بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

نمیدونم قراره با واتساپ و اینستاگرام چیکار کنن، یعنی نمیدونم حرف هایی که حاکی از بسته شدن و فیلتر شدن همیشگیشه حقیقت داره یا نه که خب اگر از من بپرسید میگم اینا دنبال بهانه بودن که برای همیشه فیلتر کنن که خب الان به هدفشون رسیدن و بعید نیست برای همیشه فیلتر بمونه‌.حالا اینوسط دارم فقط به یه چیزی فکر میکنم، جدای از اینکه ما مردم ایران اصولا دلخوشی و تفریح و سرگرمی ای نداریم از اونور روز به روز مردمم فقیر تر دارن میکنن و همون دلخوشی و تفریح و سرگرمی های اندکم میشه برای از ما بهترونا، واقعا یه واتس آپ و اینستا که مردم دوساعتی تووش چرخ بزنن و چهارتا دونه کلیپ ببینن انقدر زیاد اومد به مردم؟ واقعا سرگرمیه دیگه ای مگه پیر و جوون داشتن؟ تا مامان و بابای منم شبا عینکاشون رو میزدن دوساعتی میرفتن توو موبایلاشون بابا کلیپ هایی که دوستاش براش توو واتساپ فرستاده بودن رو نگاه میکرد و مامان توو اینستا کلیپ های آشپزی! حالا جدای از اینکه همین یدونه سرگرمی هم از مردم گرفته میشه واقعا دارم با خودم فکر میکنم چه بلایی سر پیج های کاری و آنلاین شاپ ها میاد؟ واقعا چند میلیون نفر با همین فیلتر شدن بیکار و بدبخت میشن؟ واقعا به این چیزا فکر هم میکنن؟ من آنلاین شاپ های خیلی زیادی رو میشناسم که با کرونا قشنگ یکبار زمین خوردن و دوباره بلند شدن و گفتن اشکال نداره اینبار مجازی کار میکنیم و فروشمون رو میکنیم غیر حضوری، برای کارشون کلی هزینه ی تبلیغ دادن تا مشتری جذب کنن، کلی شب و روز خون دل خوردن تا کارشون رونق بگیره و فروش غیر حضوریشون جون بگیره و جا بیفته حالا فکر کنید یه پیج نوپایی که به زورِ کلی هزینه و تبلیغ تازه تازه چند هزار نفر فالور جمع کرده و داره تازه به فروش میرسه حالا یه اتفاق بدتر از کرونا. واقعا چه بلایی قراره سر اونایی بیاد که نونشون وابسته به همین شبکه های اجتماعیه؟ واقعا میدونید چند نفر از نون خوردن میفتن؟ چندنفر دوباره زمین میخورن؟ چند نفر به معنای واقعی کلمه نابود میشن؟ مردم رو میبینن اصلا؟ 

با همه ی وجود دلم میخواست دکمه ای بود یا برمیگشتم به گذشته و یا رد میشدم از این روزها که آنقدر غریبانه و دلگیرانه میگذرند که اصلا یادم نبود ۷ روز است پاییز آمده، پاییزی که همیشه برای آمدنش روزشماری میکردم. وقتی چندهفته قبل در ماشین همسرم آهنگی میشنیدم که میخواند: دنیا قشنگ نیست، بارون قشنگ نیست... همان موقع که نشسته بودم قسمت شاگرد و پسرم روی پایم بود میخندیدم و به پسرم نگاه میکردم و میگفتم این چی میگه مامان؟ دنیا قشنگه با تو، بارون قشنگه با تو، همه چی برای من قشنگه با تو... حالا وقتی خودم همان آهنگ را دانلود کردم و دارد میخواند دنیا قشنگ نیست‌‌‌... دارم آه میکشم و فکر میکنم راست میگوید؛ دنیا قشنگ نیست...درست است که هنوز دلخوشی ها کم نیست، درست است که وقتی سر میچرخانم و همسرم و پسرم و خانوادم را میبینم برایم کفایت است و میگویم خدایا شکر برای داشتنشان و همین برایم کافی ست اما راستش این شب ها که مینشینم در خلوت خودم و در تاریکی شب تنهایی گریه میکنم از دلگیری و دلتنگی روزهایی که از سر میگذرانیم و به هزار و یک چیز فکر میکنم میبینم راست میگفت: دنیا قشنگ نیست...

