بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

ما یه پسر توو فامیلمون داریم که خب یه آدم معمولیه مثل همه ی ما، ولی اگر دختر و پسرای فامیل رو به دو دسته تقسیم کنیم، دسته ی اول اونایی که معمولا خاطرخواه زیاد دارن و کل فامیل آرزوشونه باهاشون وصلت کنن و دسته دوم از اونایی که معمولا خاطرخواهی ندارن توو فامیل، گرچه گفتنش درست نیست اما واقعیت اینه که خب این پسر از دسته ی دومه، یعنی فکر نکنم حتی یه نفرم توو فامیل باشه که دوست داشت باهاش وصلت کنه. اون الان زن و بچه داره، سالهاست. زنشم خیلی مورد پسند فامیل نیست، زنش خب علیرغم اینکه به من بدی ای نکرده و من ازش بدی ای ندیدم به شخصه، اما در توصیفش برای درک بهتر مثلا میتونم بگم از اوناست که قشنگ همه رو روی یه انگشتش میچرخونه و کلا بی زبون نیست!... حالا چندروز پیش با زنش توو یه مهمونی حرف میزدیم، یهو در وصف خوشبختیش گفت شوهرم نتیجه ی دعای پدر و مادرمه.... میدونید به چی فکر میکردم؟ به اینکه دنیا با تمام قشنگ نبودناش اما قشنگیش درست همینجاست، همینجا که همیشه شما با تمام ایده آل نبودنا و دوست داشتنی نبودنات برای یه دنیاااا، اما یه جا برای یکی ایده آل ترینی، برای یکی دوست داشتنی ترینی و این خیلی قشنگه...

یارانه ی نهصد تومنی رو دیروز برای اولین بار برای ما ریختن، ما تا قبل از این هنوز یارانمون رو از والدین جدا نکرده بودیم، بعد من با این نهصد تومن حدود دویست تومنم گذاشتم روش یه مانتو خریدم چندتا دونه کتاب فقط:|

مامان تو کی انقدر بزرگ شدی که وقتی دارم سر یه موضوعی با بابات جدی صحبت میکنم و فکر میکنی حرف زدنمون شبیه همیشه نیست میای با دستای کوچولوت باباتو به طرفداری از من میزنی😭...آخ پسرک یکسال و نیمه ی من، عزیز جونم تو کی انقدر بزرگ شدی مامانم؟😭

خانه ی ما هم مانند اکثر خانه های بچه دار ایرانی از صبح علی الطلوع تا شب روی شبکه ی پویا ست. حالا شبکه پویا یک برنامه ای دارد برنامه ی قصه گویی ست، یک خاله ریحانه وجود دارد که انصافا چهره ی ملیح و دوست داشتنی ای هم دارد، حالا او می آید مینشیند دور میز و چندتا از بچه هایی که آنروز در برنامه شرکت کرده اند دور او مینشینند تا او ۵ دقیقه قصه بگوید. حقیقتا گاهی برای خاله ریحانه از خدای منان طلب صبر عظیم میکنم! یعنی اگر بدانید گاهی هر بچه ای چه سازهایی میزند! یکی هی مدام دارد حرف میزند و او وسط قصه با خنده های زورکی مجبور است کنترل اش کند، یکی بیش فعال است یا پاهایش را هی میگذارد روی میز، یا دارد به وسایل دکوری محیط دست میزند، یا هم از سرجایش بلند میشود و او مجبور است دوباره با خنده های زورکی او را سرجایش نگه دارد و او نگه داشته نمیشود! یکی هم از آنطرف دارد مدام با موها و بلیز بغل دستی اش ور میرود و خلاصه که هربچه ای به اندازه ی خودش برای ریختن موهای سر خاله ریحانه کافی ست! حالا اینوسط چرا مادرانی که بچه های خودشان را میشناسند که در جمع چگونه هستند یا چگونه میشوند، یعنی علیرغم اینکه میدانند بچه شان چه میزان شلوغ و شیطان است، چه میزان از خودشان رفتارهای غیر اجتماعی نشان میدهند، چه میزان در جمع سرکش میشوند و کلا علیرغم اینکه میدانند بچه شان کیست و چیست و چگونه است اما چرا باز هم در برنامه تلویزیونی که نیاز به همکاری دارد او را میفرستند سوالی ست که هربار از خودم میپرسم؟ و بعد که میبینم جوابی درخور نمیابم بلند میشوم میروم کشک ام را میسابم!

