بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

یا مُفرج الهُموم

یا مُنفس الغُموم

 

ای گره گشای اندوه ها

ای گشایشگر دلتنگی ها

میدانید مادر بودن اینطوری ست که شما هر لحظه چیزی برای غرق شدن در دنیایی از خوشی و لذت دارید که این خوشی و لذت شبیه هیچ چیزی نیست که قبلا تجربه کرده اید. حتی اگر در اوج غم و درد هم باشید اما مادر بودن طوری ست که پای شما را به زندگی میبندد...امروز که پسرم را برده بودم حمام و او نشسته بود و آب بازی میکرد و با قاشقِ سطلِ شن و ماسه اش آب میریخت داخل قوطیه شامپوی خالی و من هم نشسته بودم روی چهارپایه و دستم را زیر چانه ام زده بودم و حالمم اصلا خوب نبود و روزه مرا گرفته بود درواقع تا من آن را! پسرم اشاره کرد که درِ سطل اش را بهش بدهم...اینروزها پسرک من تمام واژه ها را میگوید، یعنی هر واژه ی جدیدی بهش بگویی بگو او میگوید و آنهایی را هم که نمیتواند بگوید آهنگش را در می آورد... وقتی در سطل اش را دادم او چیزی به من گفت که من تا به حال از او نشنیده بودم و با او تمرین نکرده بودم...او یکدفعه با اوج مهربانی و لبخند و سری که کج کرده بود گفت: مَمووووون...فرض کنید یکدفعه پسر دوساله تان که واژه ها را تازه یاد گرفته است بدون اینکه شما چیزی با او کار کرده باشید برای اولین بار با مهربانی به مامانش میگوید ممنون... مامان بودن اگر هر لحظه اش زندگی نیست پس چیست؟

اگر بگویم چقدر از ذوق کوبیدم روی قفسه ی سینه ام و چقدر با غلظت گفتم آخ فدات بشه مامان و دلم میخواست میتوانستم ذوق آن لحظه ام را نشان دهم میفهمیدید مادر بودن چگونه هر لحظه غرق در لذت است...

از خدا میخواهم به حق همین سحر ماه رمضان دامن تمام آرزومندان سبز شود...

شماره ی خانه ی خواهرم را میگرفتم... من درست گرفته بودم اما کاملا مشخص بود که خط روی خط شده است... یک خانمی با لهجه ی غلیظ نمیدانم کجایی گفت الو؟... همینکه صدای الو را شنیدم و فهمیدم خواهرم نیست بلافاصله گفتم ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم... یکدفعه خانمه از کوره در رفت و شروع کرد داد زدن که خاااانوووووم برای چی اینکارو میکنی؟:/... گفتم خانم اشتباه شده است دیگر:|... دوباره داد که هی زنگ میزنید میگویید اشتباه شده... و داشتم میگفتم خانم من که تا حالا خانه ی شما را اشتباه نگرفتم که رویم قطع کرد!:|

# به کجا چنین شتابان؟

# واسه همه بی اعصابی هات مرسی!

# حالا یک اشتباه شده است دیگر، بیا بزن در گوش من راحت شو!

# شبیه خانمی که گفت الو نباشیم!

 

