بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

وقتی فکر میکنم به این دورانی که دارم سپریش میکنم میبینم از اول تا آخر همه چیز خداست ولی توی بچه دار شدن هزاران برابر فقط و فقط و فقط خداست و تو نه قادری موجودی رو خلق کنی و نه حتی قادری حفظش کنی و من بیشتر از هروقت دیگه توو این روزا احساس نیاز میکنم در برابر خدایی که قادر مطلقه و بیشتر از هروقت دیگه ای با گوشت و پوست و استخونم میفهمم همه چیز دست خودشه و بخواد میشه و نخوادم نه. هیچوقت به سختی های این ماه هایی که گذروندم فکر نکردم که برعکس وقتی یکبار وسط دردهای جسمانی روزمرم همسرم ازم پرسید بارداری سخته آره؟ بهش گفتم من از خدا خجالت میکشم بگم سخت بود چون اونقدر زن هایی رو دیدم که در این دوران سختی هایی رو متحمل شدن که درواقع به اون بارداری ها میگن سخت نه من. واقعا هم هیچوقت فکر نکردم که دارم سخت ترین روزای زندگیم رو میگذرونم حتی یه وقتایی هم که برام سخت تر از روزای قبل بود سعی کردم سختیش رو خودم تنهایی به شب برسونم و نه به خانوادم میگفتم که نگران بشن نه حتی همسرم.

اونروز که مادرم تلفنی با یکی از اقوام صحبت میکرد و داشتن درباره من حرف میزدن دیدم مادرم میگه بنده خدا فلانی( من) که تا ۵ ماه فقط ویار داشت، خیلی اذیت شد. تازه خودم یادم افتاد که آره دقیقا من تا ۵ ماه حالت تهوع داشتم، هیچی نمیتونستم بخورم شاید فقط یه تیکه نون توو روز، و اونقدر اون روزا کش دار بود و تموم نمیشد و برعکسِ حرف همه که بهم میگفتن سه ماه اول تموم بشه درست میشی ولی من درست نشدم تا پنج ماهگی که بقیه خودشون میگفتن واسه تو طولانی شد! تازه یادم افتاد وقتی همسرم میخواست سفر کاری بره و به خاطر کرونا تمام وعده های غذاییش رو میخواستم آماده کنم و اومدم کتلت و لوبیا پلو درست کنم چجوری دماغ و دهنم رو با روسری بسته بودم و با هر یدونه کتلتی که مینداختم گریه میکردم و قادر نبودم یه ماهی تابه ساده کتلت درست کنم ولی اونقدر برام عادی بود و اونقدر پذیرفته بودم حالم رو که وقتی اونروز توی جمع داشتم تعریف میکردم که سر کتلت انداختن گریه میکردم مادرم با تعجب نگاهم میکرد و میگفت پس چرا داری الان میگی؟ تازه یادم افتاد نصف بیشتر روزای هفته خونه مادرم بودیم و اگر مامانم نبود که هربار کلی هم غذا بده بیاریم من قطعا اون پنج ماه رو نمیتونستم بگذرونم، اونم منی که تا قبلش هیچوقت دوست نداشتم مادرم برام بیفته به زحمت و بر خلاف خیلی از بچه ها که دائم پیازداغ و سبزی فریزرشون رو هم مادرشون بعد ازدواج میده بهشون ولی من همیشه در برابر لطف های اینچنینی مادرم مقاومت میکردم تا قبل از بارداری و دوست نداشتم مادرم با دوبرابر سن من به فرض شور و ترشی من رو بندازه ولی پنج ماه اول بارداری من اونقدر نیازمند مادرم بودم که اصلا مقاومتی نمیتونستم بکنم‌.

