بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

نخندید به آنچه میخواهم بگویم اما چندوقتی میشود که من هروقت چشمم به "موز" میفتد حالی بین خنده و گریه بهم دست میدهد. درواقع انگار تک تک اعضای بدنم تنها به یک واژه فکر میکنند... میدانید من عاشق موزم. نه خب شما قطعا نمیدانید اما من از تمام میوه ها موز را بیشتر دوست دارم و گمانم جز همسرم هم کسی نداند. همیشه هم در یخچالمان هست... اما از وقتی مادر شده ام خیلی وقت ها ناخودآگاه اصلا نمیخورم و این نخوردن یادم نیست. یعنی ناخودآگاه به سمت اش نمیروم و ناخودآگاه میگذارم اش برای پسرم همیشه... اما چندروزی میشود که یادم آمده است همسرم قبل از بچه هم موزهای خانه مان را نمیخورد و برای من میگذاشت... نخندید اما من چندوقتی میشود هروقت موز میبینم بغضم میگیرد و تک تک اعضای بدنم به یک واژه فکر میکنند...

 

اگه گُل بودم حالا شب و روز خارم بدون تو...

از همین تریبون از مخترع بیسکوییت باغ وحشی نهایت تشکر و قدردانی را دارم که الان دقیقا بیشتر از دو ساعتی میشود که پسرک مارا مشغول خودش کرده است و دست از سر کچل مادر برداشته است. فلذا برای مادران خسته و له و کمپوت گلابی عرض کنم که هروقت دیگر ندانستید چگونه فرزندان دلبندتان را سرگرم کنید و داشتید زیر چرخ دنده های مادری خرد و خاکشیر میشدید به بابای بچه بگویید یک بیسکوییت باغ وحشی بخرد بیاورد بردارید بریزید جلوی طفلتان هم تنوع شکل هایش برایش جالب است، هم میخورد، هم دوساعت برای خودش با آنها بازی میکند و از ظرفی به ظرف دیگر منتقل میکند. البته خیلی ایده ی امیدوارکننده ای نیست چون کلا بعد از دوساعت این خوراکی هم برایش تکراری میشود و تا چندهفته دیگر برایش جذابیتی ندارد و باید دنبال چیز جدیدی باشید اما خب برای اولین بار و نجات دو ساعته خوب است. فلذا همه با هم بر روح پرفتوح مخترع بیسکوییت باغ وحشی درود میفرستیم و برایش فوت میکنیم باشد که رستگار شود...البته که در خانه ی ما الان آن دو ساعت گذشته است و تمام بیسکوییت های باقی مانده روی فرش ریخته شده است و نامبرده دارد روی بیسکوییت ها آب میریزد و فرش های دلبندم که روزی روزگاری تعصب وحشتناکی رویشان داشتم عملا دارد به چوخ میرود و نشسته ام بر روی مبل و نگاه میکنم و دریچه آه میکشد!

خیلی خیلی گذری از دیشب یکی دوتا از وبلاگ هایی که همیشه اینجا را میخوانند و من تا حالا پست هایشان را نخوانده بودم و اصلا وبلاگشان نرفته بودم را رفتم که بخوانم، با هر پست نمیدانم دقیقا چه توصیفی میتواند جویای احوالاتم باشد، وای که چقدر گاهی ما آدم ها با هم فرق داریم. دقیقا از زمین تا آسمان. آنقدر فرق آنقدر تفاوت دیدگاه در هرچیزی که فکرش را کنید، آنقدر جهان بینی متفاوت که اصلا برایم قابل تصور نیست این حجم از تفاوت. تفاوت نگاه در دین، تفاوت نگاه در جزئیات و اجرای دین، تفاوت نگاه در تربیت فرزند، تفاوت نگاه در مسائل سیاسی، تفاوت نگاه در درست و غلط های شکل گرفته در ذهن، تفاوت نگاه در همه چیز، همه چیز...گاهی این حجم از تفاوت هایی که میبینم یکجورایی ترسناک است. با خودم فکر میکنم چگونه میشود انقدر مغزها شست و شو شده باشند؟ و بعد فکر میکنم خب حتما آنهایی هم که از زمین تا آسمان با من فرق دارند گمان میکنند مغز منم شست و شو داده شده است. نمیدانم...