واقعا بعد خوندن یه کتاب خوب حال آدم خوب میشه، طبق رسم و عهد دیرینه ی خودم که هرچی بخونم اینجا مینویسم، امروز میخوام از یه کتاب خیلی شیرین و دلچسب بگم به اسم ناطور دشت. به قدری این کتاب متنی جذاب و روون و دلنشین داره که منی که در روز نهایت یکی دوساعت فرصت کتاب خوندن دارم اما دو، سه روزه تمومش کردم.‌خب میدونید خیلی کم پیش میاد من از نویسنده های ایرانی کتابی بخونم، رمان های ایرانی که اصلا، اصلا نمیخونم، توی کتاب هایی هم که نویسنده هاش خارجی هستن من به یه نتیجه ای رسیدم اونم اینکه قشنگ باید صد صفحه ای از کتاب خونده بشه تا تو تازه جذب کتاب بشی و کشش پیدا کنی به خوندنش، و خیلی به ندرت پیش میاد کتابی با نویسنده خارجی که از همون خط اول تورو جذب کنه. اما خب ناطور دشت از اون کتابایی بود که با همون خط اول کتاب شما شدیدا جذب کتاب میشید. خوندنش رو به شدت توصیه میکنم مخصوصا به اونایی که کتاب خون نیستن یا وسط کتاب خوندن خوابشون میبره یا تازه کتابخونی رو دارن شروع میکنن یا خیلی علاقه مند به کتاب خوندن نیستن مگر چی بشه یا حتی اونا که عشق کتابن و هنوز این کتاب رو نخوندن!...به شخصه اونقدر لذت بردم که دوست دارم اثار دیگه ی این نویسنده یعنی سلینجر رو هم برم بخونم.

این شبا که اصولا بساط نذری دادن داغه یه چیزی بگم و برم، تا حالا به اون‌ چیزی که نذری داده میشه فکر کردید؟ درسته که مثلا من نوعی توو زندگی شخصی خودم چیزای مضر زیاد میخورم ولی واقعا فکر میکنید مثلا خداوند راضیه این نذری که دارم میدم یه چیز مضر باشه؟ من جای خدا نیستم ولی با عقل محدودم که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که بدن ما و بدن بقیه امانته دستمون و همون خدایی که میگه اگر روزه به بدنت ضرر زد روزه نگیر، پس هرچیز دیگه ای هم که به بدن ضرر برسونه مورد رضایت خدا نیست، مثل این میمونه من نذر کنم به معتادا مواد مخدر برسونم! واقعا خدا از من قبول میکنه؟ امروز یه جا دیدم‌ سیب زمینی سرخ شده با پنیر و قارچ و اینا نذری میدادن، و من داشتم به این فکر میکردم واقعا نذورات و خیرات مضر مورد رضایت خداست وقتی همه میدونن فلان ماده غذایی برای سلامتی مضره؟! اگر اینطور بود اینهمه توو قرآن حرف از طیبات زده نمیشد. 

یه چیز دیگم مدام میبینم و میشنوم که همه هی میگن نذورات و کمک هارو ببریم بدیم به افراد نیازمند و مناطق محروم و غیره، در این که این کار خیلی خوبه که هیچکس شکی نداره ولی من بازم با عقل محدودم میگم وقتی شما نگاه میکنی توو اقوام خودت میبینی نیازمند هست واقعا کدوم کار درست تره؟!... یکی خیلی داره قادره به هردو کمک کنه، ولی یکی محدود داره پس من معتقدم اول به دور و بری های خودت میرسه. حاج آقا قرائتی میگفت کمک میخواین بکنید اول به پدر و مادرتون میرسه، توو پدر و مادرم، باز مادر اولویت داره، یعنی پدر و مادری دستشون تنگ باشه و نیازمند باشن شما اول باید به اونا کمک کنی، بعد خواهر و برادر و عمه و خاله و اقوام، بعدش همسایه، بعدش دورترها... حالا میشنوم خیلی ها میگن نذورات رو ببرن بدن به اونایی که سالی یه بارم گوشت نمیخورن، درسته، ولی واقعا الان حتی قشر متوسط هم به راحتی گوشت نمیتونن تهیه کنن، مثلا شما ببری بدی به فلان برادرت که درآمدش متوسطه ولی همون گوشت قربونی باعث بشه یک ماه جلو بیفته و گوشت نخره به جاش چیزای واجب دیگه بخره به نظر شما روا نیست؟ 

بازم میگم من در جایگاه خدا نیستم، درست و غلط رو نمیدونم، من فقط فکر میکنم این مدلی درست تره!

