مادرم که میگوید اینگونه نگو ولی شماها گوشتان را بیاورید جلو تا لااقل به شماها بگویم من چقدر ۱۴۰۱ را دوست نداشتم...از اولین روز بهارش دوست اش نداشتم، آنقدر همان ثانیه های اول اش هم برای من بد گذشت که با خودم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست!... یعنی همین زیر لب خواندنم را هم یادم هست... راست اش خوشحالم دارد میرود... نمیدانم فقط منم که روز به روز امیدهای پررنگ و وسیعم به آباد شدن هی کمرنگ تر و کوچک تر میشود یا شماها هم عین منید، برای همان امید وسیعی ندارم برای همه مان، برای درست شدن، برای شاد زیستن تک تکمان، اما نیمچه امیدی دارم به بهار در راه...دل بسته ام به بهاری که چندروز دیگر می آید... احساس میکنم حالمان هرچه باشد خوب تر از امسال است و همین امید را دوست دارم...راستی برایتان گفته بودم که من هیچوقت بهار را دوست نداشتم؟ اگر نگفتم بگذارید حالا بگویم که من هیچوقت بهار را دوست نداشتم... اما حالا دوست اش دارم آنهم بینهایت چون در سرم خاطرات شیرینی از عشق هست که همه در بهار بود...حالا همه چیز بهار را طور دیگری نگاه میکنم... بیشتر از همه تلاش زمین و کائنات را دوست دارم برای دوباره سبز شدن... اینکه میبینم چگونه زمین از دل برهوت و زمستان و فسردگی و سردی دوباره نفس میکشد، دوباره جوانه میزند، دوباره سبز میشود، دوباره بهار میشود...دیدن شکوفه های جوانه زده روی درخت ها، دیدن بنفشه های جا خوش کرده در باغچه ها، دیدن تلاش و تکاپوی مردم و امیدواری شان برای رسیدن بهار...حالا همه را دوست دارم و دلم میخواهد در میان اینهمه سبز بدوم و فریاد بزنم رو به کائنات که خوش بیایی بهارجان، ما اینجا همه چشم انتظار توییم تا شاید اینبار که آمدی همه مان را حول حالنا الی احسن الحال کنی...