بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

خیلی خیلی گذری از دیشب یکی دوتا از وبلاگ هایی که همیشه اینجا را میخوانند و من تا حالا پست هایشان را نخوانده بودم و اصلا وبلاگشان نرفته بودم را رفتم که بخوانم، با هر پست نمیدانم دقیقا چه توصیفی میتواند جویای احوالاتم باشد، وای که چقدر گاهی ما آدم ها با هم فرق داریم. دقیقا از زمین تا آسمان. آنقدر فرق آنقدر تفاوت دیدگاه در هرچیزی که فکرش را کنید، آنقدر جهان بینی متفاوت که اصلا برایم قابل تصور نیست این حجم از تفاوت. تفاوت نگاه در دین، تفاوت نگاه در جزئیات و اجرای دین، تفاوت نگاه در تربیت فرزند، تفاوت نگاه در مسائل سیاسی، تفاوت نگاه در درست و غلط های شکل گرفته در ذهن، تفاوت نگاه در همه چیز، همه چیز...گاهی این حجم از تفاوت هایی که میبینم یکجورایی ترسناک است. با خودم فکر میکنم چگونه میشود انقدر مغزها شست و شو شده باشند؟ و بعد فکر میکنم خب حتما آنهایی هم که از زمین تا آسمان با من فرق دارند گمان میکنند مغز منم شست و شو داده شده است. نمیدانم...

باقالی گذاشته ام بپزد و باقالی در خانه ی ما خیلی پخته نمیشود. حالا که عمیق تر فکر میکنم درواقع این مادر خانواده است که سبک غذایی یک لشگر را تعیین میکند!... خانه ی ما هم از این قاعده مستثنی نیست، درواقع من هرچه که بیشتر میپزم و هرچه که کمتر پشت اش علاقه مندی های خودم نهفته است. مثلا من میوه خور بودم و باید در روز حتما میوه میخوردم آنهم متنوع، و خب همسرم خیلی میوه خور نبود و حالا شده است. مثلا من صبحانه خور نیستم و همسرمم اگر صبحانه بدهی میخورد اگر نه، او هم نمیخورد. مثلا من قهوه خور بودم و همسرم نه و او هم قهوه خور قهاری شده است برای خودش. مثلا من خیلی لبنیات دوست ندارم و نمیخورم و نمیخرم، همسرمم نمیخورد و جز برای پسرک  به قصد و نیت خودمان خیلی طرف قفسه های شیر و ماست نمیروم. و خب کلی مثال دیگر که اگر بنشینم فکر کنم چیزهای زیادی به یادم می آید. خب باقالی پلو هم و کلا باقالی هم خیلی علاقه مندی من نیستند و اگر برایتان عجیب نیست باید بگویم من هنوز یک بسته از باقالی هایی که مادرم موقع جهیزیه در فریزرم گذاشته بود را هنوز دارم و همچنان بعد سالها گوشه فریزر است و نمیدانم چرا نه میخورم نه دور می اندازم:| ... با این وجود حالا که در خانه مان بوی باقالی پیچیده و میخواهم باقالی پلو درست کنم راستش با همین بو پرت شده ام به هرچه که بوی پاییز بچگی ام را میدهد...اصلا آمده بودم که همین را بگویم، که این بو مرا به چه روزهای شیرینی برد اما خب گویا از این پست یک پست حال خوب کن امروز دشت نمیشود و زدم صحرای کربلا و حالا که حال خوب کن نشد حداقل بگذارید اخرش بگویم آهای گلای توو خونه، مامانای نمونه، برای جلوگیری از جزغاله شدن در آن دنیا با سرب داغ و فرو رفتن چوب در اعضا و جوارحتان و خلاصه برای سنگین تر نشدن پرونده اعمالتان بدانید و آگاه باشید که از دامان شما نه تنها مرد به معراج میرود و این صحبت ها، بلکه از دستان شما کبد چرب و کلسترول و چربی و فشار و معده درد و خلاصه باقی امراض هم ممکن است نصیب اهالی خانه بگردد و بی آنکه بدانیم و اگاه باشیم میفتیم میمیریم یک راست میبرنمان وسط آتش جهنم مینشانند و تا بیاییم بگوییم ای بابا بهشت که زیر پای ما بود، مهر خاموشی بر دهانمان میزنند که هیس! بدن خودت را داغون کردی به درک، بدن باقی اهالی منزل را هم که سرویس کردی فرزندم فلذا از این امانتی که به دستت دادیم که بدن مبارک خودت و بدن پر موی همسرت و بدن نازنازی فرزندت بود درست مراقبت نکردی و درواقع تو بودی که محور بودی و همه را بدبخت کردی با این لایف استایل ات! فلذا بفرما ضربتی زدی ضربتی نوش کن!