باقالی گذاشته ام بپزد و باقالی در خانه ی ما خیلی پخته نمیشود. حالا که عمیق تر فکر میکنم درواقع این مادر خانواده است که سبک غذایی یک لشگر را تعیین میکند!... خانه ی ما هم از این قاعده مستثنی نیست، درواقع من هرچه که بیشتر میپزم و هرچه که کمتر پشت اش علاقه مندی های خودم نهفته است. مثلا من میوه خور بودم و باید در روز حتما میوه میخوردم آنهم متنوع، و خب همسرم خیلی میوه خور نبود و حالا شده است. مثلا من صبحانه خور نیستم و همسرمم اگر صبحانه بدهی میخورد اگر نه، او هم نمیخورد. مثلا من قهوه خور بودم و همسرم نه و او هم قهوه خور قهاری شده است برای خودش. مثلا من خیلی لبنیات دوست ندارم و نمیخورم و نمیخرم، همسرمم نمیخورد و جز برای پسرک  به قصد و نیت خودمان خیلی طرف قفسه های شیر و ماست نمیروم. و خب کلی مثال دیگر که اگر بنشینم فکر کنم چیزهای زیادی به یادم می آید. خب باقالی پلو هم و کلا باقالی هم خیلی علاقه مندی من نیستند و اگر برایتان عجیب نیست باید بگویم من هنوز یک بسته از باقالی هایی که مادرم موقع جهیزیه در فریزرم گذاشته بود را هنوز دارم و همچنان بعد سالها گوشه فریزر است و نمیدانم چرا نه میخورم نه دور می اندازم:| ... با این وجود حالا که در خانه مان بوی باقالی پیچیده و میخواهم باقالی پلو درست کنم راستش با همین بو پرت شده ام به هرچه که بوی پاییز بچگی ام را میدهد...اصلا آمده بودم که همین را بگویم، که این بو مرا به چه روزهای شیرینی برد اما خب گویا از این پست یک پست حال خوب کن امروز دشت نمیشود و زدم صحرای کربلا و حالا که حال خوب کن نشد حداقل بگذارید اخرش بگویم آهای گلای توو خونه، مامانای نمونه، برای جلوگیری از جزغاله شدن در آن دنیا با سرب داغ و فرو رفتن چوب در اعضا و جوارحتان و خلاصه برای سنگین تر نشدن پرونده اعمالتان بدانید و آگاه باشید که از دامان شما نه تنها مرد به معراج میرود و این صحبت ها، بلکه از دستان شما کبد چرب و کلسترول و چربی و فشار و معده درد و خلاصه باقی امراض هم ممکن است نصیب اهالی خانه بگردد و بی آنکه بدانیم و اگاه باشیم میفتیم میمیریم یک راست میبرنمان وسط آتش جهنم مینشانند و تا بیاییم بگوییم ای بابا بهشت که زیر پای ما بود، مهر خاموشی بر دهانمان میزنند که هیس! بدن خودت را داغون کردی به درک، بدن باقی اهالی منزل را هم که سرویس کردی فرزندم فلذا از این امانتی که به دستت دادیم که بدن مبارک خودت و بدن پر موی همسرت و بدن نازنازی فرزندت بود درست مراقبت نکردی و درواقع تو بودی که محور بودی و همه را بدبخت کردی با این لایف استایل ات! فلذا بفرما ضربتی زدی ضربتی نوش کن!

