بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

خداحافظی از نوشتن برای ما بلاگرا یجورایی غیرممکنه.درواقع ما هممون کفترای جلدی هستیم که اگر بریم دوباره برمیگردیم. اینروزای وبلاگ نویسی یجورایی دوران سیاه وبلاگ نویسیه؛ از بس بی رمقه؛ از بس کسی دیگه نیست که بنویسه، از بس اونایی هم که هستن همه خسته و غمگینند. باید قبول کنیم دوره نوشتن ماها اینجا به سر اومده، باید قبول کنیم ماها که یه روزی از تنهایی هامون پناه آوردیم به وبلاگ حالا دیگه وقتشه تنهاییمون رو بزنیم رو دوشمون و برگردیم به خودمون. خیلی دلم میگیره دنیای وبلاگ نویسی رو اینطور میبینم. خیلی دلم میگیره از تصور و فکر به اونایی که بودن و حالا نیستن تا بنویسن. خیلی دلم میگیره از دیدن اینهمه غم و بی رمقیِ پاچیده شده توو فضای وبلاگ ها. اگر بگم خداحافظ به من اعتباری نیست یهو میزنه به سرم یکساعت بعدش دیدید برگشتم. پس نمیگم خداحافظ اما فکر میکنم عمرم به سر اومده توو نوشتن. شاید یکساعت دیگه، شاید یک روز دیگه، شاید یک هفته و یک ماه دیگه، شاید یکسال دیگه برگردم و دوباره بنویسم شاید هم برنگردم.این پست خداحافظی نیست فقط پستی هست که میخوام بگم نوشتن ها هم یه روز تموم میشن و کلاغا بالاخره یه روز به خونشون میرسن. 

هرچه بیشتر در فرهنگ ایرانی عمیق میشوم، هرچه بیشتر به این جامعه نگاه میکنم میبینم چقدر بعضی چیزها که خوب هم نیستند اما در جامعه ما نهادینه شده است؛ یکی از آن چیزها " نظر دادن" در زندگی دیگران است. کمی دقت کنید، دائم بقیه دارند در همه امور زندگی مان نظر میدهند خودآگاه و ناخودآگاه و دائم داریم در همه امور زندگی بقیه نظر میدهیم خودآگاه و ناخودآگاه و این مقوله ی نظر دادن کاملا در تک تک ماها نهادینه شده است!. مثلا خود من از وقتی که بچه دار شده ام به طرز جالبی هرروز و هر لحظه در حال شنیدن نظرات بقیه هستم؛ از اینکه پستونک بدهم یا ندهم، شیر خشک بدهم یا ندهم، اینکه او را چگونه بخوابانم، چگونه نگه دارم، چگونه ال کنم چگونه بل کنم و این نظرات حتی شامل آدم های گذری هم میشود، مثلا آقای همسایه به همسرم گفته بود بچه را اینور آنور نبرید باد میخورد به کله اش سرما بخورد کارتان درامده...نود درصد این نظرات از روی دلسوزی و خیرخواهی ست اما اسم اش باز هم نظر دادن است. و آنقدر همه درباره بچه و بچه داری نظر میدهند که دیگر واقعا سر شده ام و رسیده ام به مرحله ای که با لبخند به همه میگویم چشم و بعد کار خودم را میکنم!