وقتی نوجوون بودم یادمه یه روز رفته بودیم بازار و داشتیم خانوادگی مغازه هارو میگشتیم، رسیدیم به یه کیف فروشی، یه کیف نقره ای پشت ویترین بود که مادرم و خواهرم همین طور داشتن بهم نشونش میدادن، خیلی بدشون نیومده بود ولی خیلی هم قشنگ نبود. یهو مادرم از فروشنده پرسید چنده؟ اونم یادم نیست چه قیمت گفت ولی مثلا شما فرض کنید گفت ۱۰۰ هزار تومن اونموقع. یهو مامانم یه قیمت خیلی عجیب غریبی برای تخفیف گفت که انصافا کرک و پر هممون ریخت! مثلا شما فکر کن کیف بود صد تومن، یهو مامانم گفت اگر ۲۰ تومن میدی برای دخترم بردارم؟:| ... در کمال ناباوری فروشنده هم نه گذاشت نه برداشت به شاگردش گفت یه مشما بده بپیچم:|... یعنی فقط باید در اون لحظه میبودید! خود ماهم راضی به اینهمه تخفیف نبودیم( الانم که دارم مینویسم باز خندم گرفته). حالا اونوسط مامانم داشت یواشکی به خواهرم میگفت میخوای حالا؟ و خواهرمم که اونم نوجوون بود یهو گفت نه مامان خوشم نمیاد:| ( :دی)... یعنی در استیصالی گیر کرده بودیم که فقط باید در اون شرایط باشی تا بفهمی:دی... آخرشو یادم نیست که با عذرخواهی اومدیم بیرون یا مامانم مجبور شد اون کیف رو بخره چون هرچی دارم فکر میکنم میبینم خونه ی مامانم اینا یه کیف نقره ای هست که هیچوقت هیچکی استفادش نکرده و همینجور گوشه کمده، حالا نمیدونم این همون اونه یا نه. اما خب الان که دوباره در همون شرایط استیصال قرار گرفتم یاد اونروز افتادم. امروزم یه پیج کفش فروشی رو که مدتیه دنبال میکنم که تا حالا ازش کفش نخریدم. حالا امروز یه مسابقه ی سه گزینه ای گذاشته بود که هرکی درست جواب میداد تخفیف بهش تعلق میگرفت تا ۱۲ شب. من جواب مسابقه رو دادم ولی گفت اشتباهه. به شوخی و خنده گفتم میتونم برم با پیج همسرم اون دو گزینه باقی مونده رو بگم و ببرم، تا حالا هم ازتون کفش نخریدم و گفتم تخفیف رو بردم حتما دیگه میخرم! ولی خب این کارو نمیکنم مدیون میشم. با چهارتا استیکر خنده. یهو صاحب پیج اومد نوشت به خاطر صداقتتون بهتون تخفیف تعلق میگیره تا ۱۲ شب میتونید خرید کنید:|... یعنی یجور خیلی بدجوری توو رودربایستی قرار گرفتم هم کفش میخوام هم نمیخوام:دی چون از طرفی هم کلی سوال درباره نحوه سایز پا رو گرفتن پرسیدم و چندتام عکس فرستادم که اینارو موجود دارید و یسری سوالات مربوطه ی دیگم انجام دادم:| ولی حالا که رسیده به این مرحله که شاگرده بره مشما بیاره در استیصال عجیبی گیر کردم:دی

 

