بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

عید شما مبارک، دمب شما سه چارک:)

ماه مبارک رمضانم واقعا از رگ گردن نزدیک تره✋😎

 

از ته دلم دعا میکنم سال پیش رو سالی باشه که آخرش هممون بگیم آخیش، چه سال خوبی بود...

 آخرین روز سال همیشه روز عجیبیه...

خوش اومدی بهار قشنگ...

 

میخوام بگم عن نباشیم. میدونم بی تربیتیه ولی لپ مطلبی که میخوام بگم همین نیمچه خطه... عن بودن ما ساعات و روز آدمارو ممکنه خراب کنه‌ مثلا همین ما که امشب زدیم از خونه بیرون با شادی و خوشحالی تا توو این شب عیدی بریم برای همسرم بلیز بخریم و با کلی بدبختی جای پارک پیدا کردیم و خلاصه از دل اون جمعیت و شلوغی که انگار کل ملت بیرونن بالاخره پیراهن خریدیم و دوباره کلی راه برگشتیم با شادی و خجستگی تا برسیم به ماشین، یهو همسرم گفت سوئیچ دست توئه؟ و خب دست من نبود. و بعد از پنج دقیقه این جیب و اون جیب رو گشتن فهمیدیم موقع پرو توو اتاق پرو جا گذاشته یعنی دراورده گذاشته روی چوب لباسی. همسرم دویید رفت و من و بچه هم موندیم پیش ماشین. من پسرمو گذاشته بودم روی صندوق ماشین بشینه و داشتم باهاش میخندیدم و ماشینارو نشونش میدادم که یهو یه ماشین با دوتا پسر جلوی ما نگه داشت و دیدم دارن چرت و پرت میگن و اراذلن و حالا تن و بدن منم داشت میلرزید به کنار، توو اون کوچه ی تاریک و خلوت اصلا نمیدونستم چیکار کنم، منم که ترسو، سریع پسرمو برداشتم رفتم جلوتر، بعد همچنان دیدم دارم از ترس میمیرم زنگ زدم به همسرم که اونم قبل اینکه من چیزی بگم داشت میگفت قطع کن قطع کن، اینا مغازه رو بستن رفتن، زنگ بزنم برگردن. و خب هیچی اونم قطع کردم ولی از ترس پاشدم رفتم کنار یه گل و ماهی فروش که اونم چندتا پسر جلوش بودن داشتن قلیون میکشیدن جلوی مغازه. ولی خب به بهانه ی دیدن گلها بالاخره اونجا روشن تر بود و دوتا آدم در رفت و آمد بود برای همون احساس ترس کمتری میکردم. همسرم سوئیچ و گرفت و برگشت و ما کلی راه برگشتیم تا رسیدیم دم خونمون ، الانم رفته با پسرم غذا بخره و من تنها نشستم توو ماشین و واقعیت اینه که منی که شاد و خوشحال از خونه زدم بیرون، تمام برگشت پَکر بودم و توو خودم و در سکوت و هی فکرم درگیر اتفاقی بود که افتاده‌... میدونید عن بودن آدما قابلیت اینو داره که شادیو از بقیه بگیره و ساعاتشون رو خراب کنه... و واقعا چطور بعضیا نمیفهمن که انقدر عنن؟!

