بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

جا دارد از همین تریبون خدمت عروس آینده ام که چه بسا هنوز هم به دنیا نیامده است عرض کنم که ببین عروس من کاری ندارم با پسرم در خلوتتان چگونه اید و پسرم را اصلا در مشتت داری یا نه، اما جلوی من با پسرم حق نداری بد حرف بزنی، از پیش من که رفتی خودتان میدانید و خودتان ، اما یادت باشد این پسر پاره ی تن من است، خون دل ها خوردم تا برسد به این قد و بالای رعنایِ دخترکش ، به او چپ نگاه کنی چشمانت را از کاسه مبارک در می آورم می اندازم جلوی گربه ها! نگی نگفتی!

صدایی که هم اکنون دارم میشنوم صدای نکره ی پسربچه ی همسایه است و لوکیشن خودم هم دراز به دراز وسط سالن پذیرایی کنار پسرک دلبندم که طاق باز خواباندمش تا کله ی مبارک اش را گرد کنم و وقتی سرباز شد و کچل پس کله اش نافرم نباشد و یک چشمم دارد از بیخوابی میرود و چشم دگرم به پسرم که یک وقت آب دهانی چیزی در گلویش نپرد. و پسر بچه ی همسایه مان هم دارد با تمام توان زر میزند و پاهایش را میکوبد روی زمین و من از همین جا دلم میخواهد بروم او را یک بشگون محکم بگیرم چرا که با هر بار جیغ او، طفل تازه خوابانده ام هی از خواب میپرد و فقط یک مادرِ بی خواب و بی وقت میفهمد خواب رفتن طفل اش چه موهبتی ست. البته الان در حالتی هستم که بیشتر از اینکه بخواهم این پسر بچه ی لجباز را بشگون بگیرم دلم میخواهد مادرش را هم مستفیض میکنم با بشگونم چرا که بچه اش را وسط ظهر ساکت نمیکند و البته دلم میخواهد باقی همسایه ها را هم بشگون بگیرم که یکی سر بیرون نمی آورد بگوید هیس!

نمیدانم در ذهن و تصور یک پسرک ۱۳ ساله نوزاد چگونه است، اما خب احتمال میدهم عروسکی چیزی ست. چون تا غافل میشدم از طفلم میدیدم یا دارد با سر و صورتش وَر میرود یا بوس اش میکند یا هم با دستانش بازی میکند. با هر زبانی هم میگفتی دست نزند باز به محض برگرداندن سر، کار خودش را میکرد. آنوسط هم گهگاهی ابراز احساساتی همچون چطوری کوچولو؟ از خودش بروز میداد. پدرش گفت میخواهی به مامانت بگویم برایت یک خواهر یا برادر بیاورد؟ پدرش را نگاه کرد، کمی مکث کرد بعد گفت: بگو بیاره!

 

دارم وسیله هایم را جمع میکنم و به اندازه یک دنیا دلم‌ گرفته است، مامان میگوید نرو، بابا میگوید مسخره نرو و انگار همه مان دل گرفته ایم. ولی چه میشود کرد که رفتنی بالاخره باید برود. یادم هست هروقت مادربزرگم به خانه مان می آمد و بعد از یکی دو هفته میرفت، خانه در دلگیر ترین حالتش فرو میرفت، جای خالی مادربزرگ انگار تمام خانه را پر میکرد، اصلا انگار روح از خانه مان رفته بود و همه چیز در سکوت فرو میرفت.مادربزرگم از لحظه ای که میامد خانه مان میگفت فردا میروم، خجالت میکشید زیاد بماند و زحمت بدهد، یکبار میگفت گل هایم را اب نداده ام، یکبار میگفت همسایه نیست، یکبار میگفت سماورم در برق است و ما تمام بهانه های او را از حفظ بودیم برای همان هروقت میرفتیم دنبالش گل هایش را آب میدادیم، سماورش را از برق میکشیدیم و به زور مانتو روسری و عصایش را می اوردیم تا حاضر شود و به خانه مان بیاید. وقت های امتحان اگر در خانه مان بود میدانست من چقدر درسخوانم و هرروز میگفت من آمده ام نمیگذارم درس بخوانی، من هم همیشه میگفتم مامان شما که از همه بی صداتری. تا از امتحان خرداد ماه هم برمیگشتم میگفت چند میگیری؟ و تا میگفتم ۲۰ خیالش راحت میشد که او مزاحم درس خواندن من نبوده است. اگر ۲۰ هم نمیگرفتم اما به مادربزرگم میگفتم ۲۰. حالا درست مثل همان روزها و از جنس همان روزها دلم گرفته است.کاش میشد مثل قدیم ها همه با هم و کنار هم زندگی میکردند تا اینهمه دلتنگی از بابت رفتن ها نبود.

