بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

چه کسی را دیدید بعد از کلی شستن و سابیدن گاز، بعدش روی گاز سیب زمینی سرخ کند؟ یعنی بسوزد پدر عاشقی. بعد از جمله ی معروف مادربزرگم که میگفت: آدم سنگ بشود ولی مادر نشود، جمله ی دیگری را میخواهم به جوامع بشری تقدیم کنم آنهم اینکه: آدم سنگ بشود ولی عاشق نشود:/...

درست کردن سوسیس سیب زمینی از موارد عشق به همسر محسوب میشود:|

اگر فکر کردید رانی هلو برای مادری ست که دارد در آشپزخانه شر شر عرق میریزد باید بگویم سخت در اشتباهید، برای امپراطور خانه مان هست که از یخچال در آورده ام یخی اش برود از خواب بیدار میشود بخورد:/ پس نتیجه میگیرم آدم سنگ بشود مادر نشود!

 

بی اغراق یکی از بزرگترین لذت ها برایم آن لحظه ای هست که خانه مان بوی عید نوروز میدهد و از همه جا بوی رایت و وایتکس می آید:دی...یعنی لحظه ای که بعد از کلی کار منزل و بشور و بساب و برق انداختن همه جا، می آیی مینشینی پاهایت را دراز میکنی یک چایی برای خودت درست میکنی. الان من در آن لحظه ام و خانه مان بوی گل میدهد( آیکون غرور و تکبر!)... بعد از گذاشتن پست پایین افتادم به جان خانه و شر شر عرق جبین ریختم و تا همین الان فقط شستم و روفتم! و الان یک آخیش حقم نیست؟:/

بچه که نداشتم مادرم میگفت الان دم به دقیقه آدم به شوهرش زنگ میزند که کجایی و هی دلش میخواد ۲۴ ساعت خانه باشد و کنارش، بگذار بچه دار شوی، تازه میگویی وای کاش دیرتر میامد من غذا هنوز درست نکرده ام!... منظور مادرم این بود که بعد از بچه دار شدن آنقدر سرتان شلوغ میشود که دیگر به شوهر گیر نمیدهید همیشه ور دلتان باشد. امروز و در این لحظه با گوشت و پوست و استخوانم حرف مادرم را دارم لمس میکنم، یعنی یکجوری خانه مان کن فیکون شده است، یکجوری همه چیز توسط کوچک خانه وسط است از کفش گرفته تا پنپرز و تن ماهی و اسباب بازی و حوله و کوسن های مبل و شال و کلاه زمستانی و کیف پول من و پیژامه ی پدر خانه و چسب و لحاف و تشک و خلاصه هرچه که فکرش را کنید و در بازار شام یافت شود و یکجوری ظرفشویی پر است و تمام کابینت ها و کشو ها بیرون ریخته شده ست و یکجوری روی میز پر است و گاز کثیف است و زمین باید طی زده شود و دستشویی باید شسته شود و تمام شیشه ها باید رایت زده شود و خانه جارو زده شود که فقط دارم با خودم میگویم خدا را شکر که همسرم زودتر از نه و ده شب امروز به خانه نمی آید.

به نظر من توو روابط با آدم ها حالا رابطه با هرکسی، رابطه با اعضای خانواده، رابطه با دوست، رابطه با همکار، رابطه با همسایه، رابطه با جاری! و کلا رابطه با هرکی، یه مرحله ای هست به اسم " سِر شدن"، یعنی هی تلاش میکنی یه چیزیو درست کنی، هی تلاش میکنی یه چیزیو بفهمونی، هی تلاش میکنی یه چیزیو تغییر بدی بعد یهو ول میکنی، سر میشی. یعنی هی تلاش میکنی هی تلاش میکنی هی تلاش میکنی بعد یهو مثل بادکنک وقتی میبینی تلاشات هیچ نتیجه ای نداره و هیچی نمیشه اونی که تو میخوای یهو میترکی و خالی میشی. انصافا رسیدن به مرحله ی سر شدن یا بی تفاوتی محض از نظر من مرحله ی نازیه!... از فردای اون روز که به این مرحله رسیدی همه چیز یه جور دیگه ای میشه برات، دیگه دست از جنگیدن برای یسری چیزا برمیداری و یه به درک خاصی توو وجودت جریان پیدا میکنه!