یک همسایه داشتیم، از آن آدم های به شدت ساده و خوب. آنقدر خوب که گمان نکنم کسی جز همین واژه از او در ذهن اش نقش بسته باشد. او سالها پیش سرطان‌ گرفت و مرد. روزهای آخر عمرش هرکسی میخواست برود عیادت اش، میگفتند نیایید فلانی دوست ندارد کسی او را در این حال ببیند. راست اش دیروز تازه به حرف او رسیدم. وقتی در مجلس ختم نشسته بودم و دانه دانه آدم هایی که در بچگی دیده بودم و در ذهنم از هرکدام تصویری بود که حالا با گذر عمر تک به تک تصوراتم داشت فرو میریخت. نمیدانم حالم را چگونه توصیف کنم مثلا از دیدن زنداییِ پسر عمویم که آخرین تصویرم از او زنی چاق و مهربان بود که در مجلس عروسی یکی از فامیل کنارم نشسته بود و قربان صدقه ام میرفت. حالا او با هیکلی که یک پرده گوشت فقط رویش مانده بود، با موهایی سفید، با قوزی درآمده داشت به کمک بچه هایش میامد... یا فلانی که در عرض یکسالی که ندیده بودم تمام بدن اش لرزش گرفته بود...من روی صندلی نشسته بودم و دانه دانه آدم هایی که از راه میرسیدند را نگاه میکردم و هر لحظه آخرین تصویری که از آنها در یادم بود از بین میرفت و چگونه میتوانم توصیف کنم غم انگیزیه چیزی را که میگویم...حتی نه تنها غم انگیز که دردناک... تمام مدت برگشت در ترافیک با خودم فکر میکردم کاش هیچوقت آخرین تصویرهای نقش بسته در ذهنمان فرو نمیریخت... اصلا کاش انقدر گذر عمر بی رحم نبود...

مادرم که میگوید اینگونه نگو ولی شماها گوشتان را بیاورید جلو تا لااقل به شماها بگویم من چقدر ۱۴۰۱ را دوست نداشتم...از اولین روز بهارش دوست اش نداشتم، آنقدر همان ثانیه های اول اش هم برای من بد گذشت که با خودم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست!... یعنی همین زیر لب خواندنم را هم یادم هست... راست اش خوشحالم دارد میرود... نمیدانم فقط منم که روز به روز امیدهای پررنگ و وسیعم به آباد شدن هی کمرنگ تر و کوچک تر میشود یا شماها هم عین منید، برای همان امید وسیعی ندارم برای همه مان، برای درست شدن، برای شاد زیستن تک تکمان، اما نیمچه امیدی دارم به بهار در راه...دل بسته ام به بهاری که چندروز دیگر می آید... احساس میکنم حالمان هرچه باشد خوب تر از امسال است و همین امید را دوست دارم...راستی برایتان گفته بودم که من هیچوقت بهار را دوست نداشتم؟ اگر نگفتم بگذارید حالا بگویم که من هیچوقت بهار را دوست نداشتم... اما حالا دوست اش دارم آنهم بینهایت چون در سرم خاطرات شیرینی از عشق هست که همه در بهار بود...حالا همه چیز بهار را طور دیگری نگاه میکنم... بیشتر از همه تلاش زمین و کائنات را دوست دارم برای دوباره سبز شدن... اینکه میبینم چگونه زمین از دل برهوت و زمستان و فسردگی و سردی دوباره نفس میکشد، دوباره جوانه میزند، دوباره سبز میشود، دوباره بهار میشود...دیدن شکوفه های جوانه زده روی درخت ها، دیدن بنفشه های جا خوش کرده در باغچه ها، دیدن تلاش و تکاپوی مردم و امیدواری شان برای رسیدن بهار...حالا همه را دوست دارم و دلم میخواهد در میان اینهمه سبز بدوم و فریاد بزنم رو به کائنات که خوش بیایی بهارجان، ما اینجا همه چشم انتظار توییم تا شاید اینبار که آمدی همه مان را حول حالنا الی احسن الحال کنی...

