هروقت می آیم از آدم ها خسته شوم و فکر کنم چقدر خوبی ها و خوب ها دارد ته میکشد یکدفعه خدا از همان ته مانده ها میگذارد جلویم تا دوباره امیدوار شوم که زیر سقف این شهر خاکستری آدم های آبیِ آسمانی هنوز هم هستند. ساعت گمانم ۸ یا ۸ و نیم صبح بود که با کیسه ی سیب و پرتقال و پیاز و... ایستاده بودم در صف صندوقِ میوه فروشی. جلوی من آقای پیری بود با کت و شلوار کرم، تمام موهایش سفید بود، بدن اش لرزش داشت و به زور کیسه ی قارچ و پیاز خودش دستش بود که یکدفعه بهم گفت: دخترجان بگذار زمین انقدر سنگین بلند نکن، بگذار زمین من کمک ات میکنم خودم برایت می آورم. بلافاصله همسرش آمد، او هم مانند شوهرش تا رسید ادامه ی حرف شوهرش را گرفت که سنگین است بگذار زمین ما کمک ات میکنیم.... میدانید شاید آنها یک کیسه مرا هم نمیتوانستند بیاورند اما مهربانیشان، خوبیشان، آبی بودنشان از آنور قلبشان دیده میشد...میفهمید چه میگویم؟!
احسنت
همین که با گفتوگو ، حتی همدردی هم با کسی داشته باشیم ، خودش تاثیرش فوق العاده است.
روابط انسانی همین است ، ما گاهی اوقات فراموش می کنیم انسان هستیم و هم نوع هم و باید همیشه هم دل هم باشیم و به همدیگر مخبت و مهربانی کنیم ، حتی زبانی هم که شده.
شما هم که خودتان خدای مهربانیت هستید 🙂
🌹