از دور نگاهشان میکردم... من اصولا به ادم ها نگاه نمیکنم، اینکه زل هم بزنم که اصلا... ولی خب زل زده بودم، حتی تا حدودی سمتشان هم برگشته بودم و نگاهشان میکردم... تولدش بود... یک کیک کوچک گرفته بود با چندتا لیوان یکبار مصرف و نسکافه... دوستانش برایش دعا میکردند که انشالله تا سال دیگر یک شوهر خوب... راستش در نگاه اول گمان کرده بودم یک زن سن و سال دار با مثلا داشتن بچه ای ۱۵ ساله است و وقتی صدای دوستانش را شنیدم که آرزوی شوهر میکردند کمی تعجب کرده بودم... میخندیدند، از متولدین اسفند میگفتند...و حالا دوستانش بهش گفته بودند آرزو کن و شمع ات را فوت کن... او یکجوری زانوهایش را روی زمین گذاشت و نشست جلوی کیک کوچک اش، یکجوری دستانش را مثل دخترکان کارتون های خارجی هنگام دعا در هم مشت کرد و یکجوری چشمانش را بست و لب هایش را تکان داد و تند تند آرزوهایش را گفت بی صدا و یکجوری به این شمع برای برآورده شدن آرزوهایش فوت کرد و یکجوری دل بسته بود به این کیک و شمع برای برآورده کردن آروزهایش که دلم لرزید... آنقدر که نشد در دلم نگویم خدایا راضی نباش سال دیگر این دختر به آرزوهایش نرسیده باشد... این نگاه پر از امید را فقط تو میتوانی ناامید نکنی ای بزرگ...
من از هم از جانب خودم براش دعا می کنم که شوهر کند .🥳