چقدر دنیای بی اعتمادی شده است. درواقع دیگر هیچکس به هیچکس اعتماد ندارد و در تک تک این بی اعتمادی هایی که ما به شکل دومینو به یکدیگر منتقل میکنیم تمام آنهایی که یک روز از خوبی آدم ها سواستفاده کردند و همه چیز را به گند کشیدند مقصرند. مثلا همین سه ساعت پیش که من جلوی درب ساختمانمان بچه بغل ایستاده بودم تا همسرم برسد برویم جایی، یکدفعه خانومی رهگذر بهم گفت ببخشید در حیاطتان دستشویی وجود دارد؟ گفتم نه نیست. گفت آخر من نمیتوانم خودم را نگه دارم میشود بیایم منزلتان؟ واقعیت را بگویم اعتماد نمیتوانستم بکنم و از طرفی داشتم زیر انسانیتی که باید به خرج میدادم له میشدم! سعی کردم راهی را انتخاب کنم که هم بتوانم کمک کنم هم اگر خواست از اعتمادم سواستفاده شود نگذارم برای همان گفتم یک دقیقه ی دیگر همسرم میرسد او کلید دارد میتوانیم برویم منزل ما. که خب بلافاصله خودش پرسید پارک دستشویی ندارد؟ که اصلا یادم افتاد عه چند قدم جلوتر دستشوییِ پارک است. گفتم چرا چرا حواسم نبود همین کمی جلوتر بروید دستشویی پارک است و او رفت. همسرمم که آمد او هم میگفت اعتماد نکن یکدفعه میبینی یک مرد هم از پشت سر وارد خانه میشود.

درست سه ساعت بعد وقتی همسرم مارا گذاشت جلوی در ساختمان و رفت دنبال کارش و من یکربع تمام تلاش میکردم کلید بد قلقمان را داخل در بپیچم خب در باز نمیشد و حتی زنگ دو تا از واحد هایمان را هم زده بودم آنها هم بدون اینکه بپرسند کیست در را زده بودند ولی باز در باز نشده بود و دست آخر رفته بودم به یکی از کارگرهای ساختمان بغلی گفته بودم ببخشید من نمیتوانم درمان را باز کنم میشود شما بیایید کمک کنید؟ و او طوری دستپاچه شده بود که انگار من میخواستم بلایی سر او بیاورم چرا که با مِن و مِن گفته بود نه من که کار دارم نمیتوانم! گرچه بیکار ایستاده بود. و من اشاره کرده بودم به یک خروار مردی که ایستاده بودند و پرسیده بودم یعنی یک نفر نیست بتواند کمک کند؟ بعد خودش یکی دیگر را صدا کرده بود.

این خیلی غم انگیز است که دیگر ماها نمیتوانیم به یکدیگر اعتماد کنیم چون قبل از ما آدم هایی بوده اند که اعتماد را لجن مال کرده اند و آنقدر همه مان از گوشه و کنار میشنویم داستان اعتماد کردن و آسیب دیدن را، یا آنقدر سرمان آمده که دیگر ترجیح میدهیم همه را با عینک بدبینی نگاه کنیم مگر خلاف اش ثابت شود!

و این غم انگیز است...

مادرم بیمارستانه لطفا براش دعا کنید.

از دور نگاهشان میکردم... من اصولا به ادم ها نگاه نمیکنم، اینکه زل هم بزنم که اصلا... ولی خب زل زده بودم، حتی تا حدودی سمتشان هم برگشته بودم و نگاهشان میکردم... تولدش بود... یک کیک کوچک گرفته بود با چندتا لیوان یکبار مصرف و نسکافه... دوستانش برایش دعا میکردند که انشالله تا سال دیگر یک‌ شوهر خوب... راستش در نگاه اول گمان کرده بودم یک زن سن و سال دار با مثلا داشتن بچه ای ۱۵ ساله است و وقتی صدای دوستانش را شنیدم که آرزوی شوهر میکردند کمی تعجب کرده بودم... میخندیدند، از متولدین اسفند میگفتند...و حالا دوستانش بهش گفته بودند آرزو کن و شمع ات را فوت کن... او یکجوری زانوهایش را روی زمین گذاشت و نشست جلوی کیک کوچک اش، یکجوری دستانش را مثل دخترکان کارتون های خارجی هنگام دعا در هم مشت کرد و یکجوری چشمانش را بست و لب هایش را تکان داد و تند تند آرزوهایش را گفت بی صدا و یکجوری به این شمع برای برآورده شدن آرزوهایش فوت کرد و یکجوری دل بسته بود به این کیک و شمع برای برآورده کردن آروزهایش که دلم لرزید... آنقدر که نشد در دلم نگویم خدایا راضی نباش سال دیگر این دختر به آرزوهایش نرسیده باشد... این نگاه پر از امید را فقط تو میتوانی ناامید نکنی ای بزرگ...