امشب هم لباس سقایی بر تن پسرم کردم تا برویم شب تاسوعا با ماشین دوری بزنیم دسته ای چیزی ببینیم، چایی صلواتی ای بخوریم...در یکی از خیابان هایی که داشتیم میرفتیم همسرم آقای مسنی را دید که گویا از آشناها بود، ماشین را نگه داشت سلام علیک کردیم گفت خانومم هستند و پسرم و خب آن آقا هم بعد از کشیدن لپ پسرم که بماند چقدرم حرص خوردم که چرا در این کرونا دست میزند به بچه، یکدفعه عرضه داشت: بابا توروخدا درارید این سبز مبزارو از کله ی بچه، چیه اینا از الان مغز بچه رو با این چیزا شست و شو میدید، بذارید بچه خودش انتخاب کنه نظرتونو بهش تحمیل نکنید.‌‌..خب من که همین طور به رو به رو نگاه میکردم و واقعا حرفی با آدمی که نمیشناختم اش نداشتم، همسرمم هی الکی میخندید و کلا فضا سنگین شده بود و هیچکس هیچ حرفی برای گفتن نداشت که در نهایت همسرم با یک خداحافظی خوشحالمان کرد‌.‌همسرم میگفت خودش تا چندسال قبل دیگ نذری اش براه بود حالا فراموش کرده...من آن مرد را نمیشناختم وگرنه اگر با او مراوده داشتم هم کلام میشدم و حرف میزدم اما خب هردوی ما سکوت را ترجیح داده بودیم در برابر همچین فردی که تمام تعجبمان از این بود که خودش میگفت نظرتان را به بچه تان تحمیل نکنید اما خودش داشت نظرش را به ما تحمیل میکرد. من دلم میخواهد همان طور که من عقاید مذهبی ام را در چش کسی فرو نمیکنم کسی هم عقاید و بی عقایدی اش را در چش من فرو نکند و یاد بگیریم به هم احترام بگذاریم، گرچه فقط دلم میخواهد و در عمل جامعه ی ما بگونه ای ست که همه در حال فرو کردن نظرات و عقاید خود در فی خالدون طرف مقابل هستند.

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

 

آقای تموم خوبی ها به حق همین شب دامن تمام پدرمادرهایی که آرزو دارن بچشون رو بغل بگیرن سبز کن یا ابوالفضل العباس...

هروقت اتفاقی هرجایی چشمم به عکس های ابی میفته با زنش مهشید میدونید ناخودآگاه به چی فکر میکنم؟ نمیدونم زن ابی رو دیدید یا نه، یه زن تپل با یه قیافه خیلی معمولی...هروقت ابی و مهشید رو میبینم ناخودآگاه به چیزی به نام عشق و تعهد فکر میکنم. به اینکه مردی مثل ابی با اینهمه شهرت ، محبوبیت و داشتن طرفدارای آتیشی که براش میمیرن و عاشقشن و قطعا کم هم نیستن زن هایی که براش دست و پا بشکن اما توو تمام این سالها وفادار مونده به همین زنی که ما معمولی میبینیمش اما همین معمولی تنها عشقشه. من از عمق روابط این دوتا خبر ندارم، از گذشته هاشون از کارایی که توو زندگیشون کردن از اینکه اصلا ابی چیکارا کرده توو زندگیش ، از هیچی خبر ندارم اما هربار عکساشون رو میبینم توو دلم ابی رو تحسین میکنم که وسط اینهمه شهرت و محبوبیت اما هنوز فراموش نکرده کسی رو که پا به پاش اومده تا ابی برسه به این شهرت، کسی که کنار ابی پیر شده، کسی که سالها پیش با هم عهدی بستن...تعهد همون چیزیه که هربار مهشید رو کنار ابی میبینم ناخودآگاه بهش فکر میکنم. 