امشب یه فیلم خارجی دیدم به اسم سانتیگراد. داستان یه نویسنده ی معروف و واقعی بود. یعنی بر اساس زندگی یه نویسنده ی واقعی ساخته بودن. داستانش از این قرار بود که یه زن و شوهر توو کولاک توو ماشینشون کنار جاده خوابشون میبره و صبح که از خواب بیدار میشن میبینن یه عالمه برف باریده و زیرش مدفون شدن. زنه هم حامله بود. نمیدونم حالا فیلم واقعا غم انگیزی بود یا من کلا امروز ظرفیت دیدن کوچک ترین غم و اندوهی هم ندارم چون از صبح حالم بده و نه تنها از صبح که بیشتر از یه هفته ست همش سردرد و سرگیجه و افت فشار دارم و احساس میکنم درونم ظرفیت پذیرش اندوه های جدید رو نداره حتی اگر اون فقط یه فیلم باشه. اونقدر امروز حالم بد بوده که حتی با کارتون آنشرلی هم که شبکه پویا داشت پخش میکرد و این قسمت داشت نشون میداد آنه از یتیم خونه فرار میکنه و میره بیرون و اونجا همه لباساشو مسخره میکنن و اون از دنیای بیرون میترسه و دوباره برمیگرده یتیم خونه داشتم گریه میکردم:| ... بگذریم...

اینا یسری غذا و شکلات اینا داشتن که جیره بندی کرده بودن و خب همینجوری توو ماشین مونده بودن روزها. بماند که هم من هم همسرم از اینکه اینا چرا انقدر بی عرضه هستن و هیچ کاری نمیکنن داشتیم رنج میبردیم! و همسرم میگفت من اگر بودم سقف ماشبن رو میشکوندم با اینهمه وسیله که توو ماشینه برفای سقف رو آب میکردم میامدم بیرون یه تابلویی چیزی نصب میکردم یکی رد شد ببینه بعد برمیگشتم دوباره توو ماشین. منم از اونور میگفتم اینا باید روز اول که انرژی داشتن دوتایی برفارو میتکوندن اینجوری یخ نزنه و حتی میگفتم بیا اندفعه یه کوله همیشه توو ماشین داشته باشیم تووش آب معدنی و تن ماهی و نون خشک و اینا بذاریم دستم بهش نزنیم:/ البته برای ماشین خدابیامرزمون داشتم میگفتم. خلاصه خیلی تحت تاثیر فیلم‌ قرار گرفته بودم!...خب روزا میگذشت و اینا همچنان توو ماشین بودن تا اینکه بالاخره زنه درد زایمانش گرفت و با کمک شوهره با هم بچه رو توو ماشین به دنیا آوردن و برای اینکه بچهه سردش نشه باباهه کاپشنش رو دراورد داد تا زنش بپیچه دور نوزاده و همون شب باباهه از سرما یخ زد و مرد. برای من واقعا فیلم غم انگیزی بود. مادره هم که از اونور شیر نداشت مجبور شد از همون جفت و بند نافی که از بدن خودش کشیده بود بیرون بخوره تا بچش زنده بمونه و شیر داشته باشه. در نهایت بعد از گذر بیست روز و خورده ای زنه قطره های آب رو دید که از ماشینش میچکه و متوجه شد آفتاب داره برفارو آب میکنه. با دستاش برفارو شروع کرد کندن و دید داره کنده میشه که خب با پا برفارو زد کنار و با بچش از ماشین اومدن بیرون و یه آبادی پیدا کردن. به قدری ظرفیتم پره و به قدری با فیلمش مخصوصا مردن مرده حالم گرفته شد و غصه ها خوردم که به همسرم گفتم اگر ما توو همچین شرایطی قرار گرفتیم سعی نکن منو زنده بذاری و خودت فداکاری کنی، خودت بهتر تغذیه کن خودتو بهتر بپوشون که تو زنده بمونی چون من بدون تو نمیخوام زنده بمونم. ( یکی اون دستمال کاغذی رو بده به من و چراغارو خاموش کنه :|).