دارم ناطور دشت میخوانم اما فکرم جای دیگری ست، درواقع دارم به این فکر میکنم که کاش هیچوقت از کسی نپرسیم راستی از فلانی چه خبر؟ و تا آخر عمرمان با آخرین تصویر خوشایندی که از او در ذهنمان مانده زندگی کنیم...اشتباه کردم که پرسیدم راستی از دختر عمویت چه خبر؟ همان که خیلی با شوهرش عاشق معشوق بودند و میگفتی شوهرش عین پروانه دورش میچرخد؟ واقعیت منتظر این بودم که از تعداد بچه هایشان برایم بگوید و دوباره از عشقولانه بازی های شوهره و ما هم مثل همیشه بخندیم!... اما وقتی گفت هیچی، او که طلاق گرفت، شوهرش از این عوضی ها بود، یک عوضی خائن، این اخرها هم که دیگر دست دختر را میگرفت می آورد خانه جلوی زن اش...باورم نمیشد، زوجی که در ذهن من یک زوج عاشق نقش بسته بودند حالا انقدر غم انگیز از هم جدا شده باشند و نقطه ای بی رحمانه آمده باشد آخر خط زندگی شان و همه چیز تمام شده باشد.

تا حالا به این موضوع فکر کرده اید که چقدر ماها، همه ی همه ی همه مان تنهاییم؟...این را همین حالا که در تاریکی خانه نشسته ام و دارم پفک میخورم یکبار دیگر فهمیدم، وقتی داشتم استوری صفحاتی که در اینستاگرام دنبال میکنم را نگاه میکردم و رسیدم به صفحه ی مبل شویی!... یک اقای مبل شویی هست که از مدتی پیش دنبالش میکنم صرفا جهت اینکه دم عید شد بگویم بیاید مبل هایمان را بشورد، صفحه ی او حول محور همین موضوع ست، یعنی عکس مبل های مختلفی که هربار میشورد را میگذارد و در کپشن دستگاه های آلمانی و پیشرفته اش را توضیح میدهد. اما او هرچندوقت یکبار در استوری اش عکس غذایی که پخته است را میگذارد و بدون استثنا هم بالای آن چندتا از این استیکرها میگذارد : 😋😋😋😋 ! و زیرش هم مینویسد لطفا نظر بدهید!... من واقعا هربار از خودم میپرسم من چرا باید درباره ی غذای یک آقایی که نمیشناسم اش و صفحه اش درباره مبل شویی ست نظر بدهم؟ البته هربار بیشتر به این موضوع فکر میکنم که چقدر تک تک ما در این جهان پهناور با وجود آدم های بسیار دور و اطرافمان تنهاییم و چقدر غریبانه طلب مهر، طلب تعریف و تمجید میکنیم و اصلا چرا ما دوست داریم چندنفر غریبه بیایند درباره غذای ما نظر که نه، درواقع تعریف کنند؟ و ما چه غریبانه در این تنهایی دست و پا میزنیم...

امشب هم که گفته بود لطفا نظر بدهید، خب واقعا جا داشت بگویم ته دیگ های لوبیا پلویتان که سوخته است، پیاز و سیر هم که اصلا همخوانی ندارد، از طرفی شخصا از آن استیکرهای زبانی که هربار در وصف غذای خودتان میگذارید به شدت بدم می آید جناب، اما خب درواقع کسی نظر مرا نمیخواست، بلکه آدمی که وسط صفحه ی کاری اش عکس دستپختش را میگذارد با استیکر زبان و میخواهد بقیه نظر بدهند، او تعریف میخواهد تا مثلا همه بگویند وای شما آقا هستید و انقدر در آشپزی ماهر؟ آفرین و باریکلا به شما! راستش استوری اش را مثل همیشه رد کردم برود و در تاریکی نشسته ام و به عمق تنهایی بشر می اندیشم و پفک لینا از این مدل توپی ها تناول میکنم‌.