بیست روزی میشود که آمده ام خانه مامان و بابا تا مثلا بعد از زایمان مادرم مراقبمان باشد. اول ازم قول گرفته بودند تا شب عید بمانم، بعد راضی شدند تا چهارشنبه سوری و حالا پریروز بود که مادر را راضی کردم تا به خانه برگردم. میدانم بدون وجود مادر و کمک های او نوزاد داری سخت ترین کار ممکن است ولی میدانم این رفتن هر تایمی که باشد سخت است چه حالا چه چهارشنبه سوری و چه شب عید‌. باید برگردم سر خانه و زندگی ام، دوباره گل پیتوس از دست رفته ام را زنده کنم، دوباره عطر برنج و قورمه سبزی ام را راه بیندازم، دوباره چراغ خانه را روشن کنم برای خانواده سه نفری مان.

 

+ لطفا اگر اینجا را میخوانید بهم بگویید، خاموش و روشن بودن مهم نیست فقط میخواهم بدانم چه کسانی اینجا را میخوانند.

و امروز یه ۲۲ فوریه دیگه...

شده توو شرایطی باشی که نتونی یه چیزی رو تغییر بدی و دستانت از هزاران طرف بسته ست ولی درست توی همین شرایطم که خودت از اینکه نمیشه تغییری ایجاد کرد حالت بده، حالا درست وسط اینهمه حال بد و دستای بسته همه هم بهت کنایه بزنن؟...درست مثل حال دختر مجردی که از سن ازدواجش گذشته و خودش هیچ تغییری نمیتونه ایجاد کنه و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حال بدش رو بدتر میکنه و حس ترشیدگی بهش میده، درست مثل پسری که کار نداره و به هزار در زده و نتونسته تغییری ایجاد کنه و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس بی عرضگی و بی خاصیتی بهش میده، درست مثل مادری که بچه ش عقب مونده ذهنی شده و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس غم و اندوهش رو هزار برابر میکنه، درست مثل پدری که بچش توو تصادف میمیره و چون اون پشت فرمون بوده حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس زیادی بودن و گناهکار بودن بهش میده، درست مثل ... 

 

