بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

ما یک روز آرزوهایمان را زندگی خواهیم کرد...این را منی دارم میگویم که سالها گفتم یعنی میشود  یک روز ببینم در این خانه ی خالی ایستاده ام و از شدت ذوق دارم میرقصم؟ و حالا ایستاده ام وسط خانه ام که حالا دیگر خالی ست و گریه میکنم... روزهایی که گذشت بارها از شدت امید و ذوق بی هوا زدم زیر گریه و به همسرم گفتم هیچکس نمیداند دل من چگونه دارد پرواز میکند...هیچکس نمیداند من چقدر خوشحالم...هیچکس نمیداند درون دل من چه خبر است...سالها آرزو کردم در منطقه ای زندگی کنم که همیشه عاشقش بودم، سالها وقتی شب ها به سقف زل زده بودم گفتم یعنی میشود یک روز ببینم کامیون باربری آمده و وسایلمان را دارد از این خانه میبرد؟... نکه خانه مان را دوست نداشته باشم که برعکس اینجا برای من همیشه خانه ی عشق باقی خواهد ماند... ما این خانه را با دست های خودمان ساختیم وقتی او برای دل من خانه اش را بازسازی میکرد و من حتی وسط سرماخوردگی هم خودم را با مترو به او میرساندم تا فقط وسط کارهای بنایی غذا و چایی داشته باشد... چندروز بیشتر به عروسی مان نمانده بود... اما من هرروز میامدم تا باهم کار کنیم، با هم بلکا کندیم و دستانمان زخم شد و برایمان مهم نبود چندروز دیگر مثلا عروس و دامادیم وسط تالار، با هم دانه دانه کاشی انتخاب کردیم و چسباندیم، کاغذ دیواری انتخاب کردیم، حتی برای انتخاب آینه ی دستشویی هم ذوق داشتیم...یادم نمیرود روزی را که تب و لرز شدید گرفته بودم و در همین خانه ی خالی که آنروزها داشتیم میساختیمش کنار شومینه روی زمینِ خالی خوابیده بودم و هر چندوقت یکبار میامد از نردبان پایین و سرم را بوس میکرد و دوباره برمیگشت مشغول کار میشد...من در این خانه با لباس عروس وارد شدم... من در این خانه مادر شدم... من در این خانه روزهای خوش زیادی داشتم آنقدر که به خریدارش گفتم این خانه برای ما روزهای خوش زیادی داشت، این خانه برای ما که خیلی آمد داشت انشالله برای شما هم داشته باشد...این خانه در دل من همیشه سبز خواهد ماند... همیشه... اما من دلم همیشه در منطقه ی دیگری بود... همه بهم میگفتند حالا چه فرقی دارد کجای تهران؟ مهم این است از اول زندگی خانه دارید...اما من سالها فکر کردم به روزی که تمام وسایلمان را از این خانه جمع خواهیم کرد و به خانه ای که دوست دارم خواهیم رفت و حالا بعد از سالها آرزو و تلاش، بعد از گذر از هزار و یک مانع کوچک و بزرگ، بعد از ماه ها فراز و فرود و طی الطریق کردن میان امید و ناامیدی و گذر از هفت خانی که حتی حوصله ی شرح آنچه بهم گذشت را هم دیگر ندارم، امروز من وسط خانه ای که حالا دیگر پرده هایش را هم در آورده ام و خالی شده به خدایی فکر میکنم که همیشه پشت آرزوهایم بود.. ما بالاخره یک روز آرزوهایمان را زندگی خواهیم کرد:(

عکس: امیر علی ق

یکی از بدترین چیزا توو این دنیا اینه که برای یه اتفاق صد درصدی کلی رویا پردازی کنی، کلی امید داشته باشی، کلی ذوق کنی، حتی از شدت ذوق کلی اشک بریزی بعد یهو در کمال ناباوری نشه... الان که دارم این پست رو مینویسم دارم از شدت ناراحتی گریه میکنم از ته دلم و من همون آدمیم که تمام هفته های گذشته رو از شدت ذوق و فکر کردن به یه ارزوی دور و درازی که حالا صد درصدی شده بود از شدت خوشحالی وقت و بی وقت زده بودم زیر گریه و اونقدر خوشحال بودم از فکر رسیدن به آرزوم که وسط گریه های از سر ذوقم میگفتم هیچکس نمیدونه توو دل من چه خبره و من چقدر خوشحالم...اما حالا دارم برای خودم اشک میریزم برای نشدنی که بدجور پنچرم کرد... این فقط اول قصه ست، افتادم توو یه گرفتاری ای که نمیدونم اصلا چی در انتظارمه و چی خواهد شد...خیلی دلم گرفته... خیلی زیاد...میترسم و نمیدونم چیکار کنم...تنها امیدم به اینه که خدا بیاد وسط یه کاری کنه؛ همون خدایی که همیشه توو ته ته ناامیدی هام از راه رسیده بود..‌.همون که راضی نمیشد هیچوقت امیدم رو ناامید کنه...دل گرفته ترین آدم روی زمینم امشب...لطفا دعام کنید.