امشب یه فیلم خارجی دیدم به اسم سانتیگراد. داستان یه نویسنده ی معروف و واقعی بود. یعنی بر اساس زندگی یه نویسنده ی واقعی ساخته بودن. داستانش از این قرار بود که یه زن و شوهر توو کولاک توو ماشینشون کنار جاده خوابشون میبره و صبح که از خواب بیدار میشن میبینن یه عالمه برف باریده و زیرش مدفون شدن. زنه هم حامله بود. نمیدونم حالا فیلم واقعا غم انگیزی بود یا من کلا امروز ظرفیت دیدن کوچک ترین غم و اندوهی هم ندارم چون از صبح حالم بده و نه تنها از صبح که بیشتر از یه هفته ست همش سردرد و سرگیجه و افت فشار دارم و احساس میکنم درونم ظرفیت پذیرش اندوه های جدید رو نداره حتی اگر اون فقط یه فیلم باشه. اونقدر امروز حالم بد بوده که حتی با کارتون آنشرلی هم که شبکه پویا داشت پخش میکرد و این قسمت داشت نشون میداد آنه از یتیم خونه فرار میکنه و میره بیرون و اونجا همه لباساشو مسخره میکنن و اون از دنیای بیرون میترسه و دوباره برمیگرده یتیم خونه داشتم گریه میکردم:| ... بگذریم...

اینا یسری غذا و شکلات اینا داشتن که جیره بندی کرده بودن و خب همینجوری توو ماشین مونده بودن روزها. بماند که هم من هم همسرم از اینکه اینا چرا انقدر بی عرضه هستن و هیچ کاری نمیکنن داشتیم رنج میبردیم! و همسرم میگفت من اگر بودم سقف ماشبن رو میشکوندم با اینهمه وسیله که توو ماشینه برفای سقف رو آب میکردم میامدم بیرون یه تابلویی چیزی نصب میکردم یکی رد شد ببینه بعد برمیگشتم دوباره توو ماشین. منم از اونور میگفتم اینا باید روز اول که انرژی داشتن دوتایی برفارو میتکوندن اینجوری یخ نزنه و حتی میگفتم بیا اندفعه یه کوله همیشه توو ماشین داشته باشیم تووش آب معدنی و تن ماهی و نون خشک و اینا بذاریم دستم بهش نزنیم:/ البته برای ماشین خدابیامرزمون داشتم میگفتم. خلاصه خیلی تحت تاثیر فیلم‌ قرار گرفته بودم!...خب روزا میگذشت و اینا همچنان توو ماشین بودن تا اینکه بالاخره زنه درد زایمانش گرفت و با کمک شوهره با هم بچه رو توو ماشین به دنیا آوردن و برای اینکه بچهه سردش نشه باباهه کاپشنش رو دراورد داد تا زنش بپیچه دور نوزاده و همون شب باباهه از سرما یخ زد و مرد. برای من واقعا فیلم غم انگیزی بود. مادره هم که از اونور شیر نداشت مجبور شد از همون جفت و بند نافی که از بدن خودش کشیده بود بیرون بخوره تا بچش زنده بمونه و شیر داشته باشه. در نهایت بعد از گذر بیست روز و خورده ای زنه قطره های آب رو دید که از ماشینش میچکه و متوجه شد آفتاب داره برفارو آب میکنه. با دستاش برفارو شروع کرد کندن و دید داره کنده میشه که خب با پا برفارو زد کنار و با بچش از ماشین اومدن بیرون و یه آبادی پیدا کردن. به قدری ظرفیتم پره و به قدری با فیلمش مخصوصا مردن مرده حالم گرفته شد و غصه ها خوردم که به همسرم گفتم اگر ما توو همچین شرایطی قرار گرفتیم سعی نکن منو زنده بذاری و خودت فداکاری کنی، خودت بهتر تغذیه کن خودتو بهتر بپوشون که تو زنده بمونی چون من بدون تو نمیخوام زنده بمونم. ( یکی اون دستمال کاغذی رو بده به من و چراغارو خاموش کنه :|).

یا چنان نمای که هستی

یا چنان باش که می نمایی...

