بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

هروقت می آیم از آدم ها خسته شوم و فکر کنم چقدر خوبی ها و خوب ها دارد ته میکشد یکدفعه خدا از همان ته مانده ها میگذارد جلویم تا دوباره امیدوار شوم که زیر سقف این شهر خاکستری آدم های آبیِ آسمانی هنوز هم هستند. ساعت گمانم ۸ یا ۸ و نیم صبح بود که با کیسه ی سیب و پرتقال و پیاز و... ایستاده بودم در صف صندوقِ میوه فروشی. جلوی من آقای پیری بود با کت و شلوار کرم، تمام موهایش سفید بود، بدن اش لرزش داشت و به زور کیسه ی قارچ و پیاز خودش دستش بود که یکدفعه بهم گفت: دخترجان بگذار زمین انقدر سنگین بلند نکن، بگذار زمین من کمک ات میکنم خودم برایت می آورم. بلافاصله همسرش آمد، او هم مانند شوهرش تا رسید ادامه ی حرف شوهرش را گرفت که سنگین است بگذار زمین ما کمک ات میکنیم.... میدانید شاید آنها یک کیسه مرا هم نمیتوانستند بیاورند اما مهربانیشان، خوبیشان، آبی بودنشان از آنور قلبشان دیده میشد...میفهمید چه میگویم؟!

 

همه ی این روزهایی که شاید دل خیلی ها در این روزهای آخر اسفند شاد بود و زنده، اما من در بدترین حالات خودم بودم، جسمی مریض بودم و هستم، آنتی بیوتیک ها رویم جواب نمیدهند و من همچنان با گلودردی که حتی قادر به قورت دادن آب هم نیستم دست و پنجه نرم میکنم و کارم به رفتن خانه ی پدر و مادر و پرستاری کردن مادرم ازم هم رسید اما جسم در برابر ناامیدی ام چیزی نبود. راستش در همین روزها که با امیدی بینهایت به یک اتفاق خوب دل بسته بودیم به خودمان آمدیم دیدیم در دقیقه ی نود ورق برگشت و همه چیز به نشدها پیوست. با همه ی وجودم احساس میکردم تمام آرزوها و اهداف و رویاهایم را باد برده است. احساس میکردم غمگین ترین آدم جهانم و روزها و شب ها برایم دلگیرترین روزها و ساعات بود و گمان میکردم تمام دلخوشی هایم ته کشیده و دیگر هیچی برای شادی در این جهان وجود ندارد. دل گرفته ترین بودم، و بارها اینجا را باز کردم تا بنویسم با غم انگیزترین حالت خودم چه کنم؟ که بنویسم خدایا مگر نگفتی بعد هر سختی آسانی ست؟ برای ما چرا فقط سختی شد؟ اما دیدم هیچ واژه ای وجود ندارد که عمق دل گرفتگی ام را بتواند شرح دهد و هیچ کسی وجود ندارد که حال گرفته ام را بفهمد. اسفند اینبار داشت به نیمه میرسید اما هوا هم برای من دلگیر بود ... و چه کسی میفهمد وقتی از دلگرفته ترین حالتم حرف میزنم؟...فرض کنید ماه ها امید بسته اید به یک اتفاقی که منتظرش هستید، اتفاقی که به واسطه اش کلی رویا و آرزو و شدن و رسیدن به اهداف در شما شکل گرفته است، اتفاقی صد در صدی که روزها برای رسیدن اش لحظه شماری کردید و حالا درست در ثانیه های آخر نشده باشد. خود اتفاق مهم نیست، همیشه این رویاها و آرزوهای بر باد رفته است که آدمی را میکشد، این ناامیدیه بعد از امیدواری ست که از غم انگیز ترین چیزهای این دنیاست...