اینروزا اصلا از من سابق خبری نیست، هرروزی که میگذره دارم روزها و لحظاتی رو تجربه میکنم که گاهی توو همون لحظه هزاران بار میمیرم و زنده میشم و گاهی دوباره به زندگی برمیگردم. این روزها شاید بشه اسمش رو گذاشت روزهای بزرگ شدنم شایدم پوست انداختنی نو... تلخ ترین روز و ساعت همون روزی بود که توی اون کوچه ای که حالا هروقت ازش رد میشیم همسرم میگه دیگه از اینجا راحت شدیم! قدم میزدم اشک میریختم توو یه غروب زمستونی و به سرانجام مبهمی فکر میکردم که چیزی جز ترس و نگرانی نبود. فقط خودمون میدونیم چی بهمون گذشت اونروز... روزی که یه دستم سونوی دکتر بود که میگفت خونرسانی از بندناف مقاومت داره، یه طرف دکتری بود که نمیدونست چه تصمیمی بگیره و طرف دیگه پسرم بود که زیر نوار قلب حرکتاش رو احساس نمیکردم و ما بودیم و ظهری که غروب شده بود و همچنان توی مطب بودیم و دکتری که دیگه شروع کرده بود با همکاراش مشورت کردن و در نهایت ختم بارداری اعلام شد. تا صبحی که نخوابیدم، و خدایی که تا اینجاش حافظم بود و حالا بعد از اینشم اگر نباشه من هیچم... دم اذان ظهر بود که پسر سه کیلوییم صورت به صورتم چسبید و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... تمام دنیام انگار توی یه لحظه زیر و زبر شد...نه درد عمل نه حال بد هیچی نمیتونست خوشحالی و شادی اون لحظه رو ازم بگیره، اصلا انگار سختی و درد با مادر بودن عجینه و خودت با گوشت و پوست و استخونت به جون میخری. حالا پسرم چندروزه که کنارم داره نفس میکشه و من چندروزه که تمام زندگیم رو یادم رفته و اصلا نمیدونم زندگی قبلم چجوری بود و بعد از اینم چجوریه و تمام زندگیم شده موجودی که من مامانشم...

حالا چندروزه که مامان شدم و هرگز حالم توصیف کردنی نیست...

وقتی فکر میکنم به این دورانی که دارم سپریش میکنم میبینم از اول تا آخر همه چیز خداست ولی توی بچه دار شدن هزاران برابر فقط و فقط و فقط خداست و تو نه قادری موجودی رو خلق کنی و نه حتی قادری حفظش کنی و من بیشتر از هروقت دیگه توو این روزا احساس نیاز میکنم در برابر خدایی که قادر مطلقه و بیشتر از هروقت دیگه ای با گوشت و پوست و استخونم میفهمم همه چیز دست خودشه و بخواد میشه و نخوادم نه. هیچوقت به سختی های این ماه هایی که گذروندم فکر نکردم که برعکس وقتی یکبار وسط دردهای جسمانی روزمرم همسرم ازم پرسید بارداری سخته آره؟ بهش گفتم من از خدا خجالت میکشم بگم سخت بود چون اونقدر زن هایی رو دیدم که در این دوران سختی هایی رو متحمل شدن که درواقع به اون بارداری ها میگن سخت نه من. واقعا هم هیچوقت فکر نکردم که دارم سخت ترین روزای زندگیم رو میگذرونم حتی یه وقتایی هم که برام سخت تر از روزای قبل بود سعی کردم سختیش رو خودم تنهایی به شب برسونم و نه به خانوادم میگفتم که نگران بشن نه حتی همسرم.

اونروز که مادرم تلفنی با یکی از اقوام صحبت میکرد و داشتن درباره من حرف میزدن دیدم مادرم میگه بنده خدا فلانی( من) که تا ۵ ماه فقط ویار داشت، خیلی اذیت شد. تازه خودم یادم افتاد که آره دقیقا من تا ۵ ماه حالت تهوع داشتم، هیچی نمیتونستم بخورم شاید فقط یه تیکه نون توو روز، و اونقدر اون روزا کش دار بود و تموم نمیشد و برعکسِ حرف همه که بهم میگفتن سه ماه اول تموم بشه درست میشی ولی من درست نشدم تا پنج ماهگی که بقیه خودشون میگفتن واسه تو طولانی شد! تازه یادم افتاد وقتی همسرم میخواست سفر کاری بره و به خاطر کرونا تمام وعده های غذاییش رو میخواستم آماده کنم و اومدم کتلت و لوبیا پلو درست کنم چجوری دماغ و دهنم رو با روسری بسته بودم و با هر یدونه کتلتی که مینداختم گریه میکردم و قادر نبودم یه ماهی تابه ساده کتلت درست کنم ولی اونقدر برام عادی بود و اونقدر پذیرفته بودم حالم رو که وقتی اونروز توی جمع داشتم تعریف میکردم که سر کتلت انداختن گریه میکردم مادرم با تعجب نگاهم میکرد و میگفت پس چرا داری الان میگی؟ تازه یادم افتاد نصف بیشتر روزای هفته خونه مادرم بودیم و اگر مامانم نبود که هربار کلی هم غذا بده بیاریم من قطعا اون پنج ماه رو نمیتونستم بگذرونم، اونم منی که تا قبلش هیچوقت دوست نداشتم مادرم برام بیفته به زحمت و بر خلاف خیلی از بچه ها که دائم پیازداغ و سبزی فریزرشون رو هم مادرشون بعد ازدواج میده بهشون ولی من همیشه در برابر لطف های اینچنینی مادرم مقاومت میکردم تا قبل از بارداری و دوست نداشتم مادرم با دوبرابر سن من به فرض شور و ترشی من رو بندازه ولی پنج ماه اول بارداری من اونقدر نیازمند مادرم بودم که اصلا مقاومتی نمیتونستم بکنم‌.