 

+ بایزید بسطامی

میون اینهمه درد و رنج و غم غربتی که انگار به سر و روی شهر پاچیده اند امروز اما به وقت ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه صحنه ای دیدم که از زیر ماسک لبخند زدم. دختر و پسر دستفروشی بساطشان را روی صندلی های زرد مترو گذاشته بودند و با کمی فاصله از هم داشتند با هم آشنا میشدند و پر از هیجان و ذوق و لبخند بودند. همین قدر زندگی...

عشق بوسه ای وسط پیشونی

 یه زخمی که تا همیشه میمونی

به جون خودت درد بی درمونی...

یکی از بدترین حس های دنیا وقتیه که به تصور و زعم خودت گذشت کردی، صبوری کردی، خوبی کردی بعد میبینی توو نگاه کسی که همه ی اینکارا رو فکر میکردی براش کردی تو هیچ کاری نکردی حتی از نظرش تو کمک و همراهیشم نکردی‌!

 حدود سه چهار روز پیش یه جواب ازمایشی گرفته بودم که از یسری چیزا توو آزمایشم خیلی نگران شده بودم و باید برای رفع نگرانی به پزشک متخصص مراجعه میکردم. خب همون شب وقتی داشتم توو نت میگشتم رسیدم به سایتی به نام دکتر ساینا  توو این سایت یسری دکترای فوق تخصص توو گرایش های مختلف پزشکی وجود داشت که شما میتونستی حق ویزیت بدی و انتخاب کنی با اون متخصص تلفنی یا متنی صحبت کنی. خب منم چون خیلی نگران بودم و بی وقت از روی نظرات یه دکتر فوق تخصص توو یه رشته ای رو انتخاب کردم و حق ویزیتش رو پرداخت کردم که نوشته بود بعد از پرداخت ویزیت وارد قسمت گفت و گو بشید و سوالتون رو از دکتر بپرسید و دکترم بین ۱۳ دقیقه حداقل و ۱۰ ساعت حداکثر پاسخ خواهد داد. خب از اونجایی که من نصف شب پرداخت کردم خب فکر کردم شاید دکتره خوابه! و فردا جوابم رو میده. با این تفاسیر تا صبح نت گوشیم رو روشن گذاشتم و چهل هزار بار چک کردم ببینم جواب داده یا نه که خب نداده بود و همچنان هرچی هم سایتو میبستم از اول وارد میشدم باز نوشته بود اول پول ویزیت رو پرداخت کنید. خب فکر کردم مشکل از خود سایتشونه و پولم پرداخت میکنی هی به اشتباه میزنه پرداخت نشده. اما خب دیگه صبح شده بود و نزدیک ظهرم داشت میشد اما نه خبری از جواب سوالم بود نه همچنان سایت میزد که پرداخت شده! من همچنان در حالت و مرحله ی پرداخت نشده بودم.

خلاصه شماره اپراتورش رو گیر آوردم و زنگ زدم. خانمی پشت خط گفت اینجا پول شما پرداخت نشده و زنگ بزن ۲۳۱۸ از اونجا پیگیری کن اگر اونا گفتن پولت پرداخت شده کد پیگیریش رو بگیر دوباره به ما زنگ بزن.‌ منم زنگ زدم ۲۳۱۸ و اونم گفت پرداخت شده با موفقیت و سایتی که ازش خرید کردید پول به حسابش رفته اینم کد پیگیریش و کد مرجعش. منم دوباره زنگ زدم دکتر ساینا و گفتم این کد پیگیریم. اینبار اپراتورش یکی دیگه بود. گفت ارجاع میدم امور مالیمون اگر واقعا پرداخت کرده باشید پولتون عودت داده میشه:|... گفتم خانم کد پیگیری دارم بهتون میدم دیگه، دوباره چیو میخواین بررسی کنید وقتی من پول رو پرداخت کردم و از حسابم کم شده و به حساب شمام اومده. بعد اینکه من الان جواب دکتر برام مهم تره. دختره گفت خب اگر جواب دکتر براتون ضروریه میتونید از اول وارد سایت بشید دوباره دکترو انتخاب کنید هزینه رو پرداخت کنید جوابتون رو بگیرید تا تکلیف این مشخص بشه! گفتم سایت شما اصلا قابل اعتماد نیست که بخوام دوباره هزینه ای پرداخت کنم شما همین هزینه قبلی منم معلوم نیست چیکارش کردید. که یدفعه دختره با حرص گفت هرجور راحتی. گفتم بعدم شماره مالیتون رو بده من پیگیر باشم. دوباره با حرص گفت مالی ما شماره نداره باید خود ما حضوری ببینیمش:/ شما همینجا زنگ بزن پیگیر باش بعد ۷۲ ساعت. خلاصه قطع کردم و فرداشم که ۷۲ ساعتشون تموم میشد و همچنان پولی کسی برای من نزده بود. صبح دوباره زنگ زدم. یه دختر دیگر توو قسمت اپراتور گفت بذار بررسی کنم نیم ساعت دیگه خودم بهت زنگ میزنم. نیم ساعتش شد غروب. خلاصه دوباره زنگ زدم یه دختر دیگه ای بود اونم بعد یه بررسی اجمالی گفت ۷۲ ساعتت نگذشته! بعد ۷۲ ساعت زنگ بزن. دوباره دیروز زنگ زدم که ۷۲ ساعت گذشته بود یه دختر دیگه بعد بررسی گفت پول اومده به اعتبارتون! یعنی توو اعتبار سایت! دوباره میتونید برید دکتر انتخاب کنید.