بارداری مرحله به مرحله میره جلو و توی هر مرحله چیزایی رو تجربه میکنی که هیچوقت تجربه نکردی. بعد پنج ماه ویارا تموم شد ولی پا درد شروع شد مخصوصا توو خواب، خیلی شبا از خواب بیدار میشم گریه میکنم از پا درد، بعضی روزا دچار نفس تنگی و سرفه شدم حتی اورژانس اومد ولی حتی به خانوادمم نگفتم، حتی همون لحظه ای که همسرمم میخواست زنگ بزنه اورژانس بهش میگفتم چیزی نیست بابا طبیعیه...نشستن، بلند شدن، نماز خوندن، دستشویی رفتن، کارای ساده خونه رو کردن همه این کارای ساده برام مدت هاست که شده سخت ترین کار دنیا، توی خواب یه دنده به دنده بخوام بشم گاهی گریه م میگیره، باید از هزار تا لبه ی تخت کمک بگیرم. همین ماهی که گذشت وقتی شروع کردم به خونه تکونی روزا پنج صبح بیدار میشدم و نشسته کارامو میکردم، نشسته نشسته سراغ کابینتا میرفتم، قادر نبودم ولی با خودم میگفتم خونم رو باید تمیز کنم و هرچی هرکی میگفت نکن با خودم میگفتم خب من نکنم پس چه کسی بکنه؟ بالاخره این خونه منه و خودم باید کارامو بکنم. حتی به مادرمم وقتی کل خونه رو با احساس ناتوانی و به معنای واقعی کلمه مشقت خونه تکونی کردم تازه گفتم که نگران نشه که نترسه که بلند نشه بیاد کمک. حتی یادمه برای شستن پادری هامون وسط حموم که نمیتونستم دولا بشم چقدر به خودم فشار آوردم تا تونستم دوتا دونه پادری رو بشورم و هرچی همسرم توی این ماه ها گفت کار نکن هربار گفت دستشویی نشور، حموم نشور، پادری نشور، ظرف نشور، مبل نشور و خونه تکونی و کارای روزمره رو نکن بذار بیام ولی وقتی شب میامد من تمام کارا رو کرده بودم و تمام این ماه ها سعی کردم زندگی عادیم رو بکنم هرچند خودم آدم عادی قبل نبوده باشم تا بیشتر از همه همسرم اذیت نشه‌. شاید توی این ماه ها کلا چندبار سینک ظرفشوییمون پر ظرف بوده باشه وقتی همسرم اومده خونه و شسته، وگرنه یادم هست حتی روزی رو که ظرف میشستم و از حال بد گریه میکردم ولی بازم خودم کارای خونه رو میکردم هرچند قادر نبودم. 

مرحله های این دوران برای هر مادری یجوره...در کنار تمام اینا هرماه باید یه آزمایشی میدادم که وسطا عدد آزمایشم رفت بالا و از کنترل خارج شد و چه استرسا که نکشیدم، چقدر این دوران نی نی سایت رو نگشتم ، هرچی رسیدم به مراحل آخر انگار یهویی ناتوان شدم و این روزا حتی نشسته غذا خوردنم برام سخته. سردردهای هرروزه از وسط این دوران که استامینوفین بدون کدئین و منیزیم و آب و هیچی هم نمیتونست درمانش باشه، معده دردهای وحشتناک که از اواسط این دوران تا همین حالا همراهم هست و با قرصایی که ناشتا و شبا قبل خواب میخورم آروم میشه، پا درد، احساس سنگینی و ناتوانی که حتی دیگه قادر نیستی جوراباتم خودت پات کنی و ممکنه برای پوشیدن یه شلوار ساده حتی گریه ت بگیره، همه اینارو دارم تجربه میکنم اما به چشمم سخت نیست و میگم طبیعیه...حتی اینروزا که دچار یه علائم عجیب غریبی شدم که یه اصطلاح پزشکی هم داره ولی اسمش یادم نیست که یهو حالم بد میشه و دکتر میگه هرجا هستی باید توو این شرایط دراز بکشی یه چیز شیرین یا شور بخوری و بارها توو همین ماه این حال بد رو تجربه کردم مثل همین دیشب که بعد شام حالم همونجوری شد و نمک میخوردم و بغضم رو قورت میدادم. حتی وسط مهمونی اونقدر حالم همینجوری بد شد که هفته پیش از اول تا آخر مهمونی رو توو اتاقشون دراز کشیده بودم. اما هیچوقت فکر نکردم دارم روزای سختی رو میگذرونم چون من واقعا بارداری های خیلی سخت تر رو برای آدمای دیگه دیدم و اصلا احساس میکنم ناشکریه اگر من دربرابر اونا بگم سخت. تازه همیشه میگم خداروشکر راحت گذشت خدایا باقیشم راحت بگذره و سختی هاش حتی به چشمان خودمم نمیاد که به جاش معتقدم طبیعت این دورانه. 

از اینا گذشته خیلی روزا به خاطر طبیعت همین دوران به لحاظ روحی بهم ریخته بودم، خیلی روزا اونقدر هورمون ها کارشون رو خوب انجام میدن که میبینم نشستم دارم الکی گریه میکنم ولی شب که همسرم میاد خودم رو جمع و جور میکنم. یه روزایی مثل بچه ها میشدم و فقطم ترکشام به همسرم میخورد که خودم میدونستم حالم دست خودم نیست. و حتی خیلی روزا احساس کردم دارم افسردگی بارداری میگیرم که سعی میکردم با بیانش به همسرم به خودم برای عبور از این روزا کمک کنم، حتی گاهی واقعا مثل بچه ها گریه میکردم میگفتم قربون صدقه برو من حالم خوب بشه، موهامو ناز کن من حالم خوب بشه ، رک وسط گریه هام میگفتم من حالم بده توجه کن محبت کن الان تا خوب بشم و قطعا درک همچین حالاتی برای مردی که مثلا توو عالم خودشه و نشسته روی مبل و داره فیلم میبینه و حالا یهو یکی با گریه بیاد جلوش بگه قربون صدقم برو حالم بده سخته ولی خب با کمکش سعی کردم روزایی که حال روحیم دست خودم نیست رو خوب کنم و نذارم روحیه م خراب بشه و خراب بمونه.