بارداری مرحله به مرحله میره جلو و توی هر مرحله چیزایی رو تجربه میکنی که هیچوقت تجربه نکردی. بعد پنج ماه ویارا تموم شد ولی پا درد شروع شد مخصوصا توو خواب، خیلی شبا از خواب بیدار میشم گریه میکنم از پا درد، بعضی روزا دچار نفس تنگی و سرفه شدم حتی اورژانس اومد ولی حتی به خانوادمم نگفتم، حتی همون لحظه ای که همسرمم میخواست زنگ بزنه اورژانس بهش میگفتم چیزی نیست بابا طبیعیه...نشستن، بلند شدن، نماز خوندن، دستشویی رفتن، کارای ساده خونه رو کردن همه این کارای ساده برام مدت هاست که شده سخت ترین کار دنیا، توی خواب یه دنده به دنده بخوام بشم گاهی گریه م میگیره، باید از هزار تا لبه ی تخت کمک بگیرم. همین ماهی که گذشت وقتی شروع کردم به خونه تکونی روزا پنج صبح بیدار میشدم و نشسته کارامو میکردم، نشسته نشسته سراغ کابینتا میرفتم، قادر نبودم ولی با خودم میگفتم خونم رو باید تمیز کنم و هرچی هرکی میگفت نکن با خودم میگفتم خب من نکنم پس چه کسی بکنه؟ بالاخره این خونه منه و خودم باید کارامو بکنم. حتی به مادرمم وقتی کل خونه رو با احساس ناتوانی و به معنای واقعی کلمه مشقت خونه تکونی کردم تازه گفتم که نگران نشه که نترسه که بلند نشه بیاد کمک. حتی یادمه برای شستن پادری هامون وسط حموم که نمیتونستم دولا بشم چقدر به خودم فشار آوردم تا تونستم دوتا دونه پادری رو بشورم و هرچی همسرم توی این ماه ها گفت کار نکن هربار گفت دستشویی نشور، حموم نشور، پادری نشور، ظرف نشور، مبل نشور و خونه تکونی و کارای روزمره رو نکن بذار بیام ولی وقتی شب میامد من تمام کارا رو کرده بودم و تمام این ماه ها سعی کردم زندگی عادیم رو بکنم هرچند خودم آدم عادی قبل نبوده باشم تا بیشتر از همه همسرم اذیت نشه‌. شاید توی این ماه ها کلا چندبار سینک ظرفشوییمون پر ظرف بوده باشه وقتی همسرم اومده خونه و شسته، وگرنه یادم هست حتی روزی رو که ظرف میشستم و از حال بد گریه میکردم ولی بازم خودم کارای خونه رو میکردم هرچند قادر نبودم. 