میدونم که حال هیچکی خوب نیست، بازار خوابیده شب عیدی، کاسبی نیست، حال دل کسی خوب نیست، هیچکی چندماه پیش رو یادش نرفته، کسی پول نداره دل زن و بچشو شاد کنه، فشار روانی و اقتصادی از همه طرف داره همه رو پوره میکنه! و اسفند و عید رو کجای دل بذاریم؟ ولی میخوام بگم پاشید جمع کنید خودتونو بابا. هممون یه غمایی داریم توو زندگی هامون که فکر میکنیم هیچکی نداره و برای خودمون خیلی بزرگه. ولی پاشید اینو دانلود کنید مثل هواپیما بپرید وسط یه ذره حرکات موزون بیاین و بلند بلند بگید همه چیز درست میشه، یه روزی این کشور آباد میشه و هممون یه روزی از ته دلامون شاد میشیم؛ همون طوری که دارید وسط خونه مثل هواپیما میرید اینور اونور و میخونید: برای قلب مریض شراب کهنه نریز/ مستی اون هیچه برابر چشمات... با خودتون بگید روزای خوب در پیشه، شاید این بهار که بیاد همه ی غمامونو شست و برد، شاید نوبت ما شده باشه خدا دست بکشه رو سرمون... نبینم کسی وسط اهنگ بشینه هق هق گریه کنه بگه یکیم نداریم این آهنگم براش بفرستیم و برای سینگلیش غصه بخوره ها، مام که متاهلیم برای کسی نمیفرستیم، این اهنگو میذاریم برای چشمای شهلای خودمون میخونیم😐... نبینم کسی یاد رفته ها بیفته ها، رفته ها هم راضی نیستن به زندگی نکردن شما و غصه خوردن، دنیا همینقدر دردناکه باید به زورم که شدی زندگی کنیم... نبینم کسی یاد کاسبی خرابش بیفته ها، روزی رو یکی دیگه میده... پس همگی بیاین وسط، نبینم کسی نشسته باشه ها... حالا همه با هم: آخه دردسره چشمات😑

شاید این بهار همونیه که قراره حال دلمون خوب بشه... امیدوار باشیم به سبز شدن:)

مدیونید فکر کنید من یه آهنگی که خوشم میاد انقدر گوش میدم که کهیر میزنم و خود خواننده میاد میگه اه بس کن حالمونو بهم زدی. الانم گیر دادم به این آهنگ ولشم نمیکنم:/

