بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

حالم در افتضاح ترین حالت ممکن اش بود، آنقدر از صبح تا آنزمان که ساعت ۶ و نیم غروب بود سرفه کرده بودم که احساس میکردم دارم حنجره ام را از دست میدهم. دیرم شده بود، میدانستم الان در یک ترافیک وحشتناک هم گیر میکنم و از قضا اسنپ هم پیدا نمیشد و پیدا میشد لغو میکرد. بالاخره یکی قبول کرد با ۱۶۷ هزار تومان و پونصد مرا به خانه و زندگی ام برساند. از اول مسیر ترافیک بود و من هم از اول مسیر آنقدر سرفه کرده بودم که علیرغم اینکه ماسک داشتم ولی میترسیدم راننده از من بترسد و گمان کند من مریضم برای همان وقتی وسطا داشتم با خواهرم حرف میزدم بلند بلند از این میگفتم که آره از صبح دارم سرفه میکنم و آلرژی ست و مریض نیستم و ... که راننده خیالش راحت شود. واقعیت مدتی ست مریضم و اصلا خوب هم نمیشوم و الان فقط سرفه با من است و دکتر هم رفته ام میگوید هیچی نیست و راهت فقط قرقره ی آب و نمک است و حالا چرا سرفه میکنم الله و اعلم. کمی از مسیرمان که گذشته بود و من همچنان داشتم خفه میشدم از سرفه، راننده ی اسنپ که یک پسر همسن و سال خودم بود گفت آب معدنی دارما بدهم خدمتتان؟ گفتم نه خیلی ممنون آلرژی دارم!... من آلرژی ندارم اما صرفا جهت اینکه خیالش راحت باشد مریض سوار نکرده با آلرژی خیال مردم را راحت میکنم!...خب هردوی ما تمام مسیر را در سکوت سپری کرده بودیم و تنها صدای برقرار شده بین ما یا صدای ضبط او بود یا صدای سرفه های من که تا مرز خفگی مرا میبرد و می آورد. آخرسر وسط اتوبان و ترافیک یکدفعه دستی را کشید و رفت از عقب آب آورد و آمد داخل ماشین چراغ ماشینش را روشن کرد و از داشبرد یک لیوان یکبار مصرف درآورد و گرفت سمت عقب که کاش یه کم آب بخورید شاید حالتان بهتر شود. گفتم خیلی ممنون لطف کردید، آب و لیوان را گرفتم و کمی ریختم داخل لیوان؛ اما راستش من از آن ترسوهای روزگارم و خب ماسکم را دادم پایین و ادای آب خوردن هم درآوردم اما نخوردم! گرچه آن بنده خدا یک درصد هم بهش نمیخورد بخواهد مرا بیهوش کند برود کلیه ی راستم را در بیاورد و تیکه تیکه ام کند بندازد داخل گونی ببرد بگذارد زیر پل :/ اما خب بالاخره در ترافیک سه ساعته همان یک درصد را هم ترجیح میدادم در مغزم پررنگ کنم...و وقتی آب را داده بود گفته بود شما باید یک دکتر ریه بروید و من برای اینکه او بفهمد من شوهر هم دارم و از قضا کلیه ی چپم را هم خواست در بیاورد بداند و آگاه باشد یکی هست که منتظر ما در خانه است، گفته بودم والا نمیدانم از چیست، همسرم که میگوید تو آخرسر تارهای صوتی ات را از دست میدهی. و خب او اندکی خندیده بود و دوباره هردو در سکوت ترافیک را پشت سر گذاشته بودیم تا اینکه تلفن اش زنگ خورد. 

مادرش پشت خط بود، واقعا در یک وجب جا از من انتظار نمیرفت که کل مکالمات او را نشنوم آنهم با جزئیات. داشت به مادرش میگفت دورت بگردم عزیزم دارم می آیم و من در دلم داشتم میگفتم ای خدا چقدر با مادرش مهربان حرف میزند و حتی داشتم به بزرگی های پسرم فکر میکردم که مثلا زنگ میزنم بهش و او همینجوری قربان صدقه میرود؛ که یکدفعه قاطی کرد... میگفت مامان جان میشود راستش را به من بگویی دقیقا چه برنامه ای داری؟ و خب از ادامه ی مکالماتشان فهمیده بودم او هم در شرکت کار میکند هم مغازه دارد و حالا تا شنبه تعطیل است و خانه ی مجردی دارد و جدای از خانواده زندگی میکند و مادرش به او از صبح زنگ زده که دلم برایت تنگ شده و تو را مدتی ست ندیده ایم پاشو آخر هفته بیا خانه مان و خانه ی مادرش سمت خانه ی ما بود و حالا که داشت میرفت شام آنجا، فهمیده بود مادرش برنامه ی شمال چیده با فلانی و بهمانی و در خانواده ی فلانی و بهمانی هم چندتا دختر هستند و مادرش دختره را میخواهد بکند در چشم او و او هم قاطی کرده بود که مادر من، من هزارتا کار دارم، فرش هایم را لوله کرده ام ندادم قالیشویی گفتم اخر هفته میدهم، دو جا دارم کار میکنم هی از صبح زنگ زنگ که بیا دلمان تنگ شده من کار و زندگی ام را ول کردم دارم می آیم آنوقت برای من برنامه ی شمال چیدید؟ من اصلا از همینجا برمیگردم نمی آیم، و خب هی بیشتر هم قاطی میکرد که مادر من نکن توروخدا، من نمی آیم لابد هانیه اینام میان و آیدام هست و .... مادر من عزیز من باز شروع نکن. من شام میخورم برمیگردم و دست آخر با گفتن اینکه صدات نمی آید و میرسم حرف میزنیم قطع کرده بود و گوشیش را پرت کرده بود آنور و هی آب میخورد. 