 

زندگی ما بدین شکل است که یا همسرم ناهار سرکار است یا ناهار خانه است، روزهایی که به ظاهر خانه است هم سرکار است و اصولا معلوم نیست کی می آید، شش بعدازظهر، دوازده ظهر، سه بعد از ظهر و...یعنی به هرحال او یک مرد ایرانی ست و ناهار باید وجود خارجی داشته باشد، حالا روزهایی که کلا سرکار است که خب از شب قبل شام بیشتر درست میکنم میدهم فردا هم با خودش ببرد، روزهایی هم که به ظاهر ناهار به خانه می آید چون اصلا معلوم نیست چه ساعتی می آید فلذا باز معمولا از شب قبل اضافه درست میکنم که هروقت آمد بخورد. خودم هم معمولا ناهار نمیخورم و یکدفعه با همسرم شام میخوریم، بخواهمم بخورم هرچه در یخچال باشد میخورم و خیلی کم یا بهتر است بگویم اصلا پیش نمی آید که من بلند شوم صرفا برای خودم تکی ناهار درست کنم؛ اما خب امروز به قدری آنچه در پست پایین شرحش دادم را هوس کرده بودم که از ۷ صبح به عشق پختن و خوردنش خوابم نمیبرد:|... 

حالا درست است که عکس مال ساعت یک ظهر است، درست است که من سینه خیلی دوست ندارم اما برای اینکه پسرم از صدای تلق تولوق مواد غذایی داخل فریزر بیدار نشود مجبور شدم اولین تکه مرغی که به دستم آمد را بپذیرم، درست است که خیار نداشتیم تا سالاد خیار گوجه هم درست کنم اما دیدید بعضی غذا ها همچین گوشت میشود میچسبد به تن آدم، این دقیقا از آن مدل ها بود، شاید چون طعم مرغ های مادربزرگم را میداد. 

 واقعیت هیچی الان و این لحظه مثل یک پرسِ همچین مرد وارانه و لوتی و تپل، برنج و خورش مرغ و بادمجان از آنهایی که مادربزرگم درست میکرد و داخل اش قوره و گوجه هم میریخت با سالاد شیرازی و فلفل شیرین و دوغ و ترشی لیته نمیتواند تمام خستگی ام را بشورد ببرد. یعنی تک تک سلول های بدنم همچون یک معتاد الان دلش میخواست با سر داخل دیس برنج و خورش مرغ و بادمجان بود، اما دریغا که از این شرایط در این ساعات شب فقط سَر را دارم!

 

امروز دیگر حال پسرم بعد از چندروز مریضی به اوج خودش رسید. نمیدانم چرا بچه ها همیشه روزهای تعطیل مریض میشوند و مطب دکترهای حاذقی که تو میشناسی تعطیل است. بردم اش اورژانس بیمارستان و خب با یک مشما دارو به خانه برگشتیم و تمام مدت مسیر پسرم روی مادرش بالا میاورد و بی پناه تر از همیشه به من پناه آورده بود. با همان وضعیت اسفناک به خانه رسیدم، سریع لباس هایش را عوض کردم، دستانش را شستم و اولین داروی تجویزی دکتر را به زور بهش دادم. انگار دارو آب روی آتش باشد، حالش خیلی بهتر بود...تنها چیزی که هزار بار از مغزم عبور کرد و بلند بلند بر زبان آوردم این بود که خدا را شکر که این مریضی ها مریضی هایی ست که برایش دارویی و درمانی وجود دارد، چه میکشد مادری که فرزندش بیماری لاعلاج دارد و دارو و درمانی برایش نیست؟ آخ که خدایا چه میکشد مادری که فرزندش هرروز جلوی چشمانش درد میکشد؟ برای مردن یک مادر همین کافی ست، همین که درد بچه اش را ببیند. خدایا به تمام ما مادرها رحم کن و بچه هایمان را بر ما ببخش و حفظ کن. 

+ ای حافظ آن که از او حفاظت خواهد...