یا چنان نمای که هستی

یا چنان باش که می نمایی...

 

+ بایزید بسطامی

میون اینهمه درد و رنج و غم غربتی که انگار به سر و روی شهر پاچیده اند امروز اما به وقت ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه صحنه ای دیدم که از زیر ماسک لبخند زدم. دختر و پسر دستفروشی بساطشان را روی صندلی های زرد مترو گذاشته بودند و با کمی فاصله از هم داشتند با هم آشنا میشدند و پر از هیجان و ذوق و لبخند بودند. همین قدر زندگی...

عشق بوسه ای وسط پیشونی

 یه زخمی که تا همیشه میمونی

به جون خودت درد بی درمونی...

یکی از بدترین حس های دنیا وقتیه که به تصور و زعم خودت گذشت کردی، صبوری کردی، خوبی کردی بعد میبینی توو نگاه کسی که همه ی اینکارا رو فکر میکردی براش کردی تو هیچ کاری نکردی حتی از نظرش تو کمک و همراهیشم نکردی‌!

 حدود سه چهار روز پیش یه جواب ازمایشی گرفته بودم که از یسری چیزا توو آزمایشم خیلی نگران شده بودم و باید برای رفع نگرانی به پزشک متخصص مراجعه میکردم. خب همون شب وقتی داشتم توو نت میگشتم رسیدم به سایتی به نام دکتر ساینا  توو این سایت یسری دکترای فوق تخصص توو گرایش های مختلف پزشکی وجود داشت که شما میتونستی حق ویزیت بدی و انتخاب کنی با اون متخصص تلفنی یا متنی صحبت کنی. خب منم چون خیلی نگران بودم و بی وقت از روی نظرات یه دکتر فوق تخصص توو یه رشته ای رو انتخاب کردم و حق ویزیتش رو پرداخت کردم که نوشته بود بعد از پرداخت ویزیت وارد قسمت گفت و گو بشید و سوالتون رو از دکتر بپرسید و دکترم بین ۱۳ دقیقه حداقل و ۱۰ ساعت حداکثر پاسخ خواهد داد. خب از اونجایی که من نصف شب پرداخت کردم خب فکر کردم شاید دکتره خوابه! و فردا جوابم رو میده. با این تفاسیر تا صبح نت گوشیم رو روشن گذاشتم و چهل هزار بار چک کردم ببینم جواب داده یا نه که خب نداده بود و همچنان هرچی هم سایتو میبستم از اول وارد میشدم باز نوشته بود اول پول ویزیت رو پرداخت کنید. خب فکر کردم مشکل از خود سایتشونه و پولم پرداخت میکنی هی به اشتباه میزنه پرداخت نشده. اما خب دیگه صبح شده بود و نزدیک ظهرم داشت میشد اما نه خبری از جواب سوالم بود نه همچنان سایت میزد که پرداخت شده! من همچنان در حالت و مرحله ی پرداخت نشده بودم.