 از دندون پزشکی بهم زنگ زدن که فلان روز بیا برای ایمپیلنت دندونت. اولش گفتم باشه و بعد یهو گفتم من روزه ام مشکلی پیش نمیاد؟ گفت چرا دیگه آب میره دهنت. گفتم خب نمیشه یه روز دیگه بیام؟ میگه نه همه ی ایمپیلنتی هارو اونروز گفتیم و همکار دکترم میاد نمیشه!... دوباره زنگ زدم که نمیشه من آخر وقت بیام؟( که بیفته بعد اذان)... میگه آخر وقت ما ساعت ۵ بعداز ظهره...دکتره هم خیلی خوش اخلاق نیست که هر پنج دقیقه یکبار اجازه بده اگر آبی هم میره دهنت بریزی بیرون... دوباره زنگ زدم میگم بنداز بعد ماه رمضون، میگه اگر بیفته بعد ماه رمضون معلوم نیست چه زمانی بشه و دیگه خودت باید زنگ بزنی!... گفتم پس صبر کن نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم... دارم با خودم فکر میکنم الان مثلا منم و خدا، خدا اونور میزش نشسته! چی میگه بهم؟ نمیگه خب اینهمه دندون پزشکی وسط اون تهران خراب شدتون بود قُزمیت؟ ... دیدم چرا میگه :| فلذا دندون رو سپردم به هوا چرا که معلوم نیست کی این دندون درست بشه!... حالا خدایا از همین تریبون خواستم بگم یادت باشه در راه تو چه جهادی کردم! فلذا یه درخت از شکلات های خارجیت و پرچمیِ شونیز برام برویان تا وقتی میام شده باشه یه درخت پربار و تنومند! مرسی بوس بهت...

امشب رفته بودیم حرم شاه عبد العظیم حسنی یا همان شابدالعظیم خودمان!...یعنی راستش دلم فقط یک جایی میخواست که بروم اندکی حالم خوب شود، جایی که برایم حال و هوای حرم امام رضا را داشته باشد و خب در اینترنت خیلی گشتم تا ببینم جاهای زیارتی در تهران که تا به حال هم نرفته باشم کجاها هستند. و خب علیرغم اینکه جاهای مختلفی وجود داشت ولیکن هرکدام را میگفتی با واکنشِ " زن ما را ننداز چهارساعت در جاده! یک جای نزدیک پیدا کنِ!" همسر مواجه شدم و خب دست اخر گفتم برویم همان شابدالعظیم خودمان!... خب گمانم همه ی تهرانی یکبار را رفته باشند. من هم قبلا چندباری رفته بودم اما راستش قبلا خیلی دقت نکرده بودم به فضا و اطراف این حرم. آخرین بار که رفته بودم‌ در دوره اشنایی با همسرم بود، به قول همسرم میگفت سری پیش که آمدیم دوتایی بودیم و خب حالا پسرمان در محوطه داشت برای خودش شیطانی میکرد. واقعا که این قافله ی عمر عجب میگذرد...آنروز هم درست مثل حالا تبخال زده بودم آنهم خیلی زیاد...ولی خب آنروز یکی بود که مدام میگفت با تبخال هم قشنگی و قربان قد و بالای بلوری و چادر عربیه سر کرده ام و خلاصه هرچه که بودم و نبودم میرفت و بنده هم خرکیف عالم بودم و احساس زیبای خفته میکردم:/ چرا که یکی بود که دم به دقیقه بهم میگفت عروسک خوشگلم:دی و خب حالا عروسک خوشگلِ وی مامانی بود که داشت در صحن حرم حرص میخورد که بچه را چرا ول میکنی الان او را میدزدند:))...