اما کاش در میان همان حالات یادم نمیرفت همیشه گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری... نکه یادم رفته باشد نه، اما آدم وسط ناامیدی محض به چیزهایی که ایمان دارد فکر نمیکند. و ای کاش اما همیشه ایمان داشتیم... ایمان داشتیم به کلام خدایی که میگوید چه بسا چیزهایی که دوست نداریم اما برایمان خیر است و چه بسا چیزهایی که دوست داریم اما شر... کاش ایمانمان را زندگی میکردیم، کاش واقعا ایمانمان در لحظات آشوبِ دل واقعی ترین بود و یادمان نمیرفت اگر نشد، چون حتما نباید که میشد، چون حتما خدای مهربان تر از همه بهترش را قرار است بفرستد....ورق دوباره وسط ناامیدی محضم برگشت، به چندروز نرسید همان اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد اما اینبار با چندین برابر حالتی بهتر از قبل، طوری که چپ و راست گفتیم کار خدا را میبینی؟ آن نشد که این یکی بشود با چندبرابر بهترش... اینروزها ثانیه به ثانیه میان امید و ناامیدی زندگی کردم و هر لحظه به هر سمت از امید و ناامیدی که کشیده میشدم بیشتر از قبل یقین پیدا میکردم اگه دنیا بخوادو تو بگی نه، نخوادو تو بگی آره، تمومه!

 

تو 

اگر بهار را صدا کنی

می آید..

حتی اگر دل اش

جا مانده باشد میان برف ها

سلام بر ۳۳ سالگی...

دیروز یکیتون برام نوشته بود یادته باردار بودی اومدی یه پست گذاشتی که مادر باید اولویتش خودشم باشه و از خودگذشتگی بیش از حد نکنه و مثلا آخرین نفر نباشه که برای خودش غذا میکشه؟ پرسیده بود حالا هم همین نظرو داری؟ گفته بودم اون حرفارو درست میدونم که باید آدم خودشم اولویت خودش باشه اما واقعیت اینه حالا که مادرم میگم اونا فقط یه مشت زِری بیش نبود! مادر بدون اینکه کسی مجبورش کنه خودش با جون و دل فداکاری میکنه و ازش لذت میبره. مادر بودن خیلی عجیب غریبه، خیلی، تمام شعارها و تزهای آدم رو میشوره میبره.

مثلا همین من که الان دارم از بدن درد میمیرم و زیر دوتا پتو ام و تا دندونامم از لرز به هم میخوره و گلو دردی وحشتناک دارم اونقدر که حس میکنم سرب داغ توی گلوم ریختن و دارم از درد و لرز به خودم میپیچم و گریه میکنم و قادر نیستم حتی از زیر پتو بیام بیرون به بچم خوراکی بدم، اینجوری شدم چون چندروز پیش که سفر بودیم و رفته بودیم آب بازی با پسرم، وقتی خودم از اب بیرون اومدم برای اینکه حوله خیس نشه حوله ی خودم رو دور پسرم پوشوندم و خودم با شُر شُر آب به حیات ادامه دادم. میدونید هیچکی از من نمیخواد من فداکاری کنم، منِ مادر خودمم که نمیتونم. نمیتونم که وقتی الان همسرم داره سوپ میریزه از سالن داد میزنم من سوپ نمیخوام بیا شیر این بچه رو بده.... مادر بودن عجیب ترین نقش دنیاست. نمیتونی و نمیخوای که خودت اولویت خودت باشی. با خودت میگی هرچی آرزوی خوبه مال تو...

 

نقطه ضعف من درست همینجاست. از لحظه ای که درونم جان گرفت و حالا بدون او زندگی برایم قابل تصور نیست. من ضعیف ترین مادر دنیا میشوم وقتی جان من، پسرم مریض میشود.‌حتی اگر او یک سرمای ساده بخورد. دوست دارم بمیرم اما کوچک ترین درد او را نبینم. چیست این مادر بودن آخر؟... دردات مال من مامان.