مرحله های این دوران برای هر مادری یجوره...در کنار تمام اینا هرماه باید یه آزمایشی میدادم که وسطا عدد آزمایشم رفت بالا و از کنترل خارج شد و چه استرسا که نکشیدم، چقدر این دوران نی نی سایت رو نگشتم ، هرچی رسیدم به مراحل آخر انگار یهویی ناتوان شدم و این روزا حتی نشسته غذا خوردنم برام سخته. سردردهای هرروزه از وسط این دوران که استامینوفین بدون کدئین و منیزیم و آب و هیچی هم نمیتونست درمانش باشه، معده دردهای وحشتناک که از اواسط این دوران تا همین حالا همراهم هست و با قرصایی که ناشتا و شبا قبل خواب میخورم آروم میشه، پا درد، احساس سنگینی و ناتوانی که حتی دیگه قادر نیستی جوراباتم خودت پات کنی و ممکنه برای پوشیدن یه شلوار ساده حتی گریه ت بگیره، همه اینارو دارم تجربه میکنم اما به چشمم سخت نیست و میگم طبیعیه...حتی اینروزا که دچار یه علائم عجیب غریبی شدم که یه اصطلاح پزشکی هم داره ولی اسمش یادم نیست که یهو حالم بد میشه و دکتر میگه هرجا هستی باید توو این شرایط دراز بکشی یه چیز شیرین یا شور بخوری و بارها توو همین ماه این حال بد رو تجربه کردم مثل همین دیشب که بعد شام حالم همونجوری شد و نمک میخوردم و بغضم رو قورت میدادم. حتی وسط مهمونی اونقدر حالم همینجوری بد شد که هفته پیش از اول تا آخر مهمونی رو توو اتاقشون دراز کشیده بودم. اما هیچوقت فکر نکردم دارم روزای سختی رو میگذرونم چون من واقعا بارداری های خیلی سخت تر رو برای آدمای دیگه دیدم و اصلا احساس میکنم ناشکریه اگر من دربرابر اونا بگم سخت. تازه همیشه میگم خداروشکر راحت گذشت خدایا باقیشم راحت بگذره و سختی هاش حتی به چشمان خودمم نمیاد که به جاش معتقدم طبیعت این دورانه. 

از اینا گذشته خیلی روزا به خاطر طبیعت همین دوران به لحاظ روحی بهم ریخته بودم، خیلی روزا اونقدر هورمون ها کارشون رو خوب انجام میدن که میبینم نشستم دارم الکی گریه میکنم ولی شب که همسرم میاد خودم رو جمع و جور میکنم. یه روزایی مثل بچه ها میشدم و فقطم ترکشام به همسرم میخورد که خودم میدونستم حالم دست خودم نیست. و حتی خیلی روزا احساس کردم دارم افسردگی بارداری میگیرم که سعی میکردم با بیانش به همسرم به خودم برای عبور از این روزا کمک کنم، حتی گاهی واقعا مثل بچه ها گریه میکردم میگفتم قربون صدقه برو من حالم خوب بشه، موهامو ناز کن من حالم خوب بشه ، رک وسط گریه هام میگفتم من حالم بده توجه کن محبت کن الان تا خوب بشم و قطعا درک همچین حالاتی برای مردی که مثلا توو عالم خودشه و نشسته روی مبل و داره فیلم میبینه و حالا یهو یکی با گریه بیاد جلوش بگه قربون صدقم برو حالم بده سخته ولی خب با کمکش سعی کردم روزایی که حال روحیم دست خودم نیست رو خوب کنم و نذارم روحیه م خراب بشه و خراب بمونه.