در بدترین و استرس زا ترین روزها و ثانیه های عمرم طی میکنم. آنقدر که همین یکساعت پیش قشنگ احساس میکردم دارم سکته میکنم. تمام بدنم از فکر و خیال و استرس کِرِخ است. بدجور به هم پیچیده ایم. مدام میگویم خدایا یک راهی خودت پیش پایمان بگذار...خواهشا برای من درمانده دعا کنید من در روزهای خیلی سختی به سر میبرم.

شانس آوردیم اذان رو زد و من با چندلقمه نون و پنیر لود شدم و به حالت ترکیدن رسیدم وگرنه اونطوری که من گشنم بود و اونطوری که دوساعت مونده به اذون تا خود اذون داشتم توو اسنپ و قسمت غذاها میگشتم و از آیتم های مختلف نون و شیرینی و غذا و... به سبد خرید هی اضافه میکردم معلوم نبود سرانجامش به کجا میرسه😑

حالا که شبکه پویا داشت چندتا دانش اموز نشان میداد یهو یاد یک خاطره ای از مدرسه افتادم که اگر بخواهم برای خاطره ام اسم بگذارم باید بگویم خاطره ی " معذب کردن بقیه"!... راستش هنوز هم از آدم هایی که فردین طور میپرند وسط یک جمعی و از این کارها میکنند بدم می آید و اصلا نمیفهممشان. خب میدانید زمان بچگی ما مثل حالا فاصله ی طبقاتی با در و همسایه و فامیل و ِغیره خیلی نبود. تقریبا همه ی مردم ندار بودند و انهایی که پولدار بودند کاملا مشخص بود که آنهم میدیدی مثلا در فامیل یک نفر میلیاردر است. مثل حالا نبود که اصلا نمیدانی کی چگونه است؟! الان میلیارد شده است پول خرد و با داشتن بیست سی میلیارد دارایی هم باز متوسط محسوب میشوی. حتی به قولی الان همه میلیاردرند اما فقیر! چرا؟ چون خانه و ماشین و همان دوتا النگوی دست زنِ خانه همه قیمت هایشان سر به فلک کشیده و خانه ی ۱۵۰ میلیونیه ۴ سال پیش حالا شده میلیاردی اما اعضای خانه قدرت رفتن به یک مسافرت خوب را ندارند، هنوز کسی نمیتواند راحت خرید کند، بی مهابا رستوران و گردش برود و... . میگفتم، الان دیگر نمیدانی اصلا کی چی هست، یعنی درست است که الانم همه دارند روز به روز ندارتر میشوند اما ظاهر زندگی ها با هم یکسان نیست. قدیم اگر تو مبل نداشتی ده تا خانه ی دور و بری تو هم نداشت، اگر ماشین شما پیکان بود آن یکی هم فولکس بود...اما خب حالا ظاهر زندگی ها فرق کرده است و یکدستی از بین رفته است گرچه همه ندارتر از قدیم شده اند .

بگذریم... در مدرسه ی ما هم تقریبا همه یکدست بودند جز یکی دونفر در هر کلاسی که از مداد رنگی هایشان، از کیف و کفش هایشان، از پول توو جیبی هایشان، از ولخرجی هایشان میشد فهمید اینها مثلا بچه پولدارند!...زمان ما رسم واقعا مسخره ای وجود داشت به اسم کادوی روز معلم...امیدوارم این رسم ها به همان شکل که زمان ما بود حالا دیگر ور آمده باشد یا دست کم معلم ها مثل سابق نباشند. زمان ما اینگونه بود که در دبستان که کلا یک معلم ثابت داشتیم به صورت نانوشته انگار قانونی وجود داشت که همه باید کادو میدادند به معلم. و مسخرگی اش تا انجا که قشنگ یادم هست معلم دوم دبستانمان وقتی آمد در کلاس و بچه ها تک و توک بلند شده بودند و میرفتند سمت میزش تا کادو بدهند یکدفعه معلممان گفت: همه بنشینید کادوهایتان را بگذارید روی نیمکت هایتان، دانه دانه صدا میکنم بلند شوید بیاورید دم میزم!...یعنی انقدر توقعی جا افتاده!...غم انگیزی ماجرا آنجا بود که معلم ها کادوها را هم باز میکردند و خیلی از بچه ها دانه دانه درون دلشان خجالت میکشیدند هرچند همه در سکوت فقط به دستان معلمی خیره میشدند که داشت کادو ها را باز میکرد. از این قسمت ماجرا متنفر بودم. همیشه با خودم میگفتم اگر معلم شوم هیچوقت اینکار را نخواهم کرد‌. میدانید عالم بچگی عالم خاص خودش را دارد، در سر بچه ها چیزهایی میچرخد که شاید از نظر آدم بزرگ ها مسخره باشد. برای مثال بچه ای ممکن است بهترین کادو را هم آورده باشد اما وقتی مال بغل دستی اش را میپرسد و علیرغم اینکه ممکن است مال بغل دستی اش خیلی کم ارزش تر از مال او باشد به لحاظ پولی، اما او از کادوی خودش خجالت بکشد‌.

