دنیا قشنگ نیست، بارون قشنگ نیست... همان موقع که نشسته بودم قسمت شاگرد و پسرم روی پایم بود میخندیدم و به پسرم نگاه میکردم و میگفتم این چی میگه مامان؟ دنیا قشنگه با تو، بارون قشنگه با تو، همه چی برای من قشنگه با تو... حالا وقتی خودم همان آهنگ را دانلود کردم و دارد میخواند دنیا قشنگ نیست... دارم آه میکشم و فکر میکنم راست میگوید؛ دنیا قشنگ نیست...درست است که هنوز دلخوشی ها کم نیست، درست است که وقتی سر میچرخانم و همسرم و پسرم و خانوادم را میبینم برایم کفایت است و میگویم خدایا شکر برای داشتنشان و همین برایم کافی ست اما راستش این شب ها که مینشینم در خلوت خودم و در تاریکی شب تنهایی گریه میکنم از دلگیری و دلتنگی روزهایی که از سر میگذرانیم و به هزار و یک چیز فکر میکنم میبینم راست میگفت: دنیا قشنگ نیست...
وقتی نوجوون بودم یادمه یه روز رفته بودیم بازار و داشتیم خانوادگی مغازه هارو میگشتیم، رسیدیم به یه کیف فروشی، یه کیف نقره ای پشت ویترین بود که مادرم و خواهرم همین طور داشتن بهم نشونش میدادن، خیلی بدشون نیومده بود ولی خیلی هم قشنگ نبود. یهو مادرم از فروشنده پرسید چنده؟ اونم یادم نیست چه قیمت گفت ولی مثلا شما فرض کنید گفت ۱۰۰ هزار تومن اونموقع. یهو مامانم یه قیمت خیلی عجیب غریبی برای تخفیف گفت که انصافا کرک و پر هممون ریخت! مثلا شما فکر کن کیف بود صد تومن، یهو مامانم گفت اگر ۲۰ تومن میدی برای دخترم بردارم؟:| ... در کمال ناباوری فروشنده هم نه گذاشت نه برداشت به شاگردش گفت یه مشما بده بپیچم:|... یعنی فقط باید در اون لحظه میبودید! خود ماهم راضی به اینهمه تخفیف نبودیم( الانم که دارم مینویسم باز خندم گرفته). حالا اونوسط مامانم داشت یواشکی به خواهرم میگفت میخوای حالا؟ و خواهرمم که اونم نوجوون بود یهو گفت نه مامان خوشم نمیاد:| ( :دی)... یعنی در استیصالی گیر کرده بودیم که فقط باید در اون شرایط باشی تا بفهمی:دی... آخرشو یادم نیست که با عذرخواهی اومدیم بیرون یا مامانم مجبور شد اون کیف رو بخره چون هرچی دارم فکر میکنم میبینم خونه ی مامانم اینا یه کیف نقره ای هست که هیچوقت هیچکی استفادش نکرده و همینجور گوشه کمده، حالا نمیدونم این همون اونه یا نه. اما خب الان که دوباره در همون شرایط استیصال قرار گرفتم یاد اونروز افتادم. امروزم یه پیج کفش فروشی رو که مدتیه دنبال میکنم که تا حالا ازش کفش نخریدم. حالا امروز یه مسابقه ی سه گزینه ای گذاشته بود که هرکی درست جواب میداد تخفیف بهش تعلق میگرفت تا ۱۲ شب. من جواب مسابقه رو دادم ولی گفت اشتباهه. به شوخی و خنده گفتم میتونم برم با پیج همسرم اون دو گزینه باقی مونده رو بگم و ببرم، تا حالا هم ازتون کفش نخریدم و گفتم تخفیف رو بردم حتما دیگه میخرم! ولی خب این کارو نمیکنم مدیون میشم. با چهارتا استیکر خنده. یهو صاحب پیج اومد نوشت به خاطر صداقتتون بهتون تخفیف تعلق میگیره تا ۱۲ شب میتونید خرید کنید:|... یعنی یجور خیلی بدجوری توو رودربایستی قرار گرفتم هم کفش میخوام هم نمیخوام:دی چون از طرفی هم کلی سوال درباره نحوه سایز پا رو گرفتن پرسیدم و چندتام عکس فرستادم که اینارو موجود دارید و یسری سوالات مربوطه ی دیگم انجام دادم:| ولی حالا که رسیده به این مرحله که شاگرده بره مشما بیاره در استیصال عجیبی گیر کردم:دی