یکی توی دلمه فرق داره با همه

واسش جونمم بدم بازم خیلی کمه

 

یک خانه ی ۵۰ متری داشتند که سالهای زیادی آنجا زندگی کردند. میگفت شبانه روز آرزو میکردم که خانه ی بزرگتری بخریم و مدام به آرزویم فکر میکردم. اما وقتی خانه ی بزرگتر خریدیم دیدم تمام روزهای خوش و شیرینمان در همان خانه ی کوچکمان بود... در حال زندگی کنیم، در حال خوش باشیم با هرچه که داریم و نداریم. هیچ کداممان آینده را ندیده ایم. اینهمه آرزو، اینهمه برنامه و دغدغه برای آینده، اینهمه بدو بدو کردن برای رسیدن به اهداف، اینهمه غصه برای آینده ی نیامده، اینهمه رویا پردازی در نداشته ها؛ چه خبر است؟ ول کنیم بابا...زندگی درک همین اکنون است.

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

یه ساندویچ یادتون بدم که فوق العاده خوشمزه ست و خاص. اونقدر که امکان نداره بپزید و کسی نگه به به عجب چیزی!... من توو دور و بری هام به چندتا غذا خیلی معروفم که یکیش همین ساندویچه. مختصر مفیدش میشه این که یه پیاز رو خلالی میکنید و میریزید توو روغن و وقتی رنگش صدفی شد و عوض شد( اصلا نباید سرخ بشه) بهش مرغ های خامی که نوارهای خیلی نازک در حد یه بند انگشت خرد کردید رو اضافه میکنید و نمک و فلفل میزنید. و وقتی رنگ مرغ هم عوض شد کمی فلفل دلمه ای سبزِ ریز خرد شده با قارچ خام خرد شده میریزید( تقریبا اندازه ی حجم مرغ) و میذارید همه با هم بپزه که حسابی مرغ و قارچ آب میندازه و بذارید تا قطره ی آخر آبش کشیده بشه حتما، دست آخرم کمی زعفران دم کرده اضافه کنید. دلتون خواست میتونید پنیر پیتزا هم بریزید که من در اکثر مواقع نمیریزم. فقط همینجا بگم که این ساندویچ با سسش هست که خوشمزه ست و اگر نخواستید سسش رو درست کنید اصلا نپزید!... سس هم کمی خیارشور و جعفری ریز خرد شده رو با سس مایونز و خیلی کم خردل ملایم و اگر داشتید چندقطره سس فلفل تند ( از این سید داوود ها مثلا که توو اکثر رستورانا هست) مخلوط کنید و دیگه همین. بفرما بزن!

 

وقتی کسی بهم میگه از بچه بگو، مخصوصا اونی که بچه نداره و میخواد بچه دار بشه، من سعی میکنم تمام حسم رو تمام اونچیزی که واقعا هست رو بگم. همیشه میگم بچه داری خیلی سخته، خیلی سخت...تو از یه دنیای تقریبا راحت و بی مسئولیت و آزاد یهو وارد یه دنیای ناشناخته و بی تجربه میشی که تمامش مسئولیته، توو کل بیست و چهارساعت شاید حتی دو ساعتم دیگه مختص خودت نداشته باشی، یکی اومده که در اوج نیاز به توئه و تو تمام پناهشی... اما در عین حال شیرین ترین مرحله از زندگیه که تجربش کردی. سخته اما سختیش طوری نیست که حتی یکبارم پشیمون بشی، سختیشم با جون و دل میگذرونی، انگار حتی از این سختیشم لذت میبری. اونقدر شیرینه که حتی اگر قبلش بهترین تفریح ها و روزها و ثانیه های دونفره و آزادانه رو هم داشته باشی اما دوست نداری بعد از داشتنش حتی به یک دقیقه قبلش برگردی. زندگیت تمام ابعادش با بچه بهم میریزه و تغییر میکنه اما تو خودت با جون و دل تن میدی به این تغییر چون خدا کسیو بهت داده که اصلا نمیتونی توصیف کنی نوع دوست داشتنت رو نسبت بهش. حست به بچه ت اصلا شبیه هیچ حسی نیست که داری و تجربه کردی. اون برات شبیه هیچکس نیست. اون مثل دستت میمونه مثل پات میمونه مثل چشمت میمونه مثل کلیه هات مثل حتی شش ت! اون انگار خود توئه، همون طور که هیچوقت خودتو بدون اعضای بدنت نمیتونی تصور کنی هیچوقت دیگه بعد از داشتن بچه هم نمیتونی زندگیت رو بدون بچه ت تصور کنی. تو حتی خودتم انقدر دوست نداری که بچه ت رو دوست داری، دوست داشتنش تنها چیزیه توو این دنیا که قادر نیستی وصفش کنی، دوست داری تمام خوبی های عالم مال اون باشه، دوست داری تمام خوشی های عالم مال اون باشه، اصلا دوست داری تمام عالم مال اون باشه قبل از اینکه چیزی مال تو باشه، اصلا میخوای همه چیز مال اون باشه بدون اینکه چیزی مال تو باشه...بچه نفس تو میشه، حتی چیزی فراتر از نفس، تو دیگه زندگیت بدون اون معنایی نداره...بچه خود زندگیت میشه...