از قسمت دیگر ماجرا که متنفرم آدم های فردین قصه اند!... یادم هست همیشه یکی دونفر از مادرهای کلاس بودند که درواقع مادر بچه پولدار ها بودند و در همه ی مقاطع هم از این مامان ها وجود داشت که در نقش فردین ظاهر شوند و یکدفعه دوره بیفتند که میخواهم پول جمع کنم برای معلم سکه بخرم روز معلم و همه انقدر بیاورند!... هیچوقت این ادم ها را نفهمیدم، هیچوقت... میدانید چرا؟ چون همیشه برایم سوال بود که درک این را ندارند که شاید کسی نخواهد یا نتواند سهمی از پول یک سکه را بدهد؟ شاید کسی اصلا دوست نداشته باشد، شاید کسی خودش کادوی دیگری در نظر دارد و اصلا چرا اگر سکه دوست دارد بدهد خودش این کار را نمیکند؟ ...خب این وسط بچه ای اگر در جمع همکاری نمیکرد و نمیداد میشد انگشت نمای یک کلاس ضمن اینکه قطعا معلمی هم اگر میدید همه سهیم بوده اند جز فلانی و بهمانی ناخودآگاه در ذهنش میماند.... اینوسط ذکر این نکته هم لازم است که بگویم من با کادوی روز معلم مخالف نیستم اما با حالت اینکه در دبستان ها تبدیل به یک حالت اجباری شده بود مخالفم‌. در مقطع راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه خوب این حالت وجود نداشت. هر درسی معلم خودش را داشت و عملا بچه ها اجباری برای کادو نداشتند و فقط هر دانش اموزی هر معلمی را که بیشتر دوست داشت خودش در خفا کادویی میداد. مثلا یادم هست چقدر معلم عربی دبیرستانم را دوست داشتم و از سر عشق برایش کادو میبردم. و یا چقدر معلم ادبیات پیش دانشگاهیمان بهم حس خوبی میداد و رفتم از دم خانه ی مادربزرگم برایش یک عطر خریدم و در عطرمم شکست و چقدر غصه خوردم، اما پدرم با چسب های شبرنگی در ان را چسب زد طوری که انگار مثلا مدل اش هست! و خب وقتی بردم کادو را دادم همش دعا دعا میکردم او هم فکر کند مدل در عطرش همین گونه است و هیچوقت نفهمد در عطرش شکسته بود!...تمام حرفم همین است که بگویم حالت اجباری اش را دوست نداشتم. اینکه انگار وظیفه باشد تمام کلاس چه دارا و ندار چه علاقه مند و بی علاقه به آن معلم کادو ببرند. 