دنیا واقعا شبیه یک فیلم است، شاید هم گذر عمر شبیه یک فیلم کوتاه است... سکانس های مختلف زندگی تند و تند از جلوی چشمانت گذر میکنند و تو همه چیز را به چشم میبینی، شیرینی و تلخی و غم و شادی را...نگاه میکردم به نیمکت چوبیِ رو به دریا ...یادم آمد سالهای خیلی دور را... دریا هم مانند ما غم و شادی های زیادی را به خود دیده است؛ آنروز هم زنی رو به روی دریا نشسته بود و مدام اشک های بی اختیارش را پاک میکرد... آنقدر در دلش غم داشت که منی که از دور نگاهش میکردم احساس میکردم دریا هم غمگین ترین روزش است... او باردار بود...از روی علائمش فهمیده بود جنین اش ماندنی نیست و سقط خواهد شد...این سخت ترین لحظه ی زندگی یک زن است...این دردناک ترین لحظه ی زندگی یک زن است...آنچه تمام توست حالا باید ازش دل بکنی و او برود چون حتما دنیا جای قشنگی برایش نبوده است...و قلب مادرانه ی تو هزار تکه خواهد شد و چه کسی خواهد فهمید بر تو چه خواهد گذشت...از دور زنی را نگاه میکردم که به دریا خیره شده بود و اشک میریخت...درواقع مادری را نگاه میکردم که باید دل میکند...احساس میکردم غمبار ترین غروب دنیاست...او اشک میریخت و دریا بهم میریخت...احساس میکردم موج های دریا هم با هر قطره ی اشک او همراه قلب مادرانه اش میخوانند: ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود/ وآن دل که با خود داشتم با دلستان میرود/ من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او/گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود/ او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان/دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود...طفلِ درون او نماند و دل کند از دنیا...حالا سالها گذشته است...همان دریایی را نگاه میکردم که سالها پیش رو به رویش نشسته بودم و به مادری با قلب هزارتکه اش خیره شده بودم...دوباره همان زن اما اینبار با فرزندان قد و نیم قد دور و برش که در دریا بازی میکردند، ذوق میکردند و مادرشان نگاهشان میکرد...و من به دریا نگاه میکردم و فکر میکردم اگر در لحظات جانکاه زندگیمان میدانستیم که دنیا همیشه روی ناخوشش را به ما نشان نخواهد داد و بالاخره روزهای خوب هم از راه خواهد رسید، آنوقت غصه ی هیچ چیز را نمیخوردیم...کاش میدانستیم خدایی بر فراز عرش بیکران نظاره گر ماست که مهربان ترینِ مهربانان است...
یکی نوشته بود بی صبرانه منتظر پاییزم، روزای کوتاه، ساکت، سرد، تاریک...اکثر اون چندین هزار نفری که کامنت گذاشته بودن نوشته بودن پاییزو دوست ندارن/ دلگیره/ غمگینه/ منتظرش نیستن...چقدر بی رحم! واقعا چجوری میشه پاییز رو دوست نداشت؟ پس من چرا هرچی بیشتر نگاه میکنم به این فصل بیشتر عاشقش میشم؟ چرا از نظر من پس انقدر قشنگ و دلبره؟ من حالم توو پاییز خیلی خوبه... تنها فصل دوست داشتنیم...به عشق اومدنش خونه تکونی میکنم و روزای شهریور رو هرروز مرور میکنم ببینم کی زودتر این تابستون نچسب تموم میشه و پادشاه فصل ها میاد. کجاش دلگیره؟ کجاش غمگینه؟ پس چرا من انقدر حالم توو پاییز خوبه؟ من که توو این فصل سراسر خالقی رو میبینم که زیباست و زیبایی ها را دوست دارد.