این مابین از اول بارداریم یه پیجی رو دنبال میکردم که دختره مثل من باردار بود ولی جلوتر از من بود سن بارداریش. شاید خیلی از چیزهایی که بقیه مادران تجربه کردن رو اون حتی تجربه هم نکرده باشه توو بارداریش مثل همین ویار اما خودش از اول بارداریش معتقد بود سخت ترین بارداری رو داشته. حتی وقتی مثل همه زن های باردار الکی حالش بد بود و گریه میکرد باز بیشتر معتقد میشد که سخت ترین بارداری رو داره با وجودی که حتی برای کارای خونه ش هم نیروی کمکی میامد، تمام مدت بارداریش رو در سفر و گشتن بود و به قول خودش بارداریش خیلی زود گذشت. و هربار که میگفت سخت ترین دوران بارداری رو داشته با بیان علت های پیش پا افتاده واقعا با خودم میگفتم چجوری سخت میبینه؟ مثلا از سفر میرسید خونه و گریه میکرد و همین حال روحی که دست خود آدم نیست رو معتقد بود سخت ترین بارداری پس مال اونه. الان مدتی میشه که زایمان کرده، دیروز از سختی های بعد زایمانش میگفت و بعد چیزایی نوشته بود که خیلی منو به فکر انداخت. نوشته بود اصلا شماها میدونستید من توو دوران بارداریم فلان امپولارو میزدم؟ اون امپولا کلی درد داره و هربار مایع ش رو که خالی میکنی کلی توو بدنت سوزش ایجاد میشه و من سخت ترین بارداری رو داشتم!... میدونید چی باعث شد فکرم مشغول بشه بعد خوندن متنش؟ اینکه منم دقیقا همون آمپولارو هرروز دارم میزنم منم یه وقتایی که همسرم یا خودم میزنم اونقدر درد داره که اشکام میاد ولی بلافاصله به این فکر میکنم که حتما بد زدم وگرنه یه سوزنه دیگه... به این فکر میکردم که چقدر نگاه آدم ها به زندگی فرق داره. اون دوران بارداریش رو سخت ترین بارداری ممکن میدونه در حالی که شاید حتی یک صدم خیلی از سختی های مادران دیگه رو نکشیده باشه ولی سخت میبینه. و سخت دیدن، نگاه اونه و چقدر نگاه های ما میتونه زندگی مارو تغییر بده. از خودم ننوشتم که به قول حسن ریوندی که میگه وقتی یه ایرانی از بدبختیش میگه بقیه تا ثابت نکنن که از اون بدبخت ترن ول کن نیستن! منم ننوشتم که بگم من از اون سختی کشیده ترم ولی متواضعم و دم نمیزنم پس من چقدر زن خوب و متینی ام و آفرین به من!... نه، داستان این حرفا نیست... فقط بعد هربار خوندن و دنبال کردنش به نگاه متفاوت آدما فکر میکنم که هرکسی دوران زندگیش رو یجوری میبینه، یکی از مجردیش لذت میبره، یکی مجردیش رو اوج تنهایی و بی کسی میدونه، یکی از بچه داری لذت میبره، یکی بچه رو مانع و محدودیت میدونه. یکی متاهلی رو خوب میبینه اون یکی آغاز روزای سخت و مسئولیت سنگین داشتن و ماها توو هرثانیه و لحظه و روزای زندگیمون شاید حتی خیلی جاها شبیه هم باشیم ولی نگاه هامون به زندگیه که مارو متفاوت میکنه. این ماییم که انتخاب میکنیم مسائل و روزای زندگی رو سخت ببینیم یا سختی هارو هم طبیعت هر دوره از زندگی...نگاه ماست که زندگی مارو میسازه. من نمیگم کدوم نگاه درست یا غلطه. شاید اصلا نگاه اون درسته، شاید اصلا نیاز باشه آدم گاهی سختی هاش رو بگه. من نمیگم نگاه اون درسته یا نگاه من. من فقط فکر میکنم چقدر نگاه آدما با هم فرق داره اون دوست داره روزای مادر شدنش رو سخت ببینه و من نه و این درست همون نقطه ایه که ما آدمارو از همدیگه متمایز میکنه.

