ما یک روز آرزوهایمان را زندگی خواهیم کرد...این را منی دارم میگویم که سالها گفتم یعنی میشود یک روز ببینم در این خانه ی خالی ایستاده ام و از شدت ذوق دارم میرقصم؟ و حالا ایستاده ام وسط خانه ام که حالا دیگر خالی ست و گریه میکنم... روزهایی که گذشت بارها از شدت امید و ذوق بی هوا زدم زیر گریه و به همسرم گفتم هیچکس نمیداند دل من چگونه دارد پرواز میکند...هیچکس نمیداند من چقدر خوشحالم...هیچکس نمیداند درون دل من چه خبر است...سالها آرزو کردم در منطقه ای زندگی کنم که همیشه عاشقش بودم، سالها وقتی شب ها به سقف زل زده بودم گفتم یعنی میشود یک روز ببینم کامیون باربری آمده و وسایلمان را دارد از این خانه میبرد؟... نکه خانه مان را دوست نداشته باشم که برعکس اینجا برای من همیشه خانه ی عشق باقی خواهد ماند... ما این خانه را با دست های خودمان ساختیم وقتی او برای دل من خانه اش را بازسازی میکرد و من حتی وسط سرماخوردگی هم خودم را با مترو به او میرساندم تا فقط وسط کارهای بنایی غذا و چایی داشته باشد... چندروز بیشتر به عروسی مان نمانده بود... اما من هرروز میامدم تا باهم کار کنیم، با هم بلکا کندیم و دستانمان زخم شد و برایمان مهم نبود چندروز دیگر مثلا عروس و دامادیم وسط تالار، با هم دانه دانه کاشی انتخاب کردیم و چسباندیم، کاغذ دیواری انتخاب کردیم، حتی برای انتخاب آینه ی دستشویی هم ذوق داشتیم...یادم نمیرود روزی را که تب و لرز شدید گرفته بودم و در همین خانه ی خالی که آنروزها داشتیم میساختیمش کنار شومینه روی زمینِ خالی خوابیده بودم و هر چندوقت یکبار میامد از نردبان پایین و سرم را بوس میکرد و دوباره برمیگشت مشغول کار میشد...من در این خانه با لباس عروس وارد شدم... من در این خانه مادر شدم... من در این خانه روزهای خوش زیادی داشتم آنقدر که به خریدارش گفتم این خانه برای ما روزهای خوش زیادی داشت، این خانه برای ما که خیلی آمد داشت انشالله برای شما هم داشته باشد...این خانه در دل من همیشه سبز خواهد ماند... همیشه... اما من دلم همیشه در منطقه ی دیگری بود... همه بهم میگفتند حالا چه فرقی دارد کجای تهران؟ مهم این است از اول زندگی خانه دارید...اما من سالها فکر کردم به روزی که تمام وسایلمان را از این خانه جمع خواهیم کرد و به خانه ای که دوست دارم خواهیم رفت و حالا بعد از سالها آرزو و تلاش، بعد از گذر از هزار و یک مانع کوچک و بزرگ، بعد از ماه ها فراز و فرود و طی الطریق کردن میان امید و ناامیدی و گذر از هفت خانی که حتی حوصله ی شرح آنچه بهم گذشت را هم دیگر ندارم، امروز من وسط خانه ای که حالا دیگر پرده هایش را هم در آورده ام و خالی شده به خدایی فکر میکنم که همیشه پشت آرزوهایم بود.. ما بالاخره یک روز آرزوهایمان را زندگی خواهیم کرد:(
عکس: امیر علی ق
و خدا سر می رسد با تقدیر هایی که زمانی آرزویت بودند....