خلاصه شماره اپراتورش رو گیر آوردم و زنگ زدم. خانمی پشت خط گفت اینجا پول شما پرداخت نشده و زنگ بزن ۲۳۱۸ از اونجا پیگیری کن اگر اونا گفتن پولت پرداخت شده کد پیگیریش رو بگیر دوباره به ما زنگ بزن.‌ منم زنگ زدم ۲۳۱۸ و اونم گفت پرداخت شده با موفقیت و سایتی که ازش خرید کردید پول به حسابش رفته اینم کد پیگیریش و کد مرجعش. منم دوباره زنگ زدم دکتر ساینا و گفتم این کد پیگیریم. اینبار اپراتورش یکی دیگه بود. گفت ارجاع میدم امور مالیمون اگر واقعا پرداخت کرده باشید پولتون عودت داده میشه:|... گفتم خانم کد پیگیری دارم بهتون میدم دیگه، دوباره چیو میخواین بررسی کنید وقتی من پول رو پرداخت کردم و از حسابم کم شده و به حساب شمام اومده. بعد اینکه من الان جواب دکتر برام مهم تره. دختره گفت خب اگر جواب دکتر براتون ضروریه میتونید از اول وارد سایت بشید دوباره دکترو انتخاب کنید هزینه رو پرداخت کنید جوابتون رو بگیرید تا تکلیف این مشخص بشه! گفتم سایت شما اصلا قابل اعتماد نیست که بخوام دوباره هزینه ای پرداخت کنم شما همین هزینه قبلی منم معلوم نیست چیکارش کردید. که یدفعه دختره با حرص گفت هرجور راحتی. گفتم بعدم شماره مالیتون رو بده من پیگیر باشم. دوباره با حرص گفت مالی ما شماره نداره باید خود ما حضوری ببینیمش:/ شما همینجا زنگ بزن پیگیر باش بعد ۷۲ ساعت. خلاصه قطع کردم و فرداشم که ۷۲ ساعتشون تموم میشد و همچنان پولی کسی برای من نزده بود. صبح دوباره زنگ زدم. یه دختر دیگر توو قسمت اپراتور گفت بذار بررسی کنم نیم ساعت دیگه خودم بهت زنگ میزنم. نیم ساعتش شد غروب. خلاصه دوباره زنگ زدم یه دختر دیگه ای بود اونم بعد یه بررسی اجمالی گفت ۷۲ ساعتت نگذشته! بعد ۷۲ ساعت زنگ بزن. دوباره دیروز زنگ زدم که ۷۲ ساعت گذشته بود یه دختر دیگه بعد بررسی گفت پول اومده به اعتبارتون! یعنی توو اعتبار سایت! دوباره میتونید برید دکتر انتخاب کنید.