از اون روزا و شباییه که من نشستم یه دل سیر گریه کردم بعدم الان اهنگ نگارم حجت اشرف زاده رو گذاشتم و با اونم داره گریه م میگیره چون یاد خاطرات دوران عقدمون افتادم و دلم برای تک تک روزهاش تنگ شده... من و همسرم هردو ساکن یه شهر بودیم ولی اونروزا همسرم یه ویلا داشت که داشت اونجارو میساخت، یادمه خیلی روزا ۵ صبح میامد دنبالم توو تاریکی، میرفتیم سمت ویلاش، توو راهم همیشه یه مغازه بود که ازش میرفتیم خوراکی میخریدیم، همسرمم همیشه کمپوت گیلاس و دلستر جزو خریدای ثابتش بود، بعد یه نونوایی بود که نونای بربری فانتزی داشت که منو یاد بچگی هام مینداخت، اونم میخریدیم با بساط صبحانه و ناهار میرفتیم ویلاش. اون کار میکرد یا گل و گیاه میکاشت، منم یا میرفتم شلنگ رو باز میکردم و بعد اب دادن به گل ها، آب میپاچیدم توو هوا و کلی مسخره بازی درمیاوردم و یا روو پیکنیکی غذا میپختم و بعدشم میرفتیم گلخونه ای که اون اطراف بود و همیشه یه نهال جدید میخریدیم میامدیم میکاشتیم. یادمه اولین درختی رو که کاشتیم گفت بیا، نشستیم جلوی درخت، روی پا، دستمو گرفت گفت بیا قول بدیم هیچوقت سر چیزای کوچیک از هم ناراحت نشیم:( ... یادمه یه نهال هلو خریده بودیم که روش هلو هم داشت ولی انقدر براش ذوق داشتیم که دلمون نمیومد هلوش رو بکنیم بخوریم. ما اونجارو فروختیم چیز بهتری خریدیم ولی هنوزم دلم میخواد فقط برم وایستم توو اون حیاطی که وقتی درخت مو رو کاشتیم تمام ذوقمون این بود که دفعه بعد که اومدیم ببینیم چقدر برگ داده، اولین برگ هاشو هیچوقت یادم نمیره از دیدنشون چقدر ذوق کرده بودم، حتی هربار همسرم تنها میرفت برام عکس و فیلم میگرفت نشون میداد که ببینم چقدر برگاش رشد کرده. فقط دوست دارم ببینم شده اونقدری که همیشه ارزوش رو داشتیم که بشه سایه بون حیاطمون؟... از بین همه نهال هایی که کاشتیم نمیدونم چرا نهال خرمالو رو از همه بیشتر دوست داشتم، یادمه آخرین بار پاییز بود که رفتیم اونجا، تمام برگ هاش نارنجی شده بود، یه نارنجی عجیب دلبر. آخرین بار مهر بود رفتیم اونجا کله پاچه خوردیم توو حیاط و اتیش روشن کردیم. گاهی دلم میخواد فقط برم توو حیاطش بایستم ببینم نهال هایی که دوتایی دونه به دونه ش رو با عشق کاشتیم چقدر بزرگ شدن، اون نهال ها با تک تک نهال های دنیا فرق دارن، اونا با عشق رفتن توو دل خاک... یعنی از اون شباست که تا خود صبح خاطرات شیرین رو شخم میزنم و اشک میریزم از دلتنگی! ... یه روزایی آدم هیچیش نیست فقط دلتنگه... دلتنگ روزایی که بوی پرتقال نوبرونه میداد...

 

 

یه روزی داشتم به این فکر میکردم که بعد از مرگ ما خب تا یه جایی یکی از قبلیه ی! ما هست که ممکنه یادمون کنه ولی اونام بالاخره میمیرن و یه روزی میرسه که هیچکی توو این دنیا نیست که مارو بشناسه و همه ی نوه و نتیجه و نبیره و ندیده های ما هم میمیرن و حتی یه نفرم دیگه وجود نداره که مارو بشناسه... به نظرم یجورایی وحشت آوره، فکر کنید سالهاست مردید و روزی میرسه که حتی یک نفر هم وجود نداره برای شما فاتحه ای بخونه یا خیراتی بفرسته... من از اونام که از بچگیمم خیلی فاتحه میخوندم برای تمام مرده هایی که میشناختم، حتی پول توو جیبی هامو جمع میکردم و خیرات میدادم...اینکه چرا و چی باعث شده این مدلی باشم نمیدونم واقعا، ولی زیاد به یاد اونایی هستم که حالا نیستن، نه فقط اقوام خودم که حتی تا خاله ی همسایه ی قبلیمون و شوهر عمه ی دختر خاله ی فلانی که یه بار دیدمش و مادر استادمون که یه بار اعلامیه ش رو دیدم و خلاصه یه عالمه آدم که توو ذهنم هستن و هربار که بخوام برای عزیزان خودم فاتحه ای بخونم یا خیراتی بدم اونا هم به یادم میان، حالا تازگی ها دیگه به ذهنم بسنده نمیکنم و هرکاری بخوام بکنم میگم خدایا برسه به تمام درگذشتگان از ابتدای ازل تا انتهای خلقت، توو تمام جهان، بی وارث و بد وارث و مسلمون و غیر مسلمون، همه و همه و همه... واقعا نمیدونم بعد از مرگ من هست کسی مثل خودم که انقدر به یاد رفته ها و من باشه؟...

امروز آش پختم، به نیت همه اونایی که دستشون از این دنیا کوتاهه...