بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

دارم وسیله هایم را جمع میکنم و به اندازه یک دنیا دلم‌ گرفته است، مامان میگوید نرو، بابا میگوید مسخره نرو و انگار همه مان دل گرفته ایم. ولی چه میشود کرد که رفتنی بالاخره باید برود. یادم هست هروقت مادربزرگم به خانه مان می آمد و بعد از یکی دو هفته میرفت، خانه در دلگیر ترین حالتش فرو میرفت، جای خالی مادربزرگ انگار تمام خانه را پر میکرد، اصلا انگار روح از خانه مان رفته بود و همه چیز در سکوت فرو میرفت.مادربزرگم از لحظه ای که میامد خانه مان میگفت فردا میروم، خجالت میکشید زیاد بماند و زحمت بدهد، یکبار میگفت گل هایم را اب نداده ام، یکبار میگفت همسایه نیست، یکبار میگفت سماورم در برق است و ما تمام بهانه های او را از حفظ بودیم برای همان هروقت میرفتیم دنبالش گل هایش را آب میدادیم، سماورش را از برق میکشیدیم و به زور مانتو روسری و عصایش را می اوردیم تا حاضر شود و به خانه مان بیاید. وقت های امتحان اگر در خانه مان بود میدانست من چقدر درسخوانم و هرروز میگفت من آمده ام نمیگذارم درس بخوانی، من هم همیشه میگفتم مامان شما که از همه بی صداتری. تا از امتحان خرداد ماه هم برمیگشتم میگفت چند میگیری؟ و تا میگفتم ۲۰ خیالش راحت میشد که او مزاحم درس خواندن من نبوده است. اگر ۲۰ هم نمیگرفتم اما به مادربزرگم میگفتم ۲۰. حالا درست مثل همان روزها و از جنس همان روزها دلم گرفته است.کاش میشد مثل قدیم ها همه با هم و کنار هم زندگی میکردند تا اینهمه دلتنگی از بابت رفتن ها نبود.

بیست روزی میشود که آمده ام خانه مامان و بابا تا مثلا بعد از زایمان مادرم مراقبمان باشد. اول ازم قول گرفته بودند تا شب عید بمانم، بعد راضی شدند تا چهارشنبه سوری و حالا پریروز بود که مادر را راضی کردم تا به خانه برگردم. میدانم بدون وجود مادر و کمک های او نوزاد داری سخت ترین کار ممکن است ولی میدانم این رفتن هر تایمی که باشد سخت است چه حالا چه چهارشنبه سوری و چه شب عید‌. باید برگردم سر خانه و زندگی ام، دوباره گل پیتوس از دست رفته ام را زنده کنم، دوباره عطر برنج و قورمه سبزی ام را راه بیندازم، دوباره چراغ خانه را روشن کنم برای خانواده سه نفری مان.

 

+ لطفا اگر اینجا را میخوانید بهم بگویید، خاموش و روشن بودن مهم نیست فقط میخواهم بدانم چه کسانی اینجا را میخوانند.

نظرات (۱۷)

اخی چقدر زود گذشت.همین دیروز بود که اعلام کردین نی نی دارین.

+من میخونم منتها زیاد حس کامنت گذاشتن ندارم اینه که تاحالا علایم حیاتی خاصی نداشتم

پاسخ:
البته برای خودم زود نگذشت . بارداری برای مامانا به اندازه یک قرن طول میکشه:))
ممنون که میخونی. حست رو درک میکنم:دی

سلام. من چند وقتی هست خواننده پستهای شما هستم :)

از مادربزرگتون که گفتید یاد مادربزرگم افتادم که دقیقا مثل مادربزرگ شما از همون روزی که می‌اومد می‌گفت باید برم و طفلکی خجالت می‌کشید زیاد خونه پسرش بمونه..

انشاءالله پدرو مادرتون همیشه سلامت باشند، وقتی از حس‌های بینتون می‌نویسید حظ می‌کنم.

پاسخ:
سلام ممنون که میخونید.
عزت نفس داشتن قدیمی ها :)
ممنونم به همچنین.

❤❤

من هستم :)

پاسخ:
قربونت عزیزم.

سلام

آخییی یادش بخیر:))

خواهرمم هر دوبار که مامان شده یه ۱۵ ۲۰ روز مهمون ما شده.موقع رفتن هم با مامانم یه فیلم هندی دراماتیک میساختن😄بغض میکردن، چشماشون پر میشد...

دفعه ی اول که مامان شده بود برادر کوچیکم ۷ سالش بود.انقدر به خودش و نوزاد عادت کرده بود که نمیذاشت برن.بعد وقتی دید خواهرم اصرار داره بره،کفشاشو قایم کرده بود😄😄هر چقدر هم خواهش و تمنا کردیم نیاورد بده 😂آخرش دامادمون هم اومد تو و نهار موندن بعد نهار حضرت آقا راضی شد کفشارو پس بده😄

پاسخ:
آخی عزیزم. رفتن های اینجوری سخته چون همه به هم عادت کردن و سخته دل کندن.ولی خب تا باشه رفتن های این مدلی که تهش خوشیه.

سلام من :)

پاسخ:
سلام ممنون عزیزم.

چقدر زیبا و خواندنی نوشتین ... از خوندن پست لذت بردم ... 😊🌹

پاسخ:
ممنون لطف دارید.

پس دارید فصل جدید رو به صورت واقعی آغاز میکنید... به امید سربلندی و خوشی :-)

 

+ما همیشه میخوانیم اگر رمزدار نباشد! 

پاسخ:
بله تازه شده واقعی:) 
ممنونم:)
ممنون میخونید. رمزی ها رو هم بگید رمزو میدم.
  • ارکیده ‌‌‌‌
  • من میخونم :)

    پاسخ:
    ممنونم که میخونی:)

    انشالله به سلامتی برگردی و چراغ خونتون همیشه روشن باشه.

     

    من میخونم اینجا رو.

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم:)
  • بانوی مومن
  • سلام فوریه جانم:)

    میخونمت مثل همیشه:)))

    پاسخ:
    سلام ممنون که میخونید:)

    من رو که میدونی میخونمت احتمالا

    پاسخ:
    ممنون میخونی هوپ جان.

    من می خوانم.

    :)

    پاسخ:
    ممنون که میخونید.

    احتمالا و شاید نمیدونی اما از قدیم می‌خونمت.

    پاسخ:
    ممنون که میخونی

    یکچیزی که یادم میاد ازت دوران نامزیدت هست، مثلا یه موقعی بود کیک پخته بودی و لب پنجره منتظرش بودی، یا اون وسطای تابستون از مترو رسیدی پیشش با اب معدنی خنک اومد استقبالت ، یا .. خب بنظرم با ادمای وبلاگ نویس میشه توی ذهن رفیق بود.

    پاسخ:
    چقدر با کامنتت پرت شدم به روزای تماما خوش:) لبخند اومد روی لبم.

    میخوانم

    پاسخ:
    :)

    قدم نورسیده مبارک⁦♥️⁩

    پاسخ:
    ممنون عزیزم

    والا ما هم اینجا رو می‌خونیم ولی قدری با تأخیر... قدم نو رسیده هم همچنان با تاخیر، مبارک :)

    پاسخ:
    ممنون که میخونید:)
    ممنون بابت تبریک:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">