یعنی ته زرنگ! پول آدم رو با اینکه شماره شبا هم ازم گرفته بودن اما به حساب خودم برنگردوندن . حسابم توو سایت رو شارژ کردن. گفتم من دکتری دیگه از سایت شما انتخاب نمیکنم و شمام قرار بوده پول منو به حساب خودم عودت بدید الان برای چی باید حساب سایت شارژ بشه؟! که هی میگفت متوجه ام متوجه ام... خلاصه گفت من اینجا براتون درستش میکنم که پول رو برگردونن به حسابتون و تا دوشنبه ی هفته ی دیگه صبر کنید:| ... روراست بخوام بگم یعنی هم حالم بهم میخوره از این مدل شرکت ها و آدم ها و کاسب هایی که این مدلی کار میکنن، پول طرفو میگیرن بعد به هردلیل و مشکلی که ایجاد میشه و باید برگردونن طرف رو انقدر میبرن میارن تا پشیمون بشه از گرفتن پولش.هم خدارو شکر میکنم که تا جایی که در یاد و تصور منه پول کسیو نخوردم و مثل بعضی ها نیستم. جالبه اگر بهشون بگی پولم رو خوردید تازه طلبکارم میشن که نخوردیم توو حسابته! درصورتی که اگر بنا به همچین کاری باشه باید توو قوانین سایت بنویسن. از این مدل ها کمم نیست، من خیلی از آنلاین شاپ ها رو دیدم که مثلا قبل از خرید ازشون تا بک کلمه ی تورو پاسخ میدن مفصل، بعد که پول رو پرداخت کردی سه روز برای یه سوال مهم باید صبر کنی اونم اگر جواب بده. همین دیروزم مثلا یه آنلاین شاپی که ازش قبلا خرید کرده بودم و خیلی از روند خرید غیر حضوریشون ناراضی بودم و خب از استوری هاش متوجه شدم این چندوقته هم مثل سایر مردم در این جریانات شرکت میکرده حالا دیروز استوری کرده بود که اگر کسی بیاد بگه سفارشم چی شد؟! بلاکش میکنم! یعنی معتقد بود چون چندین روزه خودش در این اعتراضات شرکت کرده بقیه هم یا باید شرکت کنن یا اون رو درک کنن و به فکر سفارششون نباشن توو این اوضاع و احوال. که من خب حق نمیدم. و معتقدم هر چیزی جای خودش رو داره. سفارش طرف چه ربطی داره آخه؟! یا باید متعهد باشی تایمی که گفتی بفرستی یا بقیه مسئول این نیستن که تو تونستی سفارش بگیری ولی نتونستی سفارشارو بفرستی.

یکساعته دارم کلیپ مادرایی که بچه هاشون رو این چندوقته کف خیابون از دست دادن نگاه میکنم و اشک میریزم و با خودم میگم جواب آه و داغ این مادرا رو چجوری میخوان بدن؟...چجوری؟...