به شدت از زندگی کرونایی خسته شده ام، حال بدم بیشتر به خاطر تهران ۲۰ است که دیدم، قاضی زاده هاشمی میگفت کرونا ۵ سال حداقل با ماست...کرونا تمام دلخوشی های ساده ی زندگی را ازمان گرفته و قطعا اگر ۵ سال دیگر هم ادامه پیدا کند از منی که حالا هستم هیچ خبری نخواهد بود... بگذریم... در این روزگار کرونایی که دیگر از تفریحات گذشته مان خبری نیست تنها پارک برایمان مانده که هروقت سقف خانه برایمان تنگ شد برویم بنشینیم زیر آسمان خدا که حداقل باز جای شکرش هست آسمان را ازمان نگرفته است...از وقتی یادم می آید هیچوقت ایام محرم خانه نبودم اصلا سقف خانه برایم تحمل کردنی نیست در این شب ها، اما خب کرونا هیئت را هم ازمان گرفت و کم کم میرسد روزی که حسرت ساده ترین چیزها هم بر دلمان بماند. پارک خلوت و بی گربه و سگی میشناسیم که برای وقت هایی که بخواهیم بنشینیم گوشه ای و چایی و نباتی بخوریم و خاطراتی که بیست هزار بار برای هم تعریف کرده ایم اما باز تعریف میکنیم و هیچوقت هم هیچ کداممان نمیگوییم تکراری ست و به جایش هربار انگار که اولین بار است میشنویم گوش میدهیم ، خوب است و بعد از تمام شدن چایی و نباتمان و تمام شدن خاطرات بیست هزار بار شنیده مان از سی و اندی سال زندگیمان برای هم، طالبی ای باشد به قول او میشکنیم و میخوریم و به قول من میبُریم و میخوریم و دست آخر جوجه ها را به سیخ میکشد و من جمله ی همیشگیِ "چقدر خوب کباب میکنی، اصلا نمیسوزد" را میگویم و او هم " چیا زدی، موادش خیلی خوبه خوشمزه ش کرده" را میگوید و جوجه ها که تمام شد اینروزها سرگرمی دیگری بهمان اضافه شده؛ پسرم... قبل ترها بعد از جوجه به نرده های پارک تکیه میدادیم و به دوردست ها نگاه میکردیم، حالا بعد از جوجه به نرده های پارک تکیه میدهیم و مراقب هستیم پسرکمان پایش نرود داخل چایی، پتو از دورش کنار نرود ، حصیری که رویش نشسته ایم را نخورد و خلاصه که زیر سقف آسمان خدای بزرگ در این روزگار سیاه و به شدت دل گرفته هنوز در حال زندگی هستیم...

خاطرات را تعریف کرده بودیم، جوجه ها را خورده بودیم، چایی و نبات آنقدر خورده بودیم که میلی به خوردنش نبود و حالا به نرده های پارک تکیه داده بودیم و پسرکمان را لای پتو پیچانده بودیم و به تقلایش برای بیرون امدن از پتو و قل خوردن اش از این سر به آن سر نگاه میکردیم و همسرم درباره زمین رو به روی پارک حرف میزد که ازش میتوان چند دهنه مغازه دراورد و به گوشش رسانده اند فلان مغازه که میبینی رو به روی پارک است یارو پول لازمم است و زیر قیمت هم میدهد و بدم نمی آید بخرم اما کم دارم حرف میزد و من هم از اینکه فعلا اولویت های دیگری داریم میگفتم که فعلا وقت این کارها نیست که یکدفعه صدای داد و بیداد بلند شد. کمی آن طرف تر یک خانواده نشسته بود که گویا داشتند قلیانی هم میکشیدند، چندتا مرد و چندتا زن و چندتا بچه ی درحال بازی و یک خانواده ی معمولی‌‌‌‌!... زن چادری ای آمده بود رو به رویشان ایستاده بود و گویا اولش گفته بود محرم است حجاب را رعایت کنید و من شنیدم که یکی از زن ها در جواب گفته بود هرکس خودش بهتر تشخیص میدهد! اما خب ما سرهایمان از زمانی به آن طرف برگشت که دیگر صداها تبدیل به داد شده بود، زن چادری داد میزد رو به مردهای خانواده که غیرت ندارید؟ خجالت بکشید، الان زنگ زدم بیایند بگیرنتان میفهمید و آن خانواده هم آخر به توچه و تو چیکار داری تحویلش میدادند. زن چادری میگفت من شهید داده ام و زنی از آن خانواده گفته بود به درک که شهید دادی چیکار کنیم که شهید دادی و زن چادری برای بار آخر اولتیماتوم داد که یا جمع میکنید بساطتان را ( قلیان کشی) یا زنگ میزنم، فکرهایتان را کرده اید دیگر؟ مطمئنید؟ و زنی از آن خانواده گفته بود خانم برو شر درست نکن، بچه هایمان همه ترسیدند( بچه ها دوچرخه هایشان را ول کرده بودند و به آغوش مادرهایشان پناه برده بودند)، مردی هم از آن خانواده میگفت ما لریم خیلی هم غیرت داریم ولی مگه داریم چیکار میکنیم و زن چادری بعد از اینکه به کسی که نمیدانم که بود زنگ زده بود و گفته بود اینجا یک خانواده هستند که آقایانشان همه بی غیرتند و زن هایشان هم بی حجاب( البته بی حجاب نبودند بلکه شبیه اکثریت جامعه بودند با مانتو های معمولی و موهای بیرون از روسری که درست اش کم حجاب است!) که دارند قلیان هم میکشند، بعد رو به آقاهه گفته بود من اگر اینها را نگویم فردای قیامت خدا جلوی مرا میگیرد! ...