موبایل اش را برداشته بود و زنگ زده بود به خواهرش که تو میدانستی مامان برنامه ی شمال چیده؟ و داشت با عصبانیت میگفت پس چرا به من نگفتی؟ راستش را بگو برای شامم فلانی اینا آنجان؟ اگر هستن بگو از همینجا دور بزنم برگردم وگرنه بیایم ببینم شام هم هستند برایتان بد میشود و خواهرش میگفت حالا که چیزی نشده و او داد میزد که چیزی نشده؟ بابا مرا از کار و زندگی ام کشاندید که بردارید مرا ببرید شمال با فلانی؟ نمیخواهم چرا نمیفهمید؟... و خب دوباره با خواهرش هم با همین جمله ی باشه صدات نمی آید و بعدا حرف میزنم قطع کرده بود....آنقدر کلافه و عصبی شده بود که هی آب میخورد و آهنگای ماشین اش را عوض میکرد. پنج دقیقه ای گذشته بود که کسی بهش زنگ زد که از نحوه و مدل حرف زدنش میشد فهمید دختر است. حتی تا اینجا متوجه شده بودم که دختره کلید خانه ی او را دارد و رفته الان خانه اش و دیده این نیست و حالا زنگ زده بود که کجایی و او با خنده و مهربانی میگفت قربونت برم به من نگفتی که می آیی که، بابا اینهمه وسیله ی ارتباطی حداقل یک پیام میدادی میگفتی قرار است بیایی و بعد به دختره گفته بود دارم یک سر میروم خانه ی مامانم اینها و شام بخورم برمیگردم چون انها هم مهمان دارند و من نمیمانم و گمانم دختره گفته بود برایت شام بپزم که داشت میگفت نه عزیزدلم نمیخواهد، برای من چیزی نپز، اصلا شاید برای تو هم خودم شام آوردم و دختره داشت از قالی های لوله شده ی کنار اتاق میپرسید که او داشت میگفت هیچی لوله کرده ام بدهم قالیشویی حالا مال اتاق را می آورم می اندازم و گمانم باز دختره داشت میگفت من بیاورم بیندازم؟ که او داشت میگفت نه تو دست نزن قربونت برم سنگینه کمرت درد میگیره و بعد با قول اینکه شام بخورم زود برمیگردم از هم خداحافظی کرده بودند. راستش شاید اصلا دختری هم در کار نبود و طرف پشت خط پسری کسی بود، ولی خب بالاخره اگر این موها را در اسیاب سفید نکرده باشیم میشد فهمید که آنور خط دختر بود. راستش قصه ی او در ذهن من اینگونه نقش بسته بود که او خودش زن صیغه ای یا دوست دختری چیزی دارد. که خب در هر صورت به ما چه.... وسطا مادرش دوباره زنگ زده بود که کجایی و او میگفت در ترافیکم و یک ربع بیست دقیقه دیگر میرسم و به مادرش میگفت باشد مامان من که برنامه ی شما را فهمیدم باز چه نقشه ای برای من زیر سر داری اما عیبی ندارد من شام میخورم برمیگردم که نمیدانم مادرش چه میگفت که او به حد اعلای قاطی کردنش رسیده بود و تند تند آب میخورد و با عصبانیت میگفت مادر من من کار و زندگی دارم، مرا از آن سر شهر کشیدی که ببری شمال؟ نمی آیم، شام هم نمیخورم و قطع کرده بود. خواهرش بلافاصله زنگ زده بود که حالا حتی اسم خواهرش را هم میدانستم. به خواهرش گفته بود دارم میرسم ده دقیقه دیگر بیا پایین وسایلی که برای مامان گرفته ام را ببر بالا من برمیگردم بالا نمی آیم و خواهرش نمیدانم بهش چه میگفت اما گویا داشت اصرار میکرد چون او میگفت همین که بهت گفتم اعصاب مرا بهم نریز بیا پایین بگیر برو بالا من نمی آیم و بعد قطع کرده بود.

