بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

ساندویچ کالباس برای ما بچه های دهه شصتی و احتمالا دهه های قبل تر از ما لاکچری ترین خوراکی ای بود که میشد در کیف مدرسه یک نفر پیدا شود. آنقدر لاکچری بود که یادم هست خیلی ها لای نان لواش کالباس را قایم میکردند و دو دستی طوری که از هیچ گوشه و کنارش کسی نفهمد کالباس است گاز میزدند که نکند یک وقت به همکلاسی دیگری هم بدهند، اما خب امان از بوی ساندویچ کالباس ته کیف مدرسه. روزهای اردو خوشحال ترین بودیم چون از چندهفته قبل تر پول هایمان را جمع میکردیم تا برای روز اردو برویم چندورقی کالباس بخریم و لای نان ساندویچی بپیچیم و پادشاهی کنیم!... در واقع بخش اعظم خوشحالیمان در روز اردو انتظار برای در دست گرفتن همان ساندویچ کالباسی بود که از شب قبل اردو از ذوق میخواستیم گوشه یخچال حاضر آماده باشد و هرچه مادر میگفت گوجه و خیارشورش را فردا میگذارم نانش خیس میشود باز در کَتِمان نمیرفت و تن میدادیم به نان ساندویچی خیس شده از آب گوجه و خیارشور... چقدر دلم برای آن بوی خاص که فقط ته کیف یک بچه ی دهه شصتی روز اردو میشد پیدایش کرد تنگ شده است. حالا یک گوشه از فریزرمان پر است از انواع و اقسام کالباس ها با طعم های مختلف، خیارشور هم که پای ثابت تمام وعده های من است، گوجه هم که همیشه آن گوشه یخچال پیدا میشود اما دلم این ساندویچ را نمیخواهد، دلم برای آن بوی قدیمی تنگ شده است، برای اتوبوسی که ما را میبرد اردو و ما تنها دلخوشی مان این بود که زودتر برسیم و ساندویچمان را در دستانمان بگیریم.