شاید توو روز چهل هزار بار از دست شیطنت های بچه ت کلافه بشی، بیست هزار بار داد بزنی، عصبی بشی حتی یه وقتایی بشینی گریه کنی از شدت خستگی و کلافگی، حتی با همه وجود دلت بخواد فقط یکساعت فقط یکساعت برای خودت باشی اما همین که یکساعت ازش دوری و برمیگردی خونه انگار هزارسال توو دلت دلتنگی کاشتن، طاقت یک دقیقه دوریشم نداری، طاقت نداری کسی بهش بگه بالای چشمت ابروئه!...کافیه بیشتر از دوساعت بخوابه دلت براش تنگ میشه و دوست داری بیدار بشه دوباره خونه رو بذاره رو سرش و خرابکاری کنه...

نُه ماه بارداری روزای آسونی نیست...اولش حالت بده، خیلی بد... یه اتفافاتی توو بدنت افتاده که فقط حال بدش به تو میرسه... حالت تهوع داشتن مداوم و چند ماهه راحت نیست... اینکه روسری ببندی جلوی صورتت و کتلت سرخ کنی راحت نیست. اینکه بری مهمونی و از بوی غذاشون هی اوق بزنی راحت نیست، اینکه یه غذایی که همیشه دوست داشتی رو حالا بی دلیل حالت ازش بهم میخوره و کافیه یکی هم برات پخته باشه که خوب طبخ نکرده باشه راحت نیست، اینکه چندماه نتونی دست به قابلمه و کفگیر بزنی و چیزی درست کنی راحت نیست. همه فکر میکنن حاملگی دوره ی نازیه! دوره ایه که تو ناز میکنی و یه نازکش تمام عیار که همسرت باشه نازتو میکشه...ولی فقط اونی که تجربه کرده میدونه یه مادر باردار به تنها چیزی که توو حال بدی هاش نمیخواد فکر کنه همین ناز کردنه، وقتی داری از شدت حال بد بالا میاری و از دستشویی با رنگ پریده میای بیرون و زندگی برات جهنم شده دیگه چه فرقی داره یکی پشت در دستشویی منتظرت باشه و بگه بمیرم برات یا نگه؟!... تو حالت بده و وقتی حالت بده به تنها چیزی که نمیتونی فکر کنی همین ناز کردنه...کم کم حال بدت خوب میشه و میتونی غذا بخوری اما معده درد میگیری...روزها و شب ها از معده درد گریه میکنی... فرزندت توو وجودت بزرگ و بزرگتر میشه و معده درد هرروز بیشتر تورو میکشه... دیگه کم کم شبا هم نمیتونی از پا درد بخوابی... شب ها تا صبح گریه میکنی و نشسته خوابت میبره... دوست داری رونای پاتو بِکَنی بندازی دور از بس شبا درد میگیرن... نه اجازه داری طاق باز بخوابی نه دمر... فقط به پهلوی چپ و نه ماه حتی دنده به دنده شدنم برات سخته...یا باید لبه ی تخت رو بگیری یه دنده به دنده ی ساده بشی یا دست همسری که خوابه.‌‌.. به خونه ت نگاه میکنی نمیتونی جارو کنی، نمیتونی توالت بشوری، نمیتونی کابینت ها رو مرتب کنی و دوست داری زودتر به زندگی عادیت برگردی و دوره بارداری برات هزارسال میگذره...کم کم دیگه حتی قادر نیستی شلوارتو خودت پات کنی، جوراباتو خودت بپوشی، کفشاتو خودت بپوشی و همسرت باید برات این کارا رو بکنه...