این مابین از اول بارداریم یه پیجی رو دنبال میکردم که دختره مثل من باردار بود ولی جلوتر از من بود سن بارداریش. شاید خیلی از چیزهایی که بقیه مادران تجربه کردن رو اون حتی تجربه هم نکرده باشه توو بارداریش مثل همین ویار اما خودش از اول بارداریش معتقد بود سخت ترین بارداری رو داشته. حتی وقتی مثل همه زن های باردار الکی حالش بد بود و گریه میکرد باز بیشتر معتقد میشد که سخت ترین بارداری رو داره با وجودی که حتی برای کارای خونه ش هم نیروی کمکی میامد، تمام مدت بارداریش رو در سفر و گشتن بود و به قول خودش بارداریش خیلی زود گذشت. و هربار که میگفت سخت ترین دوران بارداری رو داشته با بیان علت های پیش پا افتاده واقعا با خودم میگفتم چجوری سخت میبینه؟ مثلا از سفر میرسید خونه و گریه میکرد و همین حال روحی که دست خود آدم نیست رو معتقد بود سخت ترین بارداری پس مال اونه. الان مدتی میشه که زایمان کرده، دیروز از سختی های بعد زایمانش میگفت و بعد چیزایی نوشته بود که خیلی منو به فکر انداخت. نوشته بود اصلا شماها میدونستید من توو دوران بارداریم فلان امپولارو میزدم؟ اون امپولا کلی درد داره و هربار مایع ش رو که خالی میکنی کلی توو بدنت سوزش ایجاد میشه و من سخت ترین بارداری رو داشتم!... میدونید چی باعث شد فکرم مشغول بشه بعد خوندن متنش؟ اینکه منم دقیقا همون آمپولارو هرروز دارم میزنم منم یه وقتایی که همسرم یا خودم میزنم اونقدر درد داره که اشکام میاد ولی بلافاصله به این فکر میکنم که حتما بد زدم وگرنه یه سوزنه دیگه... به این فکر میکردم که چقدر نگاه آدم ها به زندگی فرق داره. اون دوران بارداریش رو سخت ترین بارداری ممکن میدونه در حالی که شاید حتی یک صدم خیلی از سختی های مادران دیگه رو نکشیده باشه ولی سخت میبینه. و سخت دیدن، نگاه اونه و چقدر نگاه های ما میتونه زندگی مارو تغییر بده. از خودم ننوشتم که به قول حسن ریوندی که میگه وقتی یه ایرانی از بدبختیش میگه بقیه تا ثابت نکنن که از اون بدبخت ترن ول کن نیستن! منم ننوشتم که بگم من از اون سختی کشیده ترم ولی متواضعم و دم نمیزنم پس من چقدر زن خوب و متینی ام و آفرین به من!... نه، داستان این حرفا نیست... فقط بعد هربار خوندن و دنبال کردنش به نگاه متفاوت آدما فکر میکنم که هرکسی دوران زندگیش رو یجوری میبینه، یکی از مجردیش لذت میبره، یکی مجردیش رو اوج تنهایی و بی کسی میدونه، یکی از بچه داری لذت میبره، یکی بچه رو مانع و محدودیت میدونه. یکی متاهلی رو خوب میبینه اون یکی آغاز روزای سخت و مسئولیت سنگین داشتن و ماها توو هرثانیه و لحظه و روزای زندگیمون شاید حتی خیلی جاها شبیه هم باشیم ولی نگاه هامون به زندگیه که مارو متفاوت میکنه. این ماییم که انتخاب میکنیم مسائل و روزای زندگی رو سخت ببینیم یا سختی هارو هم طبیعت هر دوره از زندگی...نگاه ماست که زندگی مارو میسازه. من نمیگم کدوم نگاه درست یا غلطه. شاید اصلا نگاه اون درسته، شاید اصلا نیاز باشه آدم گاهی سختی هاش رو بگه. من نمیگم نگاه اون درسته یا نگاه من. من فقط فکر میکنم چقدر نگاه آدما با هم فرق داره اون دوست داره روزای مادر شدنش رو سخت ببینه و من نه و این درست همون نقطه ایه که ما آدمارو از همدیگه متمایز میکنه.