چقدر دنیای بی اعتمادی شده است. درواقع دیگر هیچکس به هیچکس اعتماد ندارد و در تک تک این بی اعتمادی هایی که ما به شکل دومینو به یکدیگر منتقل میکنیم تمام آنهایی که یک روز از خوبی آدم ها سواستفاده کردند و همه چیز را به گند کشیدند مقصرند. مثلا همین سه ساعت پیش که من جلوی درب ساختمانمان بچه بغل ایستاده بودم تا همسرم برسد برویم جایی، یکدفعه خانومی رهگذر بهم گفت ببخشید در حیاطتان دستشویی وجود دارد؟ گفتم نه نیست. گفت آخر من نمیتوانم خودم را نگه دارم میشود بیایم منزلتان؟ واقعیت را بگویم اعتماد نمیتوانستم بکنم و از طرفی داشتم زیر انسانیتی که باید به خرج میدادم له میشدم! سعی کردم راهی را انتخاب کنم که هم بتوانم کمک کنم هم اگر خواست از اعتمادم سواستفاده شود نگذارم برای همان گفتم یک دقیقه ی دیگر همسرم میرسد او کلید دارد میتوانیم برویم منزل ما. که خب بلافاصله خودش پرسید پارک دستشویی ندارد؟ که اصلا یادم افتاد عه چند قدم جلوتر دستشوییِ پارک است. گفتم چرا چرا حواسم نبود همین کمی جلوتر بروید دستشویی پارک است و او رفت. همسرمم که آمد او هم میگفت اعتماد نکن یکدفعه میبینی یک مرد هم از پشت سر وارد خانه میشود.
درست سه ساعت بعد وقتی همسرم مارا گذاشت جلوی در ساختمان و رفت دنبال کارش و من یکربع تمام تلاش میکردم کلید بد قلقمان را داخل در بپیچم خب در باز نمیشد و حتی زنگ دو تا از واحد هایمان را هم زده بودم آنها هم بدون اینکه بپرسند کیست در را زده بودند ولی باز در باز نشده بود و دست آخر رفته بودم به یکی از کارگرهای ساختمان بغلی گفته بودم ببخشید من نمیتوانم درمان را باز کنم میشود شما بیایید کمک کنید؟ و او طوری دستپاچه شده بود که انگار من میخواستم بلایی سر او بیاورم چرا که با مِن و مِن گفته بود نه من که کار دارم نمیتوانم! گرچه بیکار ایستاده بود. و من اشاره کرده بودم به یک خروار مردی که ایستاده بودند و پرسیده بودم یعنی یک نفر نیست بتواند کمک کند؟ بعد خودش یکی دیگر را صدا کرده بود.
این خیلی غم انگیز است که دیگر ماها نمیتوانیم به یکدیگر اعتماد کنیم چون قبل از ما آدم هایی بوده اند که اعتماد را لجن مال کرده اند و آنقدر همه مان از گوشه و کنار میشنویم داستان اعتماد کردن و آسیب دیدن را، یا آنقدر سرمان آمده که دیگر ترجیح میدهیم همه را با عینک بدبینی نگاه کنیم مگر خلاف اش ثابت شود!
و این غم انگیز است...