یه آدم بچه دارو فقط یه آدم بچه دار درک میکنه! حالا من تعجبم از اون آدمِ بچه داریه که خودش بچه داره و میدونه کلا بچه داری چجوریه و تجربه کرده ولی درکش مثل آدمیه که بچه نداره. برای مثال من خودم تا قبل از اینکه بچه دار بشم وقتی مهمون میخواست بیاد خونمون خب هیچ کدوم از دکوری های خونمون رو جمع نمیکردم، روی میز کلی چیز میز میچیدم و حتی وقتی همسرم مثلا میگفت الان بچه ها میان اینارو میشکونن کاش جمعشون کنی معتقد بودم من چرا باید جمع کنم؟! خب ماماناشون بگیرنشون، حتی معتقد بودم منِ میزبان خونمو زشت کنم و وسیله هامو جمع کنم چون قراره بچه های مهمونا داغون کنن؟ پس مادراشون چیکارن؟! یا یه بچه ای حتی کوسن مبلامونم برمیداشت روش رژه میرفت حرص میخوردم! اما وقتی بچه دار شدم با پوست و گوشت و استخونم درک کردم چقدر یه مهمونی با بچه ی نوپا برای مادر سخته، و اصلا شما نمیتونی بچه ی به فرض یکساله رو ۵ ساعت توو مهمونی توو بغل نگه داری، بچه کلافه میشه، میخواد بره بازی، میخواد به همه چیز دست بزنه و مادر خیلی هنرمند! باشه یه ربع بتونه بچه رو توو بغلش حبس کنه، و بعدِ بچه تازه میگم چقدر اون میزبانایی که روی میز به خاطر بچت چیزی نمیچینن، حواسشون هست سینی چایی رو بذارن بالاترین قسمت خونه بعد که خنک شد پخش کنن تا بچه ی تو دست نزنه، دکوری هاشونو جمع میکنن تا بچه ت ازادانه چرخ بزنه چقدر خوبن چقدر با درکن چون یه مهمونی ساده با بچه برای مادر به سخت ترین حالت ممکنش سپری میشه. حتی الان مهمون میاد خونم خودمم راحت ترم چون تمام دکوری هامو جمع کردم، چیزای شکستنی جلو دست نیست، میزامو جمع کردم و مهمونِ بچه دار میاد هم اون ازاده هم من راحتم. الان بچه ای بیاد کل مبلامم کن فیکون کنه ناراحت نمیشم که هیچ، بلکه میگم بچه ست دیگه نمیشه بهش گفت نکن که اون نمیفهمه و اقتضای سنش همین کاراست. حالا با همین مثال میخوام ببرمتون دیشب توو ماشین آقای اسنپی. یعنی مسلمان نشنود کافر نبیند ما توو یه ترافیکی افتادیم که تا اجدادمونم اومد جلو چشممون. برای منی که سالهاست دارم این مسیرو هر هفته میرم و میام اصلا همچین ترافیکی بی بدیل بود، و فقط شب یلداها همچین ترافیکی رو توو این مسیر دیده بودم. دقیقا سه ساعت طول کشید من برسم خونه. اونقدر که فکر کنید من توو ماشین خوابیدم!... حالا فرض کنید یه بچه ی کوچیک که در بهترین حالت هر دوساعت یه بار چیزی میخواد تا بخوره، و منم کلا همراهم یه کلوچه بود و آبم نداشتم براش شیر درست کنم و همون کلوچه تنها راه نجاتم بود تا بچم رو سیر کنم اونم بچه ای که قبلش دو ساعت خواب بود و حالا با ترافیک ۴ساعتی میشد چیزی نخورده بود حالا من خودم حواسم بود و نگران بودم از اینکه خرده کلوچه بریزه توو ماشین و خداشاهده مدامم توو دلم میگفتم وای ماشین آقاهه خیلی تمیزه اگر ریخته بشه چیکار کنم ؟ و خب در همین افکار داشتم یه ذره یه ذره هم به بچم کلوچه میدادم و البته پسرمم با انگشتای کلوچه ایش هی میزد به شیشه ماشین و حتی داشتم در همون حال به این فکر میکردم که به محض رسیدن با دستمال مرطوب شیشه ش رو تمیز میکنم اگرم چیزی ریخت زیر پاییش رو میتکونم توو مقصد، و خودم حواسم بود که یهو اقاهه برگشت گفت: خواهرم توو ماشین چیزی نده توروخدا... واقعا اونقدر اعصابم خورد شده بود هیچی نمیتونستم بهش بگم. دلم میخواست بهش میگفتم خوبه خودتم بچه داری من میتونم بچه رو گشنه نگه دارم؟ حتی دوست داشتم بهش بگم ۱۰۵ تومن از من گرفتی تمام مسیرم غر زدی که چرا این مسیرو قبول کردم و الحمدالله مسیرا رو هم که بلد نبودی! خب واقعا یه تکوندنِ زیر پایی انقدر سخته؟ نخوردن از قوانین اسنپه؟! ولی خب چیزی نگفتم کلوچه رو هم بستم گذاشتم توو کیفم، شیشه ماشینشم دستمال مرطوب رو توو ساک پسرم پیدا نکردم و دستمال نکشیدم فقط توو دلم گفتم چقدر بی درک و فکر کردم واقعا تکوندنِ یه زیر پایی انقدر سخته که به خاطرش مهربونی رو از یاد میبریم؟
آخه اصلا مگه تصویری قشنگتر از جای دست این کوچولوها روی شیشه وجود داره که غر زده؟ 😢 اصلا بیارینش تا دلش میخواد به تمام ماشین و کمد و ویترین و آکواریوم و همه چیز من دستاشو بکوبه، منم قول میدم فقط قربون صدقهاش برم 😍 کلوچهاش رو هم خودم میدم، همه جا رو هم آزاده که بریزه و بپاشه و عشق کنه خلاصه ❤️