گاهی خوردن یه لیوان کافی میشه برات حسرت، برای خوردن خورش کرفس له له میزنی، برای خوردن زعفرون، حتی یه آش با کلی پونه و نعنا ولی هرکی منع مصرفایی داره و نمیتونه هرچیزی توو بارداریش بخوره و خیلی از مواد غذایی سقط آوره..‌. دردای جسمیت، ناتوانی های جسمیت یه طرف، استرس و نگرانی توو این نه ماه تو رو میکشه...استرسایی که پای آزمایشای غربالگری میکشی، استرسایی که با هربار تکون نخوردن بچه ت میکشی و وای و وای از روزی که بچه ت چندساعت تکون نخوره و تو حسش نکنی... گریه میکنی و شیر کاکائو میخوری بلکه تکوناشو حس کنی، گریه میکنی و شکلات میخوری تا بلکه با چیزای شیرین تکون بخوره و امان از وقتی که باز حس نکنی... با گریه هربار راهی بیمارستان میشی تا نوار قلب جنین رو بگیرن و تا بهت بگن چیزی نیست بابا شاید خوابه! و خیالت رو راحت کنن و برگردی خونه هزار بار مردی و زنده شدی. و کی میدونه یه مامان باردار چه چیزایی که سرچ نمیکنه و هرروز از نی نی سایت نمیخونه؟!... تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود!... هرروز یه نگرانی به نگرانی هات اضافه میشه. نکنه به دنیا بیاد ناشنوا باشه؟ نکنه به دنیا بیاد سالم نباشه و غربالگری ها اشتباه شده باشن؟ نکنه کیسه آبم پاره بشه بچم بمیره؟ نکنه یهو درد زایمانم بگیره بعد برف بیاد و تا بیمارستان بمونیم توو ترافیک؟! نکنه بند ناف بپیچه دور سرش؟ نکنه سقط بشه؟ نکنه به دنیا بیاد بره دستگاه؟ نکنه به دنیا بیاد زردیش بالا باشه؟ نکنه ریه ش تکمیل نشده باشه؟ نکنه نکنه... و نکنه هایی که توو نه ماه جون تو رو میگیره و تو به اندازه ی هزارسال انگار فقط توو همین نه ماه مادری کردی و پیر شدی..‌.

به دنیا میاد و دیگه خواب نداری چون یه موجود ضعیف و نیازمند و مظلوم کنارته که پرت شده توو یه دنیای غریب که فقط بوی تن تورو میشناسه، فقط صدای تو براش آشناست، فقط چسبوندنش به بدن توئه که آرومش میکنه و میدونه که تو این دنیای غریب فقط تو پناهشی... بعد زایمان همه جای بدنت درد میکنه و جای بخیه هات میسوزه... راه به سختی میری... از سردرد میمیری، دوست داری سرتو از درد بکوبی دیوار، حال روحیت بهم ریخته، حالی شبیه افسردگی داری پیدا میکنی، دلت فقط توجه شوهرتو میخواد و طول میکشه تا خوب بشی... خیلی طول میکشه!... شاید ماه ها طول بکشه تا حالت دوباره نرمال بشه و زندگی و حال شخصیت برگرده به روال قبل... بی خوابی ها شروع میشه، شیردادن های مداوم شبانه روزی شروع میشه، و تازه بعد از یک ماهگیه که کم کم به همه چیز عادت میکنی... روزای دمر شدنش میرسه، روزای سینه خیز رفتن و چهار دست و پا، روزای دستشو گرفتن به جایی و بلند شدن میرسه، روزایی که باید با چهارتا چشم مراقبش باشی و کنارش باشی تا دهنش نخوره جایی تا نخوره زمین، روزای واکسن زدناش میرسه و ناله ها و دردهای بعدش که مال توئه، روز ختنه ش میرسه و درد و اشک هاش و دل ریش شدنای تو...روزای راه افتادنش میرسه... روزای دستاش به کابینت ها رسیدن و کل خونه هرروز بهم ریختن ها...