از این آدم های فردین قصه در هر برهه ای وجود دارد. مثلا یادم هست در همان دوران مدرسه چندتا از همین مامان ها یکدفعه ماه رمضان تصمیم میگرفتند به بچه های مدرسه افطاری بدهند! اما چه افطاری ای؟ اینکه میگفتند هرکسی یک چیزی باید بیاورد... یعنی هر بچه ای و خانواده ای چیزی تقبل کند تا انها افطاری بدهند! واقعا مسخره بود... واقعا..‌ مثلا من یادم هست مادرم یک مرغ داد دستم که ببرم جلوی در خانه ی همان مامانی که تصمیم گرفته بود افطاری بدهد و گفته بود هرکسی چیزی بیاورد!...زمانه عوض میشود اما این مدل آدم ها همچنان به قوت خودشان باقی اند. مثلا باشگاه که میرفتم یک روز دیدم چندتا خانم یک کاغذ و قلم دستشان گرفته اند و دوره افتادند دور سالن که میخواهیم برای مربی کادوی تولد بخریم نفری انقدر میدهید؟ آن خانم ها دوست صمیمی آن مربی بودند در حدی که با هم رفت و امد خانگی هم داشتند. بعد خیلی ها در باشگاه بودند که یک جلسه هم نبود که آمده بودند و هیچ صنمی با مربی نداشتند و خب قطعا شاید دلشان نمیخواست بدهند یا شاید چون شناختی نداشتند اصلا تمایلی نداشتند یا هرچه... پول انقدر مبلغ قابل توجهی نبود که کسی بخواهد از سر نداری ندهد بلکه آنهایی که ندادند گمانم به همان دلایلی بود که گفتم. بعد کار زشت بعدی شان این بود که هرکسی که پول داده بود را روی کاغذ اسم اش را نوشته بودند و موقع کادو داده بودند به مربی باشگاه‌ چون روزی که کادو را دادند من نبودم و جلسه ی بعدی دیدم مربی دارد ازم تشکر میکند و میگوید اسمت را دیدم که زحمت کشیده بودی. خب واقعا چرا؟ الان مثلا مربی ای که ببیند بیست نفر داده اند سه نفر نه، واقعا ذهنیت اش نسبت به آنها تغییر نمیکند؟ نگوییم ادم باشعور نمیکند که همه مان تغییر میکنیم!

فردین بودن همه جا زیبا نیست، آدم ها را معذب نکنیم، آدم ها را در رودربایستی نندازیم، آدم ها را به زحمت نندازیم، کمی درک کنیم شرایط ما همیشه با شرایط دیگری یکسان نیست!

راست اش را بخواهم بگویم در نگاه اول به چشمم پسری از همین پسرهای قرتیه امروزی آمد‌. حتی وقتی فامیلی اش را به همسرم میگفتم و داشت مشخصاتش را میپرسید که ببیند همان دوست اش هست یا نه، در توصیف ظاهر او خیلی سرسری گفتم: یکی از همین پسرهای اوباش دیگر!... ما درست لحظه ی اذان با او قرار داشتیم. البته که چند دقیقه ای مانده بود به اذان... برایمان چایی ریخت و روی میز هم شکلات و بیسکوییت بود...اصرار که کرد برای خوردن، فهمید که روزه ایم... راستش دفعه ی اول خیلی به او نگاه نکرده بودم چون اصولا من آدمی هستم که خیلی نگاه نمیکنم. اما اینبار چون جلوی چشمم نشسته بود تیپ و استایل اش را بهتر میدیدم؛ شلوار زاپدار و دستانی خالکوبی و... اذان را که زدند دوباره تعارف کرد که بخورید... گمانم ۵ دقیقه ای از اذان گذشته بود که یک شکلات باز کرد و با خنده گفت روزه ی منم قبول باشد و بعد با چایی خورد... لحن او کاملا شوخی میامد...اما من ناخودآگاه پرسیدم روزه بودید؟ خیلی جدی و مودبانه گفت بله... واقعا تعجب کرده بودم، گفتم جدی؟... دوباره با نیمچه لبخندی گفت بله...گفتم نه اینکه دیگر جوان ها روزه نمیگیرند آدم تعجب میکند یک جوانی را میبیند که روزه است... راستش دیگر رویم نشد بگویم جوانی با شمایل شما...تمام مدت با خودم گفتم وای که چقدر قضاوت کار ما نیست و برازنده ی خداوند است..‌ وای که چقدر نمیتوانی تشخیص دهی چه کسی با خداست و چه کسی نیست... برایم تعجب آور بود جوانی با دستانی خالکوبی مقید به ماه رمضانم باشد. امان از تمام قضاوت هایمان...خدا ببخشد فقط...