دیگر آب روغن قاطی کرده بودم، از آنجایی که همسرم اصولا صبر و سکوت را در همه مواقع ارجح میداند و میدانستم الان میگوید نکن، قبلش خودم گفتم با زنه حرف بزنم؟ طبق حدسم گفت نه ولش کن الان یک چیزی هم به تو میگوید، گفتم به من نمیگوید من محجبه ام، خدایی بگذار یک چیزی بگویم طاقت ندارم!... گفت خب بگو...صدایم را از این سر پارک انداختم آن سر پارک و گفتم حاج خانوووووم؟؟؟؟ این چه امر به معروف کردنیه؟ این که یه عده رو از دین زده کنی اسمش امر به معروفه؟ ... او نشنید اما به جایش همه در پارک برگشته بودند و نگاهم میکردند، دوباره جمله ام را تکرار کردم که دیدم دارد می آید سمتم با لبخند! احتمالا فکر کرد یار پیدا کرده است. وقتی آمد جلو گفتم حاج خانم این چه امر به معروفی ست؟ شما یک مشت آدم را دارید از دین زده میکنید... گفت محرم است وسط پارک نشسته اند قلیان میکشند با سر و وضع بی حجاب نشسته اند، من اولش بهشان گفتم محرم است قلیان نکشید گوش ندادند، گفتم حاج خانم اینکه راهش نیست، اینها که بدتر از دین زده میشوند، شما خیلی دوست داشتید امر به معروف میکردید یکی از خانم ها را میکشیدید کنار میگفتید نه اینکه داد بزنید، گفت من پسرم ضربه مغزی شده است آنها در جواب به من میگویند خدا تو را زده! حرفشان درست است؟ گفتم نه درست نیست اما کار شما هم درست نیست این راه امر به معروف کردن نیست!... گفت محرم است برای چه بی حجاب نشسته اند؟ من وظیفه دارم امر به معروف کنم،گفتم اما این راهش نیست، گفت من خودم دوره ی امر به معروف را گذرانده ام کلاس رفته ام شما توجیه نمیشوی خداحافظ... و بعد او رفت و نتیجه ی امر به معروف او این شد که آنها دوتا فحش هم بستند به شهید و زمین و زمان.  انصافا خانواده ی پاچه ورمالیده ای نبودند چرا که من پاچه ورمالیده ها را دیده ام که در این شرایط چگونه فرد مذکور را میشورند و پهن میکنند، حتی من ترس را هم میتوانستم در آن خانواده ببینم و بفهمم که یکجورایی ترس برشان داشته که نکند الان کسی بیاید برایشان دردسر شود. 

حاج خانم! نماند تا بهش بگویم من دوره و کلاس نرفته ام اما یاد گرفته ام همین ما به ظاهر دین دار ها هستیم که به ظاهر بی دین ها را زده و متنفر از دین کرده ایم، تا بگویم رسالت حضرت محمد اخلاق بود، چیزی که خیلی ها به واسطه اش به خدا و او ایمان آوردند که بگویم راه شما شبیه راه او نیست، که بگویم اگر برای قیامتت میخواستی امر به معروف کنی یکی از زن ها را صدا میزدی میگفتی دخترم، عزیزم ماه محرم است، به حرمت این ماه، به حرمت منِ مادر شهید من دلم میگیرد و حیفم می آید ببینم شما مثل دسته ی گلی اما بی حجاب، به حرمت این شب ها کمی عزادار باشید، و طوری رفتار میکردی که او رویش نمیشد بگوید نه، بگوید به توچه، اما اگر باز گفت به تو چه با یک لبخند میرفتی نه اینکه او را تهدید کنی تا دوتا فحش هم اضافه تر بدهد و از هرچه دین و محرم و امام است بیزار شود، تا بگویم به زور نمیشود اعتقاد را در مغزها چکاند، تا بگویم اخر حاج خانم چرا آنقدر تند و بیراهه میروی که در جواب بهت بگویند تو را خدا زده و دل شکسته به خانه بروی؟، تا بگویم حاج خانم تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن؟...