قبل از اینکه برسیم شابدالعظیم داشتم در ماشین سرچ میکردم که یک رستوران خوب در شابدالعظیم کجاست؟ که خب طی سرچ هایم متوجه شدم خود غذاخوری حرم که داخل محوطه هم هست گویا از همه بهتر است. راستش گمان میکردم چون امروز تولد امام حسن است و حضرت شاه عبدالعظیم حسنی هم از نوادگان امام حسن هست و پنجشنبه هم هست باید حرم غلغله باشد ولی راستش خیلی تعجب کردم چون خیلی خلوت بود. اینبار که بیشتر به محوطه و فضاها دقت میکردم باید بگویم خیلی حرم باصفایی دیدم اش. یکجورایی واقعا زیارتی تفریحی میتواند باشد برای همه حتی دونفره های عاشق که نمیدانند کجا بروند:دی.‌.‌. به دلیل اینکه در تمام صحن ها و حیاط و محوطه ها کلی جاهای دنج و زیبا داشت که میتوانستی بنشینی ساعت ها برای خودت، حتی خیلی ها افطاری هم آورده بودند و یکجای دنج نشسته بودند و بساط افطاری شان را پهن کرده بودند. اصلا شبیه حرم امام رضا یا حرم حضرت معصومه یکسری سخت گیری ها وجود ندارد، مثلا همین خورد و خوراک، که ملت با سبدهای پیکنیکی وارد صحن ها میشدند. و یا در قسمت ورودی من نمیدیدم اصلا به آرایش و حجاب خانم ها گیر بدهند، نهایت فقط یک چادری سر همه بود که اصلا سفت و سختیش هم مهم نبود چون در محوطه ها سرت هم نبود کسی چیزی نمیگفت. غذا خوری خود حرم هم یک رستوران شبیه باقی رستوران ها بود با این تفاوت که در خود صحن حرم بود و این خیلی خوب بود و هم افطاری داشت و هم شام. پک افطاری شان نان و پنیر و سبزی و بامیه و خرما و عدسی بود بگمانم. البته من در بعضی میزها سوپ هم میدیدم. چایی هم که به راه بود. منوی غذاییشان هم که کباب ها و خورش های مختلف بود. قیمت هم شبیه باقی رستوران های تهران. و کیفیت هم خوب بود اما به نظرم غذاها سرد شده بود. البته حق میدهم جمعیت در غذاخوری زیاد بودند و با اینکه ما به خاطر بچه نمازمان را به جماعت نخوانده بودیم و اصلا در قسمتی نبودیم که به جماعت خوانده شود و بلافاصله هم بعد از نماز رفته بودیم افطار بخوریم ولی خب جمعیت به نسبت رستوران زیاد بود و مدام اعلام میکردند اول میز خالی پیدا کنید بعد در صف پرداخت بایستید و خب ده دقیقه بعد هم کلا اعلام کردند تمام میزها پر است و به گمانم دیگر کسی را داخل نپذیرفتند. اینجا که خب پولی بود ولی من در سرچ هایم متوجه شده بودم خود حرم افطاری هم میدهد یعنی گویا مانند حرم امام رضا هرروز سفره ی افطار پهن میکنند و در بدو ورودمان هم متوجه صفی شدم که برای ورود به قسمت افطاری بود که رفتم از یکی از خانم ها پرس و جو کردم و متوجه شدم اینجا هم برای خوردن افطاری حرم باید بن داشته باشی و حالا بن ها چگونه به دست می آید را نمیدانم چون از خانومه هم پرسیدم او گفت ما گروهیم و به گروهمان داده اند منم نمیدانم!... یعنی از ارزوهایم نشستن بر سر سفره ی افطاری حرم امام رضاست. حال و هوای معنوی اش را عاشقم!... البته ناگفته نماند که علاوه بر این قسمتِ سفره های افطاری که با بن میتوانستی بهره ببری، کلا افطاری هم به همه میدادند اما گمانم در قسمت اصلی که نماز جماعت برگزار میشد توزیع میکردند. چون ما سر اذان رسیده بودیم و اولین دری که دیدیم وارد شدیم و همانجا هم نماز خواندیم دیگر من نمیدانم قسمت اصلی کجا بود و در کجا نماز به جماعت برگزار میشد اما میدیدم بعد نماز دست همه چایی و یک پک است که من نون لواشش را میدیدم. 