واقعیت یک آن از این جامعه ترسیدم، از خودم و تمام مردم... گفته بودم همیشه صدای دعوای زن و شوهری را میشنوم، انصافا گندش را دیگر درآورده اند، دم به دقیقه دعوا میکنند و نمیدانم که میدانند صدایشان کاملا در خانه مردم است یا نه‌. من که کنارشان نیستم ببینم کدامشان مقصر است اما خب معمولا مَرده از عربده زدن ابایی ندارد و با تراس باز خانه شان به راحتی عربده میزند و فحش میدهد. صبح بود که میخواستم از پشت پنجره مان چیزی بردارم، صدا متعلق به ساختمان رو به رویی ست، چشمم به تراسشان افتاد یک جفت لباس بچه ی آویزان شده روی بند رخت دیدم، واقعیت هنگام دعوای آنها من هیچوقت از هیچ سوراخ سمبه ای نگاه نکرده ام تا واضح ببینم کدام خانه است، اما همیشه از سایه های افتاده پشت پرده مان یا نور تراسی که از خانه مان مشخص است و صداها و سایه شان را از آن تراس روشن میشنیدم و میدیدم گمان میکردم متعلق به طبقه ی دوم باشند، با لباس بچه هم متعجب شدم هم ناراحت و نمیدانستم کسی که لباس بچه اویزان کرده همسایه ی بالاییشان هست یا خودشان هستند؟ راستش ته دلم ناراحت بود از اینکه اگر تراس خانه ی اینها باشد یعنی بچه دارند؟ و چه غم انگیز...

شب شد که صدایشان درآمد. مَرده عربده میزد و میگفت از خدامه که بری، برو گمشو... و زنه جیغ جیغ میکرد که روی من دست بلند کن تا ببینی چی میشه و چجوری ترکت میکنم... برای اولین بار نمیدانم چرا اما به همسرم گفتم از پنجره نگاه کن ببین طبقه ی چندم اند، همانی ست که لباس بچه دارد؟ نمیدانم چرا میخواستم ببیند، شاید چون ته دلم میخواست که بچه نداشته باشند حداقل...همسرم به اندازه ی چندثانیه پنجره را باز کرد و گفت معلوم نیست و دوباره بست. اما جمله ای گفت که ترسیدم، از تماممان‌‌‌... گفت همه پشت پنجره بودند! از ساختمان های مختلف... نمیدانم چرا انقدر دگرگون شدم، دلم برای آبرویشان سوخت... دلم میخواست جز خودم کس دیگری صدای آنها را نمیشنید...راستش از این چهره ی پنهان در تک تکمان ترسیدم، از این بخش فضولمان... از اینکه چرا فرهنگ نشنیدن را بلد نیستیم و انگار که قصه های شب باشد همه به پشت پنجره آمده اند ... دلم نمیخواست این ضعف فرهنگ اینگونه به صورتم بخورد، دوست داشتم همه مان متمدنانه وقتی صدای دعوایی شنیدیم تلویزیونمان را بلند تر کنیم، بلند بلند آواز بخوانیم، پنجره مان را ببندیم، به اتاق دیگری برویم، دلم میخواست بلد بودیم خیلی جاها خودمان را به نشنیدن بزنیم اما واقعیت پشت پنجره ها بود!

سخت ترین روزهای یک مادر روزهایی ست که فرزندش مریض است...حداقل برای من که اینگونه است. کنارش دراز کشیده ام، هر یک ربع یکبار با گریه از خواب میپرد، آب دهانش را به زور قورت میدهد انگار که بخواهد بالا بیاورد، با سینه ای که خس خس میکند... هر یک ربع یکبار سریع بغلش میکنم به پشتش میزنم تا شاید راه نفسش باز شود، بعد پا به پای او گوله گوله اشک میریزم و هی میگویم خدایا چکار کنم؟!...

یه جا خوندم:

همیشه به زن اول و دوم شاملو فکر کنید، حتی اسمشونم نمیدونیم؛ آیدا زن سوم بود، اما همه آیدا رو میشناسیم؛ خواستم بگم اونقدر اصرار به بودن و موندن آدما توو زندگیتون نکنید...اما اگر یکی بیاد جوری میمونه و جوری عاشقت میکنه که تموم آدم های قبل اون توهم بوده.