دانلود

حالم در افتضاح ترین حالت ممکن اش بود، آنقدر از صبح تا آنزمان که ساعت ۶ و نیم غروب بود سرفه کرده بودم که احساس میکردم دارم حنجره ام را از دست میدهم. دیرم شده بود، میدانستم الان در یک ترافیک وحشتناک هم گیر میکنم و از قضا اسنپ هم پیدا نمیشد و پیدا میشد لغو میکرد. بالاخره یکی قبول کرد با ۱۶۷ هزار تومان و پونصد مرا به خانه و زندگی ام برساند. از اول مسیر ترافیک بود و من هم از اول مسیر آنقدر سرفه کرده بودم که علیرغم اینکه ماسک داشتم ولی میترسیدم راننده از من بترسد و گمان کند من مریضم برای همان وقتی وسطا داشتم با خواهرم حرف میزدم بلند بلند از این میگفتم که آره از صبح دارم سرفه میکنم و آلرژی ست و مریض نیستم و ... که راننده خیالش راحت شود. واقعیت مدتی ست مریضم و اصلا خوب هم نمیشوم و الان فقط سرفه با من است و دکتر هم رفته ام میگوید هیچی نیست و راهت فقط قرقره ی آب و نمک است و حالا چرا سرفه میکنم الله و اعلم. کمی از مسیرمان که گذشته بود و من همچنان داشتم خفه میشدم از سرفه، راننده ی اسنپ که یک پسر همسن و سال خودم بود گفت آب معدنی دارما بدهم خدمتتان؟ گفتم نه خیلی ممنون آلرژی دارم!... من آلرژی ندارم اما صرفا جهت اینکه خیالش راحت باشد مریض سوار نکرده با آلرژی خیال مردم را راحت میکنم!...خب هردوی ما تمام مسیر را در سکوت سپری کرده بودیم و تنها صدای برقرار شده بین ما یا صدای ضبط او بود یا صدای سرفه های من که تا مرز خفگی مرا میبرد و می آورد. آخرسر وسط اتوبان و ترافیک یکدفعه دستی را کشید و رفت از عقب آب آورد و آمد داخل ماشین چراغ ماشینش را روشن کرد و از داشبرد یک لیوان یکبار مصرف درآورد و گرفت سمت عقب که کاش یه کم آب بخورید شاید حالتان بهتر شود. گفتم خیلی ممنون لطف کردید، آب و لیوان را گرفتم و کمی ریختم داخل لیوان؛ اما راستش من از آن ترسوهای روزگارم و خب ماسکم را دادم پایین و ادای آب خوردن هم درآوردم اما نخوردم! گرچه آن بنده خدا یک درصد هم بهش نمیخورد بخواهد مرا بیهوش کند برود کلیه ی راستم را در بیاورد و تیکه تیکه ام کند بندازد داخل گونی ببرد بگذارد زیر پل :/ اما خب بالاخره در ترافیک سه ساعته همان یک درصد را هم ترجیح میدادم در مغزم پررنگ کنم...و وقتی آب را داده بود گفته بود شما باید یک دکتر ریه بروید و من برای اینکه او بفهمد من شوهر هم دارم و از قضا کلیه ی چپم را هم خواست در بیاورد بداند و آگاه باشد یکی هست که منتظر ما در خانه است، گفته بودم والا نمیدانم از چیست، همسرم که میگوید تو آخرسر تارهای صوتی ات را از دست میدهی. و خب او اندکی خندیده بود و دوباره هردو در سکوت ترافیک را پشت سر گذاشته بودیم تا اینکه تلفن اش زنگ خورد. 

مادرش پشت خط بود، واقعا در یک وجب جا از من انتظار نمیرفت که کل مکالمات او را نشنوم آنهم با جزئیات. داشت به مادرش میگفت دورت بگردم عزیزم دارم می آیم و من در دلم داشتم میگفتم ای خدا چقدر با مادرش مهربان حرف میزند و حتی داشتم به بزرگی های پسرم فکر میکردم که مثلا زنگ میزنم بهش و او همینجوری قربان صدقه میرود؛ که یکدفعه قاطی کرد... میگفت مامان جان میشود راستش را به من بگویی دقیقا چه برنامه ای داری؟ و خب از ادامه ی مکالماتشان فهمیده بودم او هم در شرکت کار میکند هم مغازه دارد و حالا تا شنبه تعطیل است و خانه ی مجردی دارد و جدای از خانواده زندگی میکند و مادرش به او از صبح زنگ زده که دلم برایت تنگ شده و تو را مدتی ست ندیده ایم پاشو آخر هفته بیا خانه مان و خانه ی مادرش سمت خانه ی ما بود و حالا که داشت میرفت شام آنجا، فهمیده بود مادرش برنامه ی شمال چیده با فلانی و بهمانی و در خانواده ی فلانی و بهمانی هم چندتا دختر هستند و مادرش دختره را میخواهد بکند در چشم او و او هم قاطی کرده بود که مادر من، من هزارتا کار دارم، فرش هایم را لوله کرده ام ندادم قالیشویی گفتم اخر هفته میدهم، دو جا دارم کار میکنم هی از صبح زنگ زنگ که بیا دلمان تنگ شده من کار و زندگی ام را ول کردم دارم می آیم آنوقت برای من برنامه ی شمال چیدید؟ من اصلا از همینجا برمیگردم نمی آیم، و خب هی بیشتر هم قاطی میکرد که مادر من نکن توروخدا، من نمی آیم لابد هانیه اینام میان و آیدام هست و .... مادر من عزیز من باز شروع نکن. من شام میخورم برمیگردم و دست آخر با گفتن اینکه صدات نمی آید و میرسم حرف میزنیم قطع کرده بود و گوشیش را پرت کرده بود آنور و هی آب میخورد. 