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست... فقط خودم میدونم چقدر خسته بودم، چقدر حالم بد بود،چقدر داغون و ناامید اومدم پیشت...فقط خودم میدونم با چه حالی اومدم و با چه حالی رفتم... فقط خودم میدونم چجوری دست کشیدی روی سرم... هرجا اسمت میاد دوست دارم داد بزنم به همه بگم که به خدا قسم خیلی دوستش دارم و هیچکس نمیتونه بفهمه این دوست داشتنم رو، به جاش هربار فقط اشک میریزم... 

امیری حسین و نعم الامیر...

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...

سلام بر این ماه پر از غم...

به نسل های بعد از ما بگویید

ما همان هایی بودیم

که به ساده ترین چیزها چنگ زدیم

برای کمی آرام‌‌ گرفتن...

 

اگه یه روز به من بگن دیابت گرفتی خود دیابت نمیتونه با من کاری کنه ولی تصور اینکه نتونم یه روزی شکلات مورد علاقم رو بخورم قطعا منو از پا در میاره!... اسنیکرز عشق اول و آخرم و لاغیر:|... اونقدری که من این بزرگوار رو دوست دارم هیچ عشق آتشینی باهاش در دنیا برابری نمیکنه!...خدایا اگه منو بردی بهشت لطفا یه درخت اسنیکرز به من بده هی بِکَنم هی در بیاد ، مرسی آلاه جان.

یه تشکر ویژه هم کنیم از تورم که هربار میریم میخریم قشنگ چند تومنی اومده روش. امروز جناب همسر خریده بودن ۱۸ تومن، سری پیش که گمونم دو هفته پیش بود ۱۲ تومن بود:|

گرچه هیچ‌جوره تابستان را دوست ندارم آن هم مردادش را، باز شهریور قابل تحمل تر است، اما همین که بعد از کلی تمیز کاریِ خانه، کنار طفلم دراز کشیده ام و آفتاب کم کم میرود‌ یعنی همین عصر دراز تابستان را دوست دارم وقتی در سکوت و آرامش خانه از همه جا بوی تمیزی می آید و من به شام شب فکر میکنم که کتلت درست کنم یا گوشت چرخکرده و سیب زمینی.

جا داره همه با هم بگیم تف!... با خوندن کامنت هاتون در خصوص پست پایین متوجه شدم گویا نان سحر فقط توو تهرانه و سایر شهرها شعبه نداره و خیلی هام اصلا اسمش رو تا حالا نشنیدن. علیرغم اینکه عاشق تهرانم ولی باید بگم یه چیزی انصافا همیشه اذیتم کرده اونم اینه که به عبارتی همه چی مال تهرانه و از سایر شهرها غافلن و واقعا این غم انگیزه..البته جا داره اینجا یقه ی مدیر و صاحب برند سحر رو بگیریم که توو شهرهای دیگه فعال نیست...توی تهران سوپری ها و نان فانتزی ها و فروشگاه هایی مثل کوروش و حتی فروشگاه های معمولی همیشه نون های تست یا یسری نون های دیگه با برند سحر پیدا میشه، مثل برند نان آوران، حالا شاید توو فروشگاه های شهرهای دیگم نون هاش پیدا بشه گهگاهی میرید خرید نگاه کنید، و انشالله گذرتون افتاد تهران اول بسم الله برید یه کیک نوتلا بزنید بعد برید اینور اونور:دی

بعدا نوشت: یکی از دوستان فرمودن که گویا در تهران، متل قو، کرج، قزوین و بابلسر شعبه داره.