از با صفایی محوطه و دنجی فضا واقعا هرچه بگویم کم است. جدی اگر به تهران آمدید یا تهرانی هستید مخصوصا در این شب ها بردارید افطار درست کنید بروید بنشینید یک گوشه برای خودتان صفا کنید...از آنجایی که ما ایندفعه یک مامان و بابا بودیم که فرزندمان هم به حرفمان گوش نمیداد و هرچه میگفتیم دنبالمان بیا او نمیامد و راهی که خودش دوست داشت را میرفت و ماهم به دنبال او:دی، فلذا وارد قسمتی شدیم که اولش چون مثل تمام جاها یک زمین صاف بود یعنی مانند مثلا بهشت زهرا قبرها بلند و کوتاه نبودند و همه هم سطح زمین قرار گرفته بودند من اصلا حواسم نبود که زیر پایم پُر از قبر است. با حرف همسرم که میگفت این قبر را نگاه کن متوجه شدم روی زمین پر از قبر است با سنگ قبرهای مختلف... دنیای عجیبی زیر پاهایم بود!... سنگ قبری توجه هردویمان را جلب کرده بود. روی سنگ قبر عکس زن و مرد و پسری بود. از این قبرهای سه طبقه... روی سنگ قبر به جای واژه ی تاریخ تولد و تاریخ فوت واژگان زیبای دیگری بکار برده بودند که ناخودآگاه لبخند بر لب آدم مینشاند. به جای تاریخ تولد نوشته بودند: لطف خدا و بعد دو نقطه گذاشته بودند و تاریخ تولد را که ماه و سال بود جلویش نوشته بودند و به جای تاریخ فوت هم نوشته بودند حکمت خدا و بعد دوباره سال و ماه فوت. یعنی به این شکل مثلا: حکمت خدا: ۱۴۰۲/۰۱/۱۷... به همسرم گفتم منم مردم همینجوری بگو برایم بنویسند، عکسمم روی سنگ قبرم بزن بگذار دونفر که رد میشوند دلشان برایم بسوزد یک فاتحه ای چیزی بخوانند:|... در همان حین چشمم به سنگ قبری افتاد که عکس یک پسر جوان و خنده رویی روی سنگ چاپ شده بود. او آنقدر خنده رو و بشاش و سرشار از زندگی بود که ناخودآگاه نمیتوانستی از روی سنگ قبر اش چشم برداری، تاریخ فوت او ۱۸ فروردین پارسال بود...نمیشد که قلب ات تیر نکشد از فکر کردن به اینکه او پارسال همین موقع از دنیا رفته است... وای که چقدر این دنیا کوتاه است و فانی و بی ارزش و وای که چقدر نمیفهمم...