حقیقتا آدم با بچه صبورتر میشه، اصلا صبوری رو یاد میگیره. در نظر بگیرید هر لحظه و دقیقه و ثانیه و روز یا بیسکوییت اینور اونور خونه داره توسط کوچک خونه پودر میشه و ریخته میشه، یا شیرای باقی مونده توی شیشه شیر داره روی فرش و تلویزیون و میزها ریخته میشه و لک و جای دست تورو از حیات و ممات میندازه! و تو هر لحظه داری جمع و جور میکنی و دستمال میکشی و جارو میزنی باز دو دقیقه بعدش همون آش و همون کاسه. الانم اوشون دارن ساقه طلایی پودر میکنن روی میز و زمین، میقولی؟
بیشتر از یه هفته میشه که یه مانتو اینترنتی سفارش دادم، اکثر خریدای من این روزا اینترنتیه؛ این مانتو رو هم از یه پیجی سفارش دادم که مزون بود. حدود ۷۰۰ هزار تومنم پول مانتوئه بود. خب بعد از پیگیری های من و هی سوال پرسیدن های هرروزه که مانتوم ارسال شده؟ ارسال شده؟ خب تازه امروز فهمیدن اصلا یادشون رفته بوده و ارسال نشده! خلاصه امروز با پیک رسوندن دستم و وقتی اومد بدون هیچ مارکی، هیچ بسته بندی ای، یه مانتو رو برداشته بودن همین طوری تا زده بودن گذاشته بودن توو یه مشما و داده بودن دستم. من از پیج های کاری زیادی خرید میکنم توو طیف های کاری مختلف؛ و تقریبا از نحوه همه پیج های کاری هم که تا الان خرید کردم راضی بودم. ولی این واقعا بهم برخورده بود. درسته الان ۷۰۰ پولی نیست اما پول کمی هم نیست!...از طرفی خود مانتو هم اصلا بهم نمیومد و شدیدتر خورده بود توو ذوقم. خیلی توپم پر بود، گفتم هرجوری شده باید بهشون بفهمونم که چقدر از نحوه ی کارشون ناراضی ام، اومدم براشون یه متن بلند بالا نوشتم که منو یه هفته معطل کردید بعد اخرش فهمیدید اصلا یادتون رفته، خودم پیگیری نمیکردم معلوم نبود اصلا کی قراره بفرستید، اون که از نحوه ارسالتون اینم بسته بندیتون که انگار جنس دسته دوم برای من فرستادید حتی نکردید توو یه مشما بپیچید. اومدم که بنویسم خیلی ناراضی ام و از پولی که بهتون دادم اصلا رضایت قلبی ندارم، و مطمئنم بودم فروشندهه که زود عصبانی میشه بعدش منو میشوره پهن میکنه ولی برام مهم نبود، فقط دوست داشتم بهش بگم که چقدر ناراضی ام... اما یه لحظه قبل اینکه پیامم رو بفرستم، صبر کردم... پاکش کردم، به جاش نوشتم مانتوم به دستم رسید ولی راستش اصلا بهم نمیومد. میشه بیام مزون با یه لباس دیگه تعویض کنم؟... گفت بیا تعویض کن. من براش نوشتم ممنون که انقدر مهربونید. اره من همین منی که دو دقیقه قبلش دلم میخواست خرخرش رو بجوئم حالا نگاهم بهش یه آدم مهربون بود که اجازه تعویض داده بود. گاهی توو زندگی هم فقط کافیه کانال خودمون رو تغییر بدیم تا همه چیز درست بشه. یه وقتایی ما موندیم روی کانال خودمون، کائناتم تا میتونه ساز بد میزنه برامون، اما غافل از اینکه گاهی کوک خودمون ایراد داره، شاید لازمه ما فازمون رو عوض کنیم تا همه چیز باب میلمون بشه...