امروز وقتی راننده ی اسنپ با خواهرش تلفنی حرف میزد خب بی آنکه بخواهم صدایش را میشنیدم در آن یک وجب جا. البته نمیدانم خواهرش بود یا نه اما به او آبجی میگفت. از نتایج مکالماتشان فهمیدم که آبجی خانم باید فقط شماره ی رضا را پیدا کند، بعد بقیه اش با او! ( یعنی بقیه اش با آقایی که راننده اسنپ است) و میخواست بعد از یافتن شماره ی رضا، برود از میدان ازادی یک سیم کارت بخرد( حالا چرا ازادی نمیدانم، شاید نمیدانست الان اصغر آقا سوپر مارکت محل هم سیم کارت دارد) بعد با آن شماره ی ناشناس و به قول خودش بی نام و نشان به او بگویند که زن ات با فلانی و بهمانی ست. البته وقتی داشت درباره ی زن رضا حرف میزد صدایش را یواش کرده بود من نشنوم. ولی خب افسوس که من کلا گوش های تیزی دارم... در ادامه هم گفته بود خیلی حرصش از این زن در می آید و حاضر است پول ها را به نرگس( یا نرجسِ) خاله بدهد اما به او( گمانم زن رضا) ندهد. بعد خواهرش نمیدانم چه گفته بود که او داشت میگفت: نه نرگس را مثال میزنم خواهر من، وگرنه تو که از خودمانی این پول به تو هم میرسد! منظورم این است حاضرم به آنها بدهم ولی به او نه. مکالمه ی آنها تمام شده بود و تمام مسیر به سکوت سپری شده بود. اما من تمام مدت تنها به یک چیز فکر میکردم و یا بهتر است بگویم به یک شخص‌. راستش داشتم به رضا فکر میکردم! ... اینکه زن او با فلانی و بهمانی بود یا نبود راستش به من مربوط نبود، اینکه اصلا واقعا بود یا میخواستند برای حرصشان سر ماجرای دیگری به رضا زنگ بزنند هم به من مربوط نبود. اصلا کل ماجرا و رضا هم به من ربطی نداشت ولی راستش من داشتم به رضا فکر میکردم. به اینکه بعد از آن تلفن بی نام و نشان زندگی اش چه میشود؟ به اینکه چقدر خراب کردن یک زندگی مانند آب خوردن است، و اصلا چرا آدم ها باید به خودشان اجازه بدهند زندگی بقیه را خراب کنند؟ بر فرض که واقعا زن رضا و زن رضا ها و خود رضاهایی هم دارند هرز میپرند، ما موظف به گفتن هستیم؟ از کجا معلوم همسرش نداند؟ از کجا معلوم او نمیداند و دارد خوش زندگی میکند و حالا با دانستن چه لطفی به او شده است جز اینکه زندگی اش خراب شده؟ از کجا معلوم اویی که قرار است تشت رسوایی اش از بام انداخته شود توبه نکرده باشد؟ اصلا از کجا معلوم هرکاری کرده مربوط به گذشته اش بوده است و بس؟ از کجا معلوم اصلا ما درست گمان کرده ایم؟ مگر تهمت زدن در این چیزها ساده است؟ این چیزها خانه خراب کن است و جز شک و بدگمانی چیز دیگری در دل همسرش ایجاد نخواهد کرد انهم تازه در بهترین حالت اش. بدترین ها را هم که خودتان میدانید چه میشود آنهم در جامعه ی ایرانی و وجود مردان غیرتی. واقعا اینکه به مردی زنگ بزنند بگویند زن ات هرز میرود چه آثاری جز خراب شدن یک رابطه و زندگی خواهد داشت؟ نکند آنقدر پست شویم که اصلا هدفمان همین باشد؟ یعنی خراب کردن زندگی کسی؟! واقعا ما در جایگاهی هستیم که یک زندگی را ویران کنیم ولو با فاش کردن حقیقت؟! این جایگاه و اجازه را چرا به خودمان میدهیم؟ چرا گاهی وقتی نه سر پیازیم نه ته اش چشم هایمان را نمیبندیم و گوش هایمان را کر نمیکنیم؟ اصلا چرا انقدر به چشم ها و گوش های خودمان اعتماد داریم؟ ما خداییم که انقدر راحت بر مسند قضاوت و حکم دادن و مجازات کردن مینشینیم؟... ما دقیقا چه هستیم؟ 

نامه امام علی به مالک اشتر:

ای مالک اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی فردا به آن چشم نگاهش نکن، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی چیست...

