همه ی این روزهایی که شاید دل خیلی ها در این روزهای آخر اسفند شاد بود و زنده، اما من در بدترین حالات خودم بودم، جسمی مریض بودم و هستم، آنتی بیوتیک ها رویم جواب نمیدهند و من همچنان با گلودردی که حتی قادر به قورت دادن آب هم نیستم دست و پنجه نرم میکنم و کارم به رفتن خانه ی پدر و مادر و پرستاری کردن مادرم ازم هم رسید اما جسم در برابر ناامیدی ام چیزی نبود. راستش در همین روزها که با امیدی بینهایت به یک اتفاق خوب دل بسته بودیم به خودمان آمدیم دیدیم در دقیقه ی نود ورق برگشت و همه چیز به نشدها پیوست. با همه ی وجودم احساس میکردم تمام آرزوها و اهداف و رویاهایم را باد برده است. احساس میکردم غمگین ترین آدم جهانم و روزها و شب ها برایم دلگیرترین روزها و ساعات بود و گمان میکردم تمام دلخوشی هایم ته کشیده و دیگر هیچی برای شادی در این جهان وجود ندارد. دل گرفته ترین بودم، و بارها اینجا را باز کردم تا بنویسم با غم انگیزترین حالت خودم چه کنم؟ که بنویسم خدایا مگر نگفتی بعد هر سختی آسانی ست؟ برای ما چرا فقط سختی شد؟ اما دیدم هیچ واژه ای وجود ندارد که عمق دل گرفتگی ام را بتواند شرح دهد و هیچ کسی وجود ندارد که حال گرفته ام را بفهمد. اسفند اینبار داشت به نیمه میرسید اما هوا هم برای من دلگیر بود ... و چه کسی میفهمد وقتی از دلگرفته ترین حالتم حرف میزنم؟...فرض کنید ماه ها امید بسته اید به یک اتفاقی که منتظرش هستید، اتفاقی که به واسطه اش کلی رویا و آرزو و شدن و رسیدن به اهداف در شما شکل گرفته است، اتفاقی صد در صدی که روزها برای رسیدن اش لحظه شماری کردید و حالا درست در ثانیه های آخر نشده باشد. خود اتفاق مهم نیست، همیشه این رویاها و آرزوهای بر باد رفته است که آدمی را میکشد، این ناامیدیه بعد از امیدواری ست که از غم انگیز ترین چیزهای این دنیاست...
اما کاش در میان همان حالات یادم نمیرفت همیشه گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری... نکه یادم رفته باشد نه، اما آدم وسط ناامیدی محض به چیزهایی که ایمان دارد فکر نمیکند. و ای کاش اما همیشه ایمان داشتیم... ایمان داشتیم به کلام خدایی که میگوید چه بسا چیزهایی که دوست نداریم اما برایمان خیر است و چه بسا چیزهایی که دوست داریم اما شر... کاش ایمانمان را زندگی میکردیم، کاش واقعا ایمانمان در لحظات آشوبِ دل واقعی ترین بود و یادمان نمیرفت اگر نشد، چون حتما نباید که میشد، چون حتما خدای مهربان تر از همه بهترش را قرار است بفرستد....ورق دوباره وسط ناامیدی محضم برگشت، به چندروز نرسید همان اتفاقی که منتظرش بودیم افتاد اما اینبار با چندین برابر حالتی بهتر از قبل، طوری که چپ و راست گفتیم کار خدا را میبینی؟ آن نشد که این یکی بشود با چندبرابر بهترش... اینروزها ثانیه به ثانیه میان امید و ناامیدی زندگی کردم و هر لحظه به هر سمت از امید و ناامیدی که کشیده میشدم بیشتر از قبل یقین پیدا میکردم اگه دنیا بخوادو تو بگی نه، نخوادو تو بگی آره، تمومه!
تو
اگر بهار را صدا کنی
می آید..
حتی اگر دل اش
جا مانده باشد میان برف ها
خداروشکر. خوشحال شدم واستون. انشاءالله همیشه شاد باشید.
امیدوارم هر چه زودتر حال جسمیتونم خوب روبراه بشه تا از اسفند لذت ببرید.