موبایلش را پرت کرده بود و دستانش را کرده بود داخل موهایش و از شدت عصبانیت شقیقه هایش را میمالید. راستش ترسیده بودم بلایی سرش بیاید. خیلی دل دل کرده بودم باهاش حرف بزنم یا نه. یکدفعه دل را زدم به دریا و در اوج عصبانیتش گفتم ببخشید جسارت میکنم من قصد فضولی هم ندارم اما مکالماتتان را شنیدم، من خودم مادر یک پسر دو ساله ام و امروز بعد از دوسال برای اولین بار است که از صبح پیش پسرم نیستم و شما نمیدانید در دل من چه خبر است، دل در دلم نیست زودتر برسم خانه پسرم را ببینم، مادر شما هم هرچه باشد مادر است، امشب هم به عشق شما شام پخته است، یک شام را به خاطر دل مادرتان بخورید حالا آخر شب برگردید. یکدفعه انگار که درد دلش باز شده باشد گفت آخر بدبختیه مرا نگاه کن، برای من دختر زیر نظر گرفته هی چپ و راست همه جا ما را با هم رو به رو میکند و هی به دختره میگوید عروسم عروسم، بابا بخدا زشت است، به قرآن زشت است، نکن آخه مادر من، من نمیخواهم ازدواج کنم من هزارتا گرفتاری دارم. خندیدم گفتم تمام مامان های ایرانی همین طوری اند، بالاخره دوست دارند شما را سر و سامان بدهند، شما اونی که دوست دارید را زودتر به خانواده معرفی کنید دیگر آنها هم خیالشان راحت میشود. گمانم شوکه شد که فهمیدم کسی در خانه اش منتظرش هست. هیچی نمیگفت. دوباره خودم گفتم من حالا کاری به این حواشی ندارم اما شما امشب پیش مادرتان بمانید، به خاطر دل مادرتان هم که شده شامش را بخورید. گفت آخر بروم بالا تا مرا شمال نبرد ول نمیکند. دوباره خندیدم که نه شما بگو کار دارم برگرد ولی بروید بالا چندوقت است شما را ندیده دلتنگ است، نگذارید دلش بشکند به خاطر شما شام پخته است. یک مادر را فقط کسی که مادر است میفهمد. مادر تکرار شدنی نیست... همان موقع خواهرش زنگ زد که دوباره اصرار کند بیاید بالا، که گفت برو بالا، خودم هم می آیم بالا شام بخورم... با خواهرش که حرف میزد و میگفت باشد می آیم، دیگر رسیده بودیم جلوی در خانه مان و خداحافظی کرده بودیم و او رفت که شام مادرش را بخورد و من هم آبی که از اول مسیر دستم بود را خالی کرده بودم داخل باغچه و پله ها را دوتا یکی دوییده بودم تا زودتر برسم به پسرم...

نظرات (۵)

  • آقای فِلینت
  • طیب الله 🙂

    پاسخ:
    سلامت باشید.

    آخی..چه کار خوبی کردی و چقدر خوشحال شدم که رفت شام بخوره...واقعا که یک مادر و فقط مادر می‌فهمه...

    دل منم لرزید که یه روزی پسرام ازم دور می‌شوند و من‌ چقدر دلتنگشون می‌شم.

    پاسخ:
    آدم تا وقتی مادر نشده درکی نداره. من حتی الان بهتر میتونم رفتارای یک مادرشوهر رو هم درک کنم.
    من تمام مدت داشتم توو ماشینش به این فکر میکردم که طفلک مادر، با خودم میگفتم مادر طفلک تمام فکر و ذهنش بچشه که ببینتش، سر و سامونش بده و دلش کبابه تنهاییه بچشه اونوقت بچش در خفا واسه خودش داره زندگی میکنه و لذت میبره... 
    مادر بودن یجورایی درد داره به نظرم...

    :)))) واقعا تو یه اتاقک جا درحالی که فهمیدین با مادرش مشکل داره چطور نباید میفهمیدین که یه بنده‌خدایی رو خودش داره؟ 

    حالا دستت درد نکنه بنیان خانوادشونو حفظ کردی یکم.

    پاسخ:
    برای اینکه طوری صحبت نمیکرد که من یا ایکس و ایگرگ و کل بقیه ی موجودات جهان بخوان بفهمن کسیو داره! برای اینکه وسط حرفاش از گرونی و غیره هزار بار گفته بود من که مجردم سه جا کار میکنم بدبخت متاهلا، برای اینکه میگفت ازدواج نمیخوام بکنم و کلی گرفتاری دارم ولی میخوام مجرد بمونم و طوری رفتار میکرد که اون دختر اگرم توو زندگیش بود ولی اصلا دوست نداشت جلوی کسی حتی یه غریبه از وجودش حرف بزنه. برای همون شوکه شد وقتی بهش گفتم چون اون داشت کاملا سر بسته با دختره حرف میزد و منم سرفه میکردم و گمان میکنم فکر نمیکرد متوجه بشم‌.

    بیست بیست :* 

    پاسخ:
    💚🙏

     ببین نگرانی‌های مادرانه رو سعی دارم درک کنم، ولی کاش مامانا قبول کنن دوره ازدواج سنتی و زور کردن بچه‌هاشون خیلی وقته گذشته.

    پاسخ:
    به نظرم باید به شرایط اون بچه و مادرشم نگاه کرد. شاید طرف بچشو میشناسه میدونه توو تنهایی دووم نمیاره یا هرز میپره یا هرچی، برای همون ترجیح میده زورش کنه شاید گرفت!... کلا توو شرایط ادما باید بود تا ببینی چرا یه کاریو میکنن.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">