من معتقدم یکسری کارها واقعا اعصاب فولادین و اخلاقی خوش و صبر ایوب میخواهد ، مثلا همین خانم الف که یا پزشک است و یا ماما و ادمین گروه ما مادران گرد و قلمبه است و مثلا بهمان آموزش های دوران بارداری را میدهد و خب هر دقیقه و ثانیه هم یکی از این مادران سوال دارد و او همه را پاسخ میدهد و گاهی خود من از سوالات بقیه کلافه میشوم، گاهی بعضی سوالات را واقعا چرت و بیهوده میدانم، مثلا مامانی سوال میپرسد شیر برنج میتوانم بخورم؟ گاهی حتی دلم میخواهد مامانی را به قطعات نامساوی تقسیم کنم ولی خب او اعصابی فولادین دارد حتی در برابر یکی از مامان ها که بعد از هربار سوال پرسیدن اش منتظر است خانم الف درجا و آنلاین به سوالاتش پاسخ دهد و هیج درکی ندارد که او یک پزشک است کلی کار دارد، حتی زندگی دارد، خواب و استراحت دارد و درجا بعد از پنج دقیقه دیر شدن سوالش مینویسد چرا پاسخ نمیدهید؟ و من قطعا اگر جای خانم الف بودم تا الان چهل هزار باری او را ادب کرده بودم ولی خب خانم الف بی تفاوت از این چراهای طلبکارانه اش هروقت آنلاین میشود سوالات او را پاسخ میدهد. اما خب جدای از این حرف ها امروز که داشتم سوالات را میخواندم با خودم فکر میکردم واقعا اعصاب فولادین از لازمه های ادمین همچین گروهی ست چرا که او با یک مشت مامانی سروکار دارد که برای کوچک ترین چیزها هم استرس دارند و همه دائم دارند میپرسند فلان چیز و بهمان اتفاق افتاده است حالا چکار کنم؟ خطرناک نیست؟!!

 

ساندویچ کالباس برای ما بچه های دهه شصتی و احتمالا دهه های قبل تر از ما لاکچری ترین خوراکی ای بود که میشد در کیف مدرسه یک نفر پیدا شود. آنقدر لاکچری بود که یادم هست خیلی ها لای نان لواش کالباس را قایم میکردند و دو دستی طوری که از هیچ گوشه و کنارش کسی نفهمد کالباس است گاز میزدند که نکند یک وقت به همکلاسی دیگری هم بدهند، اما خب امان از بوی ساندویچ کالباس ته کیف مدرسه. روزهای اردو خوشحال ترین بودیم چون از چندهفته قبل تر پول هایمان را جمع میکردیم تا برای روز اردو برویم چندورقی کالباس بخریم و لای نان ساندویچی بپیچیم و پادشاهی کنیم!... در واقع بخش اعظم خوشحالیمان در روز اردو انتظار برای در دست گرفتن همان ساندویچ کالباسی بود که از شب قبل اردو از ذوق میخواستیم گوشه یخچال حاضر آماده باشد و هرچه مادر میگفت گوجه و خیارشورش را فردا میگذارم نانش خیس میشود باز در کَتِمان نمیرفت و تن میدادیم به نان ساندویچی خیس شده از آب گوجه و خیارشور... چقدر دلم برای آن بوی خاص که فقط ته کیف یک بچه ی دهه شصتی روز اردو میشد پیدایش کرد تنگ شده است. حالا یک گوشه از فریزرمان پر است از انواع و اقسام کالباس ها با طعم های مختلف، خیارشور هم که پای ثابت تمام وعده های من است، گوجه هم که همیشه آن گوشه یخچال پیدا میشود اما دلم این ساندویچ را نمیخواهد، دلم برای آن بوی قدیمی تنگ شده است، برای اتوبوسی که ما را میبرد اردو و ما تنها دلخوشی مان این بود که زودتر برسیم و ساندویچمان را در دستانمان بگیریم.