موبایل اش را برداشته بود و زنگ زده بود به خواهرش که تو میدانستی مامان برنامه ی شمال چیده؟ و داشت با عصبانیت میگفت پس چرا به من نگفتی؟ راستش را بگو برای شامم فلانی اینا آنجان؟ اگر هستن بگو از همینجا دور بزنم برگردم وگرنه بیایم ببینم شام هم هستند برایتان بد میشود و خواهرش میگفت حالا که چیزی نشده و او داد میزد که چیزی نشده؟ بابا مرا از کار و زندگی ام کشاندید که بردارید مرا ببرید شمال با فلانی؟ نمیخواهم چرا نمیفهمید؟... و خب دوباره با خواهرش هم با همین جمله ی باشه صدات نمی آید و بعدا حرف میزنم قطع کرده بود....آنقدر کلافه و عصبی شده بود که هی آب میخورد و آهنگای ماشین اش را عوض میکرد. پنج دقیقه ای گذشته بود که کسی بهش زنگ زد که از نحوه و مدل حرف زدنش میشد فهمید دختر است. حتی تا اینجا متوجه شده بودم که دختره کلید خانه ی او را دارد و رفته الان خانه اش و دیده این نیست و حالا زنگ زده بود که کجایی و او با خنده و مهربانی میگفت قربونت برم به من نگفتی که می آیی که، بابا اینهمه وسیله ی ارتباطی حداقل یک پیام میدادی میگفتی قرار است بیایی و بعد به دختره گفته بود دارم یک سر میروم خانه ی مامانم اینها و شام بخورم برمیگردم چون انها هم مهمان دارند و من نمیمانم و گمانم دختره گفته بود برایت شام بپزم که داشت میگفت نه عزیزدلم نمیخواهد، برای من چیزی نپز، اصلا شاید برای تو هم خودم شام آوردم و دختره داشت از قالی های لوله شده ی کنار اتاق میپرسید که او داشت میگفت هیچی لوله کرده ام بدهم قالیشویی حالا مال اتاق را می آورم می اندازم و گمانم باز دختره داشت میگفت من بیاورم بیندازم؟ که او داشت میگفت نه تو دست نزن قربونت برم سنگینه کمرت درد میگیره و بعد با قول اینکه شام بخورم زود برمیگردم از هم خداحافظی کرده بودند. راستش شاید اصلا دختری هم در کار نبود و طرف پشت خط پسری کسی بود، ولی خب بالاخره اگر این موها را در اسیاب سفید نکرده باشیم میشد فهمید که آنور خط دختر بود. راستش قصه ی او در ذهن من اینگونه نقش بسته بود که او خودش زن صیغه ای یا دوست دختری چیزی دارد. که خب در هر صورت به ما چه.... وسطا مادرش دوباره زنگ زده بود که کجایی و او میگفت در ترافیکم و یک ربع بیست دقیقه دیگر میرسم و به مادرش میگفت باشد مامان من که برنامه ی شما را فهمیدم باز چه نقشه ای برای من زیر سر داری اما عیبی ندارد من شام میخورم برمیگردم که نمیدانم مادرش چه میگفت که او به حد اعلای قاطی کردنش رسیده بود و تند تند آب میخورد و با عصبانیت میگفت مادر من من کار و زندگی دارم، مرا از آن سر شهر کشیدی که ببری شمال؟ نمی آیم، شام هم نمیخورم و قطع کرده بود. خواهرش بلافاصله زنگ زده بود که حالا حتی اسم خواهرش را هم میدانستم. به خواهرش گفته بود دارم میرسم ده دقیقه دیگر بیا پایین وسایلی که برای مامان گرفته ام را ببر بالا من برمیگردم بالا نمی آیم و خواهرش نمیدانم بهش چه میگفت اما گویا داشت اصرار میکرد چون او میگفت همین که بهت گفتم اعصاب مرا بهم نریز بیا پایین بگیر برو بالا من نمی آیم و بعد قطع کرده بود.

