امشب یه فیلم خارجی دیدم به اسم سانتیگراد. داستان یه نویسنده ی معروف و واقعی بود. یعنی بر اساس زندگی یه نویسنده ی واقعی ساخته بودن. داستانش از این قرار بود که یه زن و شوهر توو کولاک توو ماشینشون کنار جاده خوابشون میبره و صبح که از خواب بیدار میشن میبینن یه عالمه برف باریده و زیرش مدفون شدن. زنه هم حامله بود. نمیدونم حالا فیلم واقعا غم انگیزی بود یا من کلا امروز ظرفیت دیدن کوچک ترین غم و اندوهی هم ندارم چون از صبح حالم بده و نه تنها از صبح که بیشتر از یه هفته ست همش سردرد و سرگیجه و افت فشار دارم و احساس میکنم درونم ظرفیت پذیرش اندوه های جدید رو نداره حتی اگر اون فقط یه فیلم باشه. اونقدر امروز حالم بد بوده که حتی با کارتون آنشرلی هم که شبکه پویا داشت پخش میکرد و این قسمت داشت نشون میداد آنه از یتیم خونه فرار میکنه و میره بیرون و اونجا همه لباساشو مسخره میکنن و اون از دنیای بیرون میترسه و دوباره برمیگرده یتیم خونه داشتم گریه میکردم:| ... بگذریم...
اینا یسری غذا و شکلات اینا داشتن که جیره بندی کرده بودن و خب همینجوری توو ماشین مونده بودن روزها. بماند که هم من هم همسرم از اینکه اینا چرا انقدر بی عرضه هستن و هیچ کاری نمیکنن داشتیم رنج میبردیم! و همسرم میگفت من اگر بودم سقف ماشبن رو میشکوندم با اینهمه وسیله که توو ماشینه برفای سقف رو آب میکردم میامدم بیرون یه تابلویی چیزی نصب میکردم یکی رد شد ببینه بعد برمیگشتم دوباره توو ماشین. منم از اونور میگفتم اینا باید روز اول که انرژی داشتن دوتایی برفارو میتکوندن اینجوری یخ نزنه و حتی میگفتم بیا اندفعه یه کوله همیشه توو ماشین داشته باشیم تووش آب معدنی و تن ماهی و نون خشک و اینا بذاریم دستم بهش نزنیم:/ البته برای ماشین خدابیامرزمون داشتم میگفتم. خلاصه خیلی تحت تاثیر فیلم قرار گرفته بودم!...خب روزا میگذشت و اینا همچنان توو ماشین بودن تا اینکه بالاخره زنه درد زایمانش گرفت و با کمک شوهره با هم بچه رو توو ماشین به دنیا آوردن و برای اینکه بچهه سردش نشه باباهه کاپشنش رو دراورد داد تا زنش بپیچه دور نوزاده و همون شب باباهه از سرما یخ زد و مرد. برای من واقعا فیلم غم انگیزی بود. مادره هم که از اونور شیر نداشت مجبور شد از همون جفت و بند نافی که از بدن خودش کشیده بود بیرون بخوره تا بچش زنده بمونه و شیر داشته باشه. در نهایت بعد از گذر بیست روز و خورده ای زنه قطره های آب رو دید که از ماشینش میچکه و متوجه شد آفتاب داره برفارو آب میکنه. با دستاش برفارو شروع کرد کندن و دید داره کنده میشه که خب با پا برفارو زد کنار و با بچش از ماشین اومدن بیرون و یه آبادی پیدا کردن. به قدری ظرفیتم پره و به قدری با فیلمش مخصوصا مردن مرده حالم گرفته شد و غصه ها خوردم که به همسرم گفتم اگر ما توو همچین شرایطی قرار گرفتیم سعی نکن منو زنده بذاری و خودت فداکاری کنی، خودت بهتر تغذیه کن خودتو بهتر بپوشون که تو زنده بمونی چون من بدون تو نمیخوام زنده بمونم. ( یکی اون دستمال کاغذی رو بده به من و چراغارو خاموش کنه :|).
عزیز من ... این غمش واسه روزای اوج شادی هم خیلی زیاد بودا :/ روزایی که غمگینی فقط دینامیت ببین :)) شما بودی که بنفشه آفریقایی و اون یکی فیلم رو معرفی کردی؟