دنیا واقعا شبیه یک فیلم است، شاید هم گذر عمر شبیه یک فیلم کوتاه است..‌. سکانس های مختلف زندگی تند و تند از جلوی چشمانت گذر میکنند و تو همه چیز را به چشم میبینی، شیرینی و تلخی و غم و شادی را...نگاه میکردم به نیمکت چوبیِ رو به دریا ...یادم آمد سالهای خیلی دور را... دریا هم مانند ما غم و شادی های زیادی را به خود دیده است؛ آنروز هم زنی رو به روی دریا نشسته بود و مدام اشک های بی اختیارش را پاک میکرد... آنقدر در دلش غم داشت که منی که از دور نگاهش میکردم احساس میکردم دریا هم غمگین ترین روزش است... او باردار بود...از روی علائمش فهمیده بود جنین اش ماندنی نیست و سقط خواهد شد...این سخت ترین لحظه ی زندگی یک زن است...این دردناک ترین لحظه ی زندگی یک زن است...آنچه تمام توست حالا باید ازش دل بکنی و او برود چون حتما دنیا جای قشنگی برایش نبوده است...و قلب مادرانه ی تو هزار تکه خواهد شد و چه کسی خواهد فهمید بر تو چه خواهد گذشت...از دور زنی را نگاه میکردم که به دریا خیره شده بود و اشک میریخت...درواقع مادری را نگاه میکردم که باید دل میکند‌‌...احساس میکردم غمبار ترین غروب دنیاست...او اشک میریخت و دریا بهم میریخت...احساس میکردم موج های دریا هم با هر قطره ی اشک او همراه قلب مادرانه اش میخوانند: ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود/ وآن دل که با خود داشتم با دلستان میرود/ من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او/گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود/ او میرود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان/دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود...طفلِ درون او نماند و دل کند از دنیا...حالا سالها گذشته است...همان دریایی را نگاه میکردم که سالها پیش رو به رویش نشسته بودم و به مادری با قلب هزارتکه اش خیره شده بودم...دوباره همان زن اما اینبار با فرزندان قد و نیم قد دور و برش که در دریا بازی میکردند، ذوق میکردند و مادرشان نگاهشان میکرد...و من به دریا نگاه میکردم و فکر میکردم اگر در لحظات جانکاه زندگیمان میدانستیم که دنیا همیشه روی ناخوشش را به ما نشان نخواهد داد و بالاخره روزهای خوب هم از راه خواهد رسید، آنوقت غصه ی هیچ چیز را نمیخوردیم...کاش میدانستیم خدایی بر فراز عرش بیکران نظاره گر ماست که مهربان ترینِ مهربانان است...

یکی نوشته بود بی صبرانه منتظر پاییزم، روزای کوتاه، ساکت، سرد، تاریک...اکثر اون چندین هزار نفری که کامنت گذاشته بودن نوشته بودن پاییزو دوست ندارن/ دلگیره/ غمگینه/ منتظرش نیستن...چقدر بی رحم! واقعا چجوری میشه پاییز رو دوست نداشت؟ پس من چرا هرچی بیشتر نگاه میکنم به این فصل بیشتر عاشقش میشم؟ چرا از نظر من پس انقدر قشنگ و دلبره؟ من حالم توو پاییز خیلی خوبه... تنها فصل دوست داشتنیم...به عشق اومدنش خونه تکونی میکنم و روزای شهریور رو هرروز مرور میکنم ببینم کی زودتر این تابستون نچسب تموم میشه و پادشاه فصل ها میاد. کجاش دلگیره؟ کجاش غمگینه؟ پس چرا من انقدر حالم توو پاییز خوبه؟ من که توو این فصل سراسر خالقی رو میبینم که زیباست و زیبایی ها را دوست دارد.

حقیقتا آدم با بچه صبورتر میشه، اصلا صبوری رو یاد میگیره. در نظر بگیرید هر لحظه و دقیقه و ثانیه و روز یا بیسکوییت اینور اونور خونه داره توسط کوچک خونه پودر میشه و ریخته میشه، یا شیرای باقی مونده توی شیشه شیر داره روی فرش و تلویزیون و میزها ریخته میشه و لک و جای دست تورو از حیات و ممات میندازه! و تو هر لحظه داری جمع و جور میکنی و دستمال میکشی و جارو میزنی باز دو دقیقه بعدش همون آش و همون کاسه. الانم اوشون دارن ساقه طلایی پودر میکنن روی میز و زمین، میقولی؟

