کیک چند طبقه ی عروسیشان از دست خدمه سر خورده بود و ریخته بود روی زمین، عروس و داماد هردو با بهت نگاه میکردند... چشم های عروس پر اشک شده بود... داماد بلند شد قاشق برداشت شروع کرد از کیک خوردن و عروس را هم هی صدا میزد تو هم بیا... نوشته بود با مردی ازدواج کنید که اینطوری از کابوس های زندگیتان ارامش میسازد...