یک همسایه داشتیم، از آن آدم های به شدت ساده و خوب. آنقدر خوب که گمان نکنم کسی جز همین واژه از او در ذهن اش نقش بسته باشد. او سالها پیش سرطان گرفت و مرد. روزهای آخر عمرش هرکسی میخواست برود عیادت اش، میگفتند نیایید فلانی دوست ندارد کسی او را در این حال ببیند. راست اش دیروز تازه به حرف او رسیدم. وقتی در مجلس ختم نشسته بودم و دانه دانه آدم هایی که در بچگی دیده بودم و در ذهنم از هرکدام تصویری بود که حالا با گذر عمر تک به تک تصوراتم داشت فرو میریخت. نمیدانم حالم را چگونه توصیف کنم مثلا از دیدن زنداییِ پسر عمویم که آخرین تصویرم از او زنی چاق و مهربان بود که در مجلس عروسی یکی از فامیل کنارم نشسته بود و قربان صدقه ام میرفت. حالا او با هیکلی که یک پرده گوشت فقط رویش مانده بود، با موهایی سفید، با قوزی درآمده داشت به کمک بچه هایش میامد... یا فلانی که در عرض یکسالی که ندیده بودم تمام بدن اش لرزش گرفته بود...من روی صندلی نشسته بودم و دانه دانه آدم هایی که از راه میرسیدند را نگاه میکردم و هر لحظه آخرین تصویری که از آنها در یادم بود از بین میرفت و چگونه میتوانم توصیف کنم غم انگیزیه چیزی را که میگویم...حتی نه تنها غم انگیز که دردناک... تمام مدت برگشت در ترافیک با خودم فکر میکردم کاش هیچوقت آخرین تصویرهای نقش بسته در ذهنمان فرو نمیریخت... اصلا کاش انقدر گذر عمر بی رحم نبود...