موبایلش را پرت کرده بود و دستانش را کرده بود داخل موهایش و از شدت عصبانیت شقیقه هایش را میمالید. راستش ترسیده بودم بلایی سرش بیاید. خیلی دل دل کرده بودم باهاش حرف بزنم یا نه. یکدفعه دل را زدم به دریا و در اوج عصبانیتش گفتم ببخشید جسارت میکنم من قصد فضولی هم ندارم اما مکالماتتان را شنیدم، من خودم مادر یک پسر دو ساله ام و امروز بعد از دوسال برای اولین بار است که از صبح پیش پسرم نیستم و شما نمیدانید در دل من چه خبر است، دل در دلم نیست زودتر برسم خانه پسرم را ببینم، مادر شما هم هرچه باشد مادر است، امشب هم به عشق شما شام پخته است، یک شام را به خاطر دل مادرتان بخورید حالا آخر شب برگردید. یکدفعه انگار که درد دلش باز شده باشد گفت آخر بدبختیه مرا نگاه کن، برای من دختر زیر نظر گرفته هی چپ و راست همه جا ما را با هم رو به رو میکند و هی به دختره میگوید عروسم عروسم، بابا بخدا زشت است، به قرآن زشت است، نکن آخه مادر من، من نمیخواهم ازدواج کنم من هزارتا گرفتاری دارم. خندیدم گفتم تمام مامان های ایرانی همین طوری اند، بالاخره دوست دارند شما را سر و سامان بدهند، شما اونی که دوست دارید را زودتر به خانواده معرفی کنید دیگر آنها هم خیالشان راحت میشود. گمانم شوکه شد که فهمیدم کسی در خانه اش منتظرش هست. هیچی نمیگفت. دوباره خودم گفتم من حالا کاری به این حواشی ندارم اما شما امشب پیش مادرتان بمانید، به خاطر دل مادرتان هم که شده شامش را بخورید. گفت آخر بروم بالا تا مرا شمال نبرد ول نمیکند. دوباره خندیدم که نه شما بگو کار دارم برگرد ولی بروید بالا چندوقت است شما را ندیده دلتنگ است، نگذارید دلش بشکند به خاطر شما شام پخته است. یک مادر را فقط کسی که مادر است میفهمد. مادر تکرار شدنی نیست... همان موقع خواهرش زنگ زد که دوباره اصرار کند بیاید بالا، که گفت برو بالا، خودم هم می آیم بالا شام بخورم... با خواهرش که حرف میزد و میگفت باشد می آیم، دیگر رسیده بودیم جلوی در خانه مان و خداحافظی کرده بودیم و او رفت که شام مادرش را بخورد و من هم آبی که از اول مسیر دستم بود را خالی کرده بودم داخل باغچه و پله ها را دوتا یکی دوییده بودم تا زودتر برسم به پسرم...