علیرغم اینکه مو لا درز حافظه م نمیره ولی همسرم یه وقتایی از اون روزای آشناییمون یه خاطراتی از من میگه که من اصلا یادم نمیاد یا بهتره بگم از یاد برده بودمشون. نمیدونم شاید چون خاطرات مربوط به خودمه از یاد بردم، و بعضیاش رو که تعریف میکنه اصلا باورم نمیشه در اون مقطع زمانی انجام دادمش!...مثلا قبلا هم براتون گفتم که خب من با کفش بدون واکس بیرون نمیرم و معمولا یدونه از این واکس های آماده همیشه توو کیفمه، البته الان مدت هاست همراهم نیست ولی خب دورانی که دانشگاه میرفتم و سرکار همیشه توو کیفم واکس بود. مثلا اینوسط از یاد برده بودم که در اولین روز و اولین دیدار با همسرم توو ماشینش قشنگ دولا شده بودم سمت کفشام و کفشامو واکس زده بودم:| اصلا نمیتونم باور کنم بالاخره با اون استرسایی که آدم برای دیدار اول داره با اونهمه رودربایستی که حتی کلام هم آدم درست نمیتونه منعقد کنه من چجوری انقدر ریلکس کفشمو واکس زدم؟:|... یبار وقتی داشتم کفشامو واکس میزدم با خنده گفت عه یادش بخیر از همون روز اول که توو ماشینم کفشاتو واکس زدی فهمیدم چقدر تمیز و مرتبی. حالا من دقیقا دو نقطه و یه خط صاف بودم که مگه کفشامو توو ماشینت واکس زدم؟:|... حالا دیشبم همسرم با یه مشما بستنی زمستونی اومد خونه؛ خب یسری خوراکی ها هست که به طور واضح تری میدونه من دوست دارم یا حالا چون زیاد جلوش خوردم و خریدم یا به زبون گفتم، ولی یسری خوراکی هام هست مثل بستنی زمستونی که عاشقشم ولی چون همه فصول سال نیست و میره مغازه خرید کنه جلوی چشمش نیست و خیلی به چشمش نمیخوره و منم خیلی به شکل واضح دربارش نگفتم فکر نمیکردم خیلی توو یادش مونده باشه که من عاشق بستنی زمستونی ام. حالا دیشب که با یه مشما بستنی زمستونی اومد و از قضا حالمم اونقدر بد بود که گفتم کرونا رو گرفتم! همونجوری که داشت یکی از بستنی زمستونی ها رو باز میکرد تا بده بهم بخورم تا به تعبیر خودش که میگفت قندت افتاده قندم بیاد بالا! یدفعه گفت میدونی امروز یاد چه خاطره ای افتاده بودم؟ یادته اولین بار اومدم خونتون رفتیم توو اتاق باهم حرف بزنیم بعد توو اتاق یه میز خوراکی چیده بودید و ۴ تام بستنی زمستونی بود بعد تو گفتی شما بستنی زمستونی دوست ندارید؟ من خیلی دوست دارم، بعد سه تاشو خوردی؟ یاد اونروز افتادم، امروز برات رفتم بستنی زمستونی خریدم. حالا همسرم داره با خنده اینارو تعریف میکنه که آره میگفتی من بستنی زمستونی خیلی دوست دارم و هی یدونه برمیداشتی میخوردی و میگفتی شما دوست ندارید؟ منم هاج و واج با خنده های همسرم خندم گرفته بود که خدایی سه تاشو خوردم؟ :|...میگم اصلا باورم نمیشه اون روز پر از استرس من انقدر خودم بوده باشم:دی... میگه من عاشق همین خودت بودنت شدم دیگه:)))
نتیجه گیری اخلاقی: دخترا خودتون باشید :|
خیلی جالب و بامزه بود واقعا و باور نکردنی به قول خودت و البته ببخشید که خندم هم گرفت به کارات :))