یه آدم بچه دارو فقط یه آدم بچه دار درک میکنه! حالا من تعجبم از اون آدمِ بچه داریه که خودش بچه داره و میدونه کلا بچه داری چجوریه و تجربه کرده ولی درکش مثل آدمیه که بچه نداره. برای مثال من خودم تا قبل از اینکه بچه دار بشم وقتی مهمون میخواست بیاد خونمون خب هیچ کدوم از دکوری های خونمون رو جمع نمیکردم، روی میز کلی چیز میز میچیدم و حتی وقتی همسرم‌ مثلا میگفت الان بچه ها میان اینارو میشکونن کاش جمعشون کنی معتقد بودم من چرا باید جمع کنم؟! خب ماماناشون بگیرنشون، حتی معتقد بودم منِ میزبان خونمو زشت کنم و وسیله هامو جمع کنم چون قراره بچه های مهمونا داغون کنن؟ پس مادراشون چیکارن؟! یا یه بچه ای حتی کوسن مبلامونم برمیداشت روش رژه میرفت حرص میخوردم! اما وقتی بچه دار شدم با پوست و گوشت و استخونم درک کردم چقدر یه مهمونی با بچه ی نوپا برای مادر سخته، و اصلا شما نمیتونی بچه ی به فرض یکساله رو ۵ ساعت توو مهمونی توو بغل نگه داری، بچه کلافه میشه، میخواد بره بازی، میخواد به همه چیز دست بزنه و مادر خیلی هنرمند! باشه یه ربع بتونه بچه رو توو بغلش حبس کنه، و بعدِ بچه تازه میگم چقدر اون میزبانایی که روی میز به خاطر بچت چیزی نمیچینن، حواسشون هست سینی چایی رو بذارن بالاترین قسمت خونه بعد که خنک شد پخش کنن تا بچه ی تو دست نزنه، دکوری هاشونو جمع میکنن تا بچه ت ازادانه چرخ بزنه چقدر خوبن چقدر با درکن چون یه مهمونی ساده با بچه برای مادر به سخت ترین حالت ممکنش سپری میشه. حتی الان مهمون میاد خونم خودمم راحت ترم چون تمام دکوری هامو جمع کردم، چیزای شکستنی جلو دست نیست، میزامو جمع کردم و مهمونِ بچه دار میاد هم اون ازاده هم من راحتم. الان بچه ای بیاد کل مبلامم کن فیکون کنه ناراحت نمیشم که هیچ، بلکه میگم بچه ست دیگه نمیشه بهش گفت نکن که اون نمیفهمه و اقتضای سنش همین کاراست. حالا با همین مثال میخوام ببرمتون دیشب توو ماشین آقای اسنپی. یعنی مسلمان نشنود کافر نبیند ما توو یه ترافیکی افتادیم که تا اجدادمونم اومد جلو چشممون. برای منی که سالهاست دارم این مسیرو هر هفته میرم و میام اصلا همچین ترافیکی بی بدیل بود، و فقط شب یلداها همچین ترافیکی رو توو این مسیر دیده بودم. دقیقا سه ساعت طول کشید من برسم خونه. اونقدر که فکر کنید من توو ماشین خوابیدم!... حالا فرض کنید یه بچه ی کوچیک که در بهترین حالت هر دوساعت یه بار چیزی میخواد تا بخوره، و منم کلا همراهم یه کلوچه بود و آبم نداشتم براش شیر درست کنم و همون کلوچه تنها راه نجاتم بود تا بچم رو سیر کنم اونم بچه ای که قبلش دو ساعت خواب بود و حالا با ترافیک ۴ساعتی میشد چیزی نخورده بود حالا من خودم حواسم بود و نگران بودم از اینکه خرده کلوچه بریزه توو ماشین و خداشاهده مدامم توو دلم میگفتم وای ماشین آقاهه خیلی تمیزه اگر ریخته بشه چیکار کنم ؟ و خب در همین افکار داشتم یه ذره یه ذره هم به بچم کلوچه میدادم و البته پسرمم با انگشتای کلوچه ایش هی میزد به شیشه ماشین و حتی داشتم در همون حال به این فکر میکردم که به محض رسیدن با دستمال مرطوب شیشه ش رو تمیز میکنم اگرم چیزی ریخت زیر پاییش رو میتکونم توو مقصد، و خودم حواسم بود که یهو اقاهه برگشت گفت: خواهرم توو ماشین چیزی نده توروخدا... واقعا اونقدر اعصابم خورد شده بود هیچی نمیتونستم بهش بگم. دلم میخواست بهش میگفتم خوبه خودتم بچه داری من میتونم بچه رو گشنه نگه دارم؟ حتی دوست داشتم بهش بگم ۱۰۵ تومن از من گرفتی تمام مسیرم غر زدی که چرا این مسیرو قبول کردم و الحمدالله مسیرا رو هم که بلد نبودی! خب واقعا یه تکوندنِ زیر پایی انقدر سخته؟ نخوردن از قوانین اسنپه؟! ولی خب چیزی نگفتم کلوچه رو هم بستم گذاشتم توو کیفم، شیشه ماشینشم دستمال مرطوب رو توو ساک پسرم پیدا نکردم و دستمال نکشیدم فقط توو دلم گفتم چقدر بی درک و فکر کردم واقعا تکوندنِ یه زیر پایی انقدر سخته که به خاطرش مهربونی رو از یاد میبریم؟