کم کم زندگیت میشه زندگیه یه آدم بچه دار... دکوری های خونه جمع میشه، قفل کودک وسیله های برقی زده میشه، صندلی و میزای خونه جمع میشه، قاب عکس های خونه میره توو بالاترین قسمت دیوار تا دستش نرسه، کشوی کابینت ها و درا روبان زده میشه، کشوهای میز تلویزیون خالی میشه، کتابات از قفسه ها جمع میشه، فرش های باارزشت جمع میشه و معمولی ترا رو میندازی، تمام چیزای دم دست و خطری برداشته میشه چون روزای راه افتادن و شیطنتش از راه میرسه... تمام خونه ت از این بعد میشه اسباب بازی... همه جا همیشه بهم ریخته ست... بیشترین واژه ای که در روز به کار میبری میشه: " نکن" و البته که این نکن ها کوچک ترین اهمیتی بهشون داده نمیشه و دایم هرکاری دلشون میخواد میکنن!... کم کم شیشه ی بوفه رو چفت و بست میکنید تا نزنه بشکونه، برای تلویزیون قاب میخرید، پشت پنجره ها نرده و حفاظ میزنید، درا رو دیگه کم کم باید قفل کنید چون دستش به دستگیره در میرسه، دیگه رو شعله های جلویی گاز نمیشه چیزی گذاشت و باید همیشه رو شعله های عقبی غذا بپزی... مرکبات نمیخوری، شکلات نمیخوری، بادوم زمینی نمیخوری، نوشابه دیگه نمیخری، توت فرنگی و کیوی نمیخری و نمیخوری چون اون نباید بخوره تا زیر دوسال و برای اینکه دلش نخواد تو هم نمیخوری. دیگه کم کم اسفند ساده هم نمیتونی دود کنی، عطر نمیتونی بزنی، توو غذاهات هیچ ادویه ای نمیتونی بزنی، عود نمیتونی روشن کنی چون بچه ت آلرژی پیدا میکنه. 

هرجا بخوای بری نمیشه! گرما باشه از ترس اینکه گرما زده نشی نمیری و سرما هم باشه همش داری فکر میکنی نکنه ببرم گوشاش سرما بخوره عفونت کنه؟ نکنه ببرم آلودگیه هوا مریضش کنه؟ اصلا جایی که میبرم اگر دستشویی کرد چی؟ برای همون هرجا میرید همیشه پشت ماشینتون دو دبه آبه!... کیفتون دیگه تووش ایینه و بادبزن و کیف لوازم آرایش و ادکلن نیست. بلکه همیشه دیگه شیشه شیر و پوشک و دو دست لباس و یه قمقمه آبه...دیگه توو مهمونی ها هیچی از مهمونی نمیفهمید، چیزی نمیتونید بخورید، یک دقیقه آروم نمیتونید بشینید و هرچی بزرگتر میشه کار شما هم سخت تر میشه چون دائم باید دنبالش باشید تا دست به وسیله های خونه میزبان نزنه... موقع غذا خوردن انتظار یه غذا خوردن معمولی رو دیگه نمیشه داشت چون همیشه یا دستش توو غذاست یا میخواد همه چیزو بریزه توو هم یا هم دوست داره گوجه خیار و برنجارو پرت کنه اینور اونور خونه...حسرت یه میز تلویزیون بدون لک دیگه میمونه به دلتون، همیشه در حال دستمال کشیدن و جارو زدنید و همیشه هم بهم ریخته ترین خونه ی دنیا رو دارید. کافیه مهمون بخواد بیاد میبینید گاهی حتی یه میز تلویزیون رو بیست بار دستمال میکشید تا رسیدن مهمونا...