 بیشتر از یه هفته میشه که یه مانتو اینترنتی سفارش دادم، اکثر خریدای من این روزا اینترنتیه؛ این مانتو رو هم از یه پیجی سفارش دادم که مزون بود. حدود ۷۰۰ هزار تومنم پول مانتوئه بود.‌ خب بعد از پیگیری های من و هی سوال پرسیدن های هرروزه که مانتوم ارسال شده؟ ارسال شده؟ خب تازه امروز فهمیدن اصلا یادشون رفته بوده و ارسال نشده! خلاصه امروز با پیک رسوندن دستم و وقتی اومد بدون هیچ مارکی، هیچ بسته بندی ای، یه مانتو رو برداشته بودن همین طوری تا زده بودن گذاشته بودن توو یه مشما و داده بودن دستم. من از پیج های کاری زیادی خرید میکنم توو طیف های کاری مختلف؛ و تقریبا از نحوه همه پیج های کاری هم که تا الان خرید کردم راضی بودم. ولی این واقعا بهم برخورده بود. درسته الان ۷۰۰ پولی نیست اما پول کمی هم نیست!...از طرفی خود مانتو هم اصلا بهم نمیومد و شدیدتر خورده بود توو ذوقم. خیلی توپم پر بود، گفتم هرجوری شده باید بهشون بفهمونم که چقدر از نحوه ی کارشون ناراضی ام، اومدم براشون یه متن بلند بالا نوشتم که منو یه هفته معطل کردید بعد اخرش فهمیدید اصلا یادتون رفته، خودم پیگیری نمیکردم معلوم نبود اصلا کی قراره بفرستید، اون که از نحوه ارسالتون اینم بسته بندیتون که انگار جنس دسته دوم برای من فرستادید حتی نکردید توو یه مشما بپیچید. اومدم که بنویسم خیلی ناراضی ام و از پولی که بهتون دادم اصلا رضایت قلبی ندارم، و مطمئنم بودم فروشندهه که زود عصبانی میشه بعدش منو میشوره پهن میکنه ولی برام‌ مهم نبود، فقط دوست داشتم بهش بگم که چقدر ناراضی ام... اما یه لحظه قبل اینکه پیامم رو بفرستم، صبر کردم... پاکش کردم، به جاش نوشتم مانتوم به دستم رسید ولی راستش اصلا بهم نمیومد. میشه بیام مزون با یه لباس دیگه تعویض کنم؟... گفت بیا تعویض کن. من براش نوشتم ممنون که انقدر مهربونید. اره من همین منی که دو دقیقه قبلش دلم میخواست خرخرش رو بجوئم حالا نگاهم بهش یه آدم مهربون بود که اجازه تعویض داده بود. گاهی توو زندگی هم فقط کافیه کانال خودمون رو تغییر بدیم تا همه چیز درست بشه. یه وقتایی ما موندیم روی کانال خودمون، کائناتم تا میتونه ساز بد میزنه برامون، اما غافل از اینکه گاهی کوک خودمون ایراد داره، شاید لازمه ما فازمون رو عوض کنیم تا همه چیز باب میلمون بشه...

ما یه پسر توو فامیلمون داریم که خب یه آدم معمولیه مثل همه ی ما، ولی اگر دختر و پسرای فامیل رو به دو دسته تقسیم کنیم، دسته ی اول اونایی که معمولا خاطرخواه زیاد دارن و کل فامیل آرزوشونه باهاشون وصلت کنن و دسته دوم از اونایی که معمولا خاطرخواهی ندارن توو فامیل، گرچه گفتنش درست نیست اما واقعیت اینه که خب این پسر از دسته ی دومه، یعنی فکر نکنم حتی یه نفرم توو فامیل باشه که دوست داشت باهاش وصلت کنه. اون الان زن و بچه داره، سالهاست. زنشم خیلی مورد پسند فامیل نیست، زنش خب علیرغم اینکه به من بدی ای نکرده و من ازش بدی ای ندیدم به شخصه، اما در توصیفش برای درک بهتر مثلا میتونم بگم از اوناست که قشنگ همه رو روی یه انگشتش میچرخونه و کلا بی زبون نیست!... حالا چندروز پیش با زنش توو یه مهمونی حرف میزدیم، یهو در وصف خوشبختیش گفت شوهرم نتیجه ی دعای پدر و مادرمه.... میدونید به چی فکر میکردم؟ به اینکه دنیا با تمام قشنگ نبودناش اما قشنگیش درست همینجاست، همینجا که همیشه شما با تمام ایده آل نبودنا و دوست داشتنی نبودنات برای یه دنیاااا، اما یه جا برای یکی ایده آل ترینی، برای یکی دوست داشتنی ترینی و این خیلی قشنگه...

یارانه ی نهصد تومنی رو دیروز برای اولین بار برای ما ریختن، ما تا قبل از این هنوز یارانمون رو از والدین جدا نکرده بودیم، بعد من با این نهصد تومن حدود دویست تومنم گذاشتم روش یه مانتو خریدم چندتا دونه کتاب فقط:|

مامان تو کی انقدر بزرگ شدی که وقتی دارم سر یه موضوعی با بابات جدی صحبت میکنم و فکر میکنی حرف زدنمون شبیه همیشه نیست میای با دستای کوچولوت باباتو به طرفداری از من میزنی😭...آخ پسرک یکسال و نیمه ی من، عزیز جونم تو کی انقدر بزرگ شدی مامانم؟😭