یعنی ته زرنگ! پول آدم رو با اینکه شماره شبا هم ازم گرفته بودن اما به حساب خودم برنگردوندن . حسابم توو سایت رو شارژ کردن. گفتم من دکتری دیگه از سایت شما انتخاب نمیکنم و شمام قرار بوده پول منو به حساب خودم عودت بدید الان برای چی باید حساب سایت شارژ بشه؟! که هی میگفت متوجه ام متوجه ام... خلاصه گفت من اینجا براتون درستش میکنم که پول رو برگردونن به حسابتون و تا دوشنبه ی هفته ی دیگه صبر کنید:| ... روراست بخوام بگم یعنی هم حالم بهم میخوره از این مدل شرکت ها و آدم ها و کاسب هایی که این مدلی کار میکنن، پول طرفو میگیرن بعد به هردلیل و مشکلی که ایجاد میشه و باید برگردونن طرف رو انقدر میبرن میارن تا پشیمون بشه از گرفتن پولش.هم خدارو شکر میکنم که تا جایی که در یاد و تصور منه پول کسیو نخوردم و مثل بعضی ها نیستم. جالبه اگر بهشون بگی پولم رو خوردید تازه طلبکارم میشن که نخوردیم توو حسابته! درصورتی که اگر بنا به همچین کاری باشه باید توو قوانین سایت بنویسن. از این مدل ها کمم نیست، من خیلی از آنلاین شاپ ها رو دیدم که مثلا قبل از خرید ازشون تا بک کلمه ی تورو پاسخ میدن مفصل، بعد که پول رو پرداخت کردی سه روز برای یه سوال مهم باید صبر کنی اونم اگر جواب بده. همین دیروزم مثلا یه آنلاین شاپی که ازش قبلا خرید کرده بودم و خیلی از روند خرید غیر حضوریشون ناراضی بودم و خب از استوری هاش متوجه شدم این چندوقته هم مثل سایر مردم در این جریانات شرکت میکرده حالا دیروز استوری کرده بود که اگر کسی بیاد بگه سفارشم چی شد؟! بلاکش میکنم! یعنی معتقد بود چون چندین روزه خودش در این اعتراضات شرکت کرده بقیه هم یا باید شرکت کنن یا اون رو درک کنن و به فکر سفارششون نباشن توو این اوضاع و احوال. که من خب حق نمیدم. و معتقدم هر چیزی جای خودش رو داره. سفارش طرف چه ربطی داره آخه؟! یا باید متعهد باشی تایمی که گفتی بفرستی یا بقیه مسئول این نیستن که تو تونستی سفارش بگیری ولی نتونستی سفارشارو بفرستی.