همسرم شغلی دارد که به واسطه ی شغلش با آدم های رنگارنگ زیادی مواجهیم. همیشه بهش میگویم این شغل فقط برازنده ی خودت هست! چون صبور است...من که از دورادور در جریان آدم هایی هستم که با آنها کار میکند واقعا گاهی به جای هردویمان حرص میخورم از دستشان. واقعا صبر در برابر آدم ها بزرگترین ملاک برای بعضی شغل هاست. میدانید بدیِ ماجرا آنجاست که از هر صد نفر گاهی حتی یک نفر هم آدم درست و حسابی و به قاعده ای وجود ندارد. اکثر مردم شده اند رِند، زرنگ، پول نده، پر توقع، پرو و.... مثلا همین امروز همسرم با کسی بلند شده است رفته تا کار او را راه بیندازد، همینجوری در عالم مرام و معرفتی، بعد آنجا نیاز بوده پولی به کسی بدهند که خب همسر من در می آورد میدهد و جالبی اینجاست که طرف اصلا به روی مبارک خودش هم نمی آورد!... حالا همسرم اینها را با خنده تعریف میکند اما خب من حرص میخورم و فکر میکنم همین که همسر من بلند شده آمده کاری که برای بقیه با خدادتومن پول انجام میدهد حالا دارد معرفتی انجام میدهد پول های اضافی اش را هم ما باید بدهیم؟ بابا رو تا کجاااا؟.... یا چندروز پیش دختری که اصلا ما کاری را بهش نسپرده بودیم و خودش به نوعی واسطه ی جوش خوردن یک مسئله ای بود که آنهم ما ازش نخواسته بودیم و عملا و قانونا و عرفا باید از طرف مقابل اگر دستمزدی هم بود میگرفت که خب گرفته بود هم، و حتی طرف مقابلم عملا چیزی نباید میداد اما او هم در عالم مرام و معرفت پول زیادی هم برای دختره زده بود، حالا چندروز است دختره مدام به ما هم زنگ میزند که شما هم یک چیزی بدهید!... بابا مذهبت را شکر مگر تو برای ما اصلا کاری کردی که ما بدهیم؟ تو برای طرف مقابل هم کاری نکردی که، باز او معرفت به خرج داد یک چیزی که کم هم نبود داد، باز از ما هم میخواهی؟ باز همسرم بهش گفت باشه چشم حالا یک دشتی من هم میدهم. طرف مقابل هم میلیونی برایش زده بود. او ما را در این چندروز ول کرد؟ خیر... زنگ میزد که میدانم درست میگویید اما شما هم فلان قدر مثل طرف مقابل بزنید من راضی باشم:|... خب مادرت خوب، پدرت خوب، تو چرا باید اصلا راضی یا ناراضی باشی آخر؟... و خب همسرم برایش زده بود در صورتی که اصلا حق اش نبود... واقعا تحمل کردن آدم ها خیلی سخت شده است. آدم های خوب، آدم های با قاعده و اصول درست، آدم های سالم زندگی کُن خیلی کم شده اند یا دست کم من خیلی نمیبینم... گاهی با خودم فکر میکنم چه چیزی باعث شد مردم ما این شکلی شوند؟ قدیم ها که حرف همه حرف بود، قول هایشان قول بود، همه آبرو و اعتبارشان برایشان از نون شب واجب تر بود...چه آمد بر سرمان که به قول هابز انسان گرگ انسان شد؟!...

در یکی از سخت ترین و پر استرس ترین روزهای زندگی ام به سر میبرم.بینهایت محتاج دعایم و تنها راه کمک را هم همین میدانم که بلکه خدا عنایتی کند تا درست شود. کاش الان مثلا چندماه بعد بود...چندماه بعدی که همه چیز چندماه قبل اش ختم به خیر شد و درست شد...کاش شما دعایم کنید...

چگونه هم پولمان را خرج نکنیم و در جیبمان بماند و هم بگونه ای ماست مالی کنیم که آب از آب تکان نخورد و جنگ جهانی سوم رخ ندهد و همم همه چیز آرومه و من چقدر خوشبختم بشود؟!( با رسم شکل توضیح دهید)( ۲ نمره).

خب عرضم به حضور انورتان که بدین شکل که وقتی دستتان را لبه ی ماشین گذاشته اید و منتظرید کمی قفل ترافیک باز شود و گاز بدهید برسید مقصد و یکدفعه دختری گل فروش نزدیکتان می آید و میگوید آقا یه گل بخر براش! و اون " براش" زن طرف است مثل بنده؛ بعد یکدفعه عرضه کنید: خودش گُله!:| و خب دختر گل فروش هم میرود و شما هم شیک و مجلسی قضیه را جمع کرده اید و مرزهای عشق را هم یک تنه جا به جا کرده اید اصلا!:/

خانوم ت هرروز به من زنگ میزند که برای فلان ساعت قرار بگذارد و من هم قبول میکنم بعد او نمی آید، با الان گمانم ۴ باری میشود که در تایم های مختلف و روزهای مختلف معطل او شده ام و او حتی قبلش هم تماس نمیگیرد بگوید نشده‌ بیاید. راستش خیلی دارم خویشتن داری میکنم و هر لحظه به انفجارم نزدیک است...خواهشا مثل خانوم ت نباشید، بعضی ها که مثل من هستند بینهایت آن تایم اند، بینهایت قول و قرار برایشان مهم است، در برابر این آدم ها مثل خانوم ت نباشید چون واقعا مزاحمت و آزار برایشان ایجاد میکنید و آن دنیا موش میشوید!