روزای کلمه گفتناش میرسه و روزای مردن تو براش وقتی اسمتو صدا میکنه، وقتی به نمک میگه ممک، به میمون میگه اِیمون، عمه و عمو و جوجه و میو و هاپو میگه... وقتی توو پارک دنبال حیوونا میره و صداشونو درمیاره.‌.هرروز یه حرکت جدید درمیاره، هرروز یه مهارت جدید یاد میگیره، هرروز بزرگ تر میشه و تو کنارش قدم به قدم با استخوناش رشد میکنی...روزای مامان گفتنش میرسه... روزایی که وقتی داری یه کلیپ گریه دار نگاه میکنی و میاد جلوی صورتت و نمیخواد و نمیذاره اشک بریزی... روزایی که وقتی داری با پدرش بلند صحبت میکنی میره باباشو به طرفداری ازت میزنه... روزایی که کنارت وایمیسته و ادای نماز خوندنت رو در میاره، روزایی که هی میره جلوی قاب عکس باباش در روز و روزی چهل هزاربار میگه بابا و دلتنگش میشه، روزایی که به محض در زدن باباش میره جلوی در و تا باباش از راه پله ها بیاد بالا بیست بار داد میزنه بابا، بابا... روزایی که وقتی دعواش کنی میاد جلوت و شروع میکنه بوسِت کردن... روزایی که هرکاری میکنی ادات رو درمیاره و میخنده و ازت توو همه چیز الگو برداری میکنه...روزایی که با ذوق و خنده میاد جلوت سرشو کج میکنه و اسم کوچیکتو صدا میکنه و میدونه که این اسم توئه...

روزایی که از هرچیزی که میترسه، هروقت که خوابش میاد، هروقت که مریضه و درد داره، هروقت که گرسنه ست، هروقت که کلافه ست، هروقت که کسی اذیتش میکنه و اسباب بازی بهش نمیده، هروقت که میخوره زمین، هروقت که چیزی میخواد میدونه تو تنها پناهشی و به تو پناه میاره و مطمئنه تو تنها کسی توو این دنیا هستی که همیشه تا آخرین نفس کنارشی و آغوشت براش بازه. 

این لحظات سخته چون دیگه تو برای خودت نیستی، تو دست به یه فداکاری عظیم و خودخواسته میزنی... مریض بشه پا به پاش مریضی میکشی، گاهی در روز انقدر باید بهش برسی و درگیرشی که فرصت نمیکنی حتی یه چیزی بخوری، غذای یخ کرده و نصفه نیمه عادتت میشه، خواب دیگه برات معنایی نداره، گاهی حتی میشه یه حسرت، گاهی یه دستشویی ساده هم راحت نمیتونی بری چون ممکنه نذاره و پشت سرت گریه کنه، حتی خیلی وقتا نصفه شبا که از خواب پریده اونقدر میشینی کنارشو میزنی پشتش تا خوابش بگیره و از ترس اینکه خوابش نپره هیچ کاری نمیکنی حتی ممکنه ساعت ها طول بکشه یه دستشویی بری و از کلیه درد میمیری اما تکون نمیخوری که اون نپره، اما این سختی ها شیرینه، تو توو تمام این لحظات مامانی و این قشنگ ترین لطفیه که خدا بهت کرده، این بهترین اتفاق زندگی توئه که مامان شدی..‌.و مامان شدن شیرینه، مامان شدن قشنگه، خیلی قشنگ...

 

+ دامن تمام چشم انتظاران سبز انشالله☘

+ روح تمام مادران آسمانی شاد و قرین رحمت الهی🍃

 

 

میگم کادوی روز مادر چی میخوای برام بخری؟ میزنه توو شوخی که مگه تو مادر منی؟ میگم زنت که هستم... میگه خب روز مادره!... میگم خب منم مادرم دیگه... میگه من نباید بخرم که ایشون باید بخره!...به پسرم نگاه میکنم... یعنی میبینم اون روزی رو که بهم میگه مامان روزت مبارک؟...