از باصفایی و باحالیه فضا همین بس که از دل خود حرم میتوانی وارد بازار قدیمی و جدید شوی... جدید را تا به حال نرفتم نمیدانم ولی بازار قدیمی اش را چندباری رفته ام... خب باید بگویم طبق نظر شخصی من هرچقدر در بازارهای حرم امام رضا و مشهد همه چیز از تازگی برخوردار است اینجا یکجورایی برعکس است!... البته که نمیتوان به طور کلی تعمیم داد و قطعا کاسب ها و مغازه داران منصف و باکیفیت زیادی در بازارچه اش وجود دارند که خب باید بگردید. مثلا ما خودمان وسط گشت و گذارمان یادمان افتاد که ساعت من باطری اش خوابیده و تا ساعت فروشی دیدیم همسرم یادش افتاد و‌ گفت: ساعتت را آوردی؟ و خب علیرغم اینکه ساعت فروش هایی که قبلا پیششان رفته ام برای تعویض باطری، کلی هم پول گرفته اند اما درجا هم باطری دوباره خوابیده، ایشان هم علیرغم اینکه گمان میکردم الان صد و پنجاه اینا خواهد گرفت و یکدفعه گفت سی هزار تومن میشود، و خب از آنطرف هم میخواستم برای پسرم ساعت کیو اند کیو بخرم که خب دو مدل داشت، یکی دیجیتالی که ۷۵۰ بود و دیگری عقربه ای که ۲۵۰ بود و خب مانده بودیم کدام را بگیریم که خراب نکند چون ساعت دیجیتالی خیلی دوست دارد ولی نمیدانستم اگر بگیرم خراب میکند یا نه چرا که یک ساعت دیجیتالی بنده را شکانده مدتی پیش، یکدفعه آقای فروشنده گفت فرزندتان چندساله است؟ و وقتی گفتیم، گفت زود است بابا این ساعت ها، بعد یک ساعت فیک و معمولیه بچگانه داد گفت این را الان ببرید که خب ۴۰ هزارتومان بود و از آن طرف هم قیمت یکی از ساعت هایش را پرسیدم که وقتی قیمت گفت خیلی تعجب کردم چرا که همین برند را من چندسال پیش با دوبرابر قیمتی که او حالا داشت میگفت برای کسی خریده بودم و خلاصه که هم از قیمت ارزان باطری ام، هم از اینکه نخواست جنس گران اش را به ما بیندازد و گفت الان برای فرزندتان این ساعت ها زود است و نخرید و همم از قیمت ساعت هایش خب یقین پیدا کردیم که او چقدر منصف است. پس منصف هم در این بازار کم نیست. من طبق تجربه ام که قبلا در بازار شابدالعظیم کباب خوردم و مزه ی غالب پیاز تا مدت ها از یاد و مغزم بیرون نمیرفت برای همان هنوز هم ذهنیتم این است که غذاهای بازار خیلی جالب نیستند و یا چون قبلا یکبار سوهان خریدم و کاملا مانده بود نسبت به سوغاتی هایش هم همین دید را دارم که خب قطعا دید منصفانه و جامع و کاملی نیست.ضمن اینکه از تجربیات من سالها میگذرد و چه بسا همه کاسب ها تغییر کرده باشند. البته که یکی از نشانه های مغازه های خوب و باکیفیت تعداد زیاد مشتری ست به نظر من، که در دل بازار هم بعضی رستوران ها یا آبمیوه فروشی ها اینگونه بودند که کلی مشتری داشتند و میشد حدس زد چقدر کارشان خوب است و با کیفیت. باید بگویم اگر در این شب ها رفتید شابدالعظیم خیالتان از بابت اینکه افطار چیزی پیدا کنید بخورید راحت باشد چرا که خیلی از مغازه ها بساط چای و نبات و نسکافه داشتند و خیلی ها هم بزرگ نوشته بودند افطاری حاضر است!

از اینکه چه مادر و پدری بودیم در بازار برایتان نگویم دیگر، به خودمان می امدیم میدیدیم مثلا پسرمان یک اسباب بازی از وسط بازار که فلان مغازه برای نمونه چیده مثلا وسط بازار را برداشته با خودش دارد میکشد، یا النگوهای بدل فلان مغازه را دارد دانه دانه پرت میکند زمین، یا رفته داخل مغازه ی کسی و دارد دکمه های ترازوی اندازه گیری آقای ادویه فروش رو میزند. اصلا یک وضعی!:))

از این سفرنامه ی شابدالعظیمی!:دی که بگذریم در بازار اتفاقی افتاد که خیلی متاسف شدم و ناراحت. جلوی همان مغازه های ابتدایی بازار ایستاده بودیم و داشتم از یکی از فروشنده ها که پسر جوانی بود زردچوبه و اینها میخریدم و خب او مشتری دیگری هم نداشت و داشت سر صبر برای من چیز میز می انداخت روی ترازو. تا اینکه سه تا زن جوان یا حالا دختر با حجابی معمولی در این حد که مثلا مانتویی بودند و موهایشان هم معلوم بود و خلاصه شبیه اکثریت، آمدند و به فروشنده گفتند: زعفران دارید؟ فروشنده گفت داریم!... گفتند کیلویی چند است؟ فروشنده با تعجب گفت کیلو؟ کیلویی ۷۰ میلیون.... منم در دلم فکر کردم اشتباه دارند میپرسند و نمیدانند واحد اندازه گیری زعفران مثقال است!... یکدفعه یکیشان گفت هر کیلویی بخواهیم دارید؟... دوباره فروشنده با کمی تعجب گفت اره داریم!...اینها کمی با هم پچ پچ حرف زدند و یکدفعه یکیشان گفت خب ما یک میلیون میخواهیم. فروشنده که هول شدن اش را قشنگ میشد بفهمی و حتی اینکه دوست داشت من را هم زودتر دک کند تا انها نپرند را هم میشد بفهمی رفت پشت پیشخوانش که برایشان بکشد. آنجا که درباره حجابشان گفتم چون این را میخواستم بگویم که اصلا از ظاهرشان مشخص نبود که ایرانی نیستند اما خب آنها عراقی بودند و ما خریدمان را حساب کردیم و رفتیم و در حین رفتن من داشتم به همسرم با خنده میگفتم خدا نصیب تمام کاسب ها از این مشتری ها کند و همسرمم داشت میگفت این رقم ها برای اینها پولی نمیشود که پول ماست که بی ارزش است و خلاصه از این حرف ها!... تا اینکه ما داشتیم در بازار قدم میزدیم و یکجا ایستاده بودیم نمیدانم چه را داشتیم نگاه میکردیم که یکدفعه همان سه تا دختر را دیدیم که آمده بودند جلوتر و داشتند به یک فروشنده ی دیگر زعفران خریده شان را نشان میدادند و او هم میگفت سرتان را کلاه گذاشته و زعفران اصل نیست و داشت راه های تشخیص اصل بودن زعفران را بهشان میگفت!...حالا نمیدانم واقعا فروشنده ی اولی سرشان را کلاه گذاشته بود یا فروشنده ی دوم از سوختن اینکه از اینها نخریده بودند اینها را داشت میگفت! اما هردوحالت اش چیزی جز تاسف نداشت. فکر میکردم اگر فروشنده دومی از قصد داشت اولی را خراب میکرد که چقدر دنیای وحشتناکی و چقدر جهان بینی سطحی ای که کنار حرم مغازه ات باشد و هنوز باور نداشته باشی روزی تو را کس دیگری میدهد. و اگر هم اولی واقعا سر اینها را کلاه گذاشته بود که چقدر وحشتناک تر که در ماه رمضان و هم جوار با یک جای معنوی انقدر راحت مردم را فریب بدهی و از خدا نترسی‌ و دردناک تر اینکه چهره ی ملت و کشوری را خراب کنی در نظر ملیت های دیگر و عین خیالت هم نباشد و بشگن بزنی آخر شب که خوب دخل زدم!... خب ناز شصتت چقدر بد کردی...

وسط پست های ماه رمضانی یک پارازیتمان نشود؟!

چند روزی میشود که بعد افطار حالم خیلی بد میشود، تا افطار حالم خوب است اما به محض باز کردن افطار سردرد و سرگیجه میگیرم، یک وقت هایی احساس میکنم مویرگ های مغزم دارد از سرم میزند بیرون:/ و حتی احساس میکنم دچار افت قند میشوم:|... خلاصه که حالم بد است و نمیدانم چرا و چگونه..

کاش در تمام طول سال ساعت ۵ و نیم تمام عصرها برنامه ی زندگی پس از زندگی ادامه داشت تا هرروز بیشتر به خودمان فکر میکردیم و بیشتر از خودمان شرمنده میشدیم... وای از این برنامه و وای از بندگی های نکرده و آدمی که نبوده ام... درود و رحمت بر هرکسی که دستی در ساخت این برنامه داشت و دارد...

اگر نمیبینید، کانال ۴، ۵ و نیم عصرهای ماه رمضان، نگاهی بیندازید شاید مانند من هرروز از شدت بندگی های نکرده و انسانِ نبوده آب شدید...

 

دوستان قدیمیه اینجا خوب میدانند، من بچه ی به شدت درسخوانی بودم در تمام مقاطع تحصیلیم. درواقع از آن دانشجوها و دانش اموزان محبوب اساتید و معلم ها بودم که همه شان عاشقم بودند. در حدی روی معلم ها و اساتید نفوذ داشتم که هروقت درس نخوانده بودم در مدرسه برایم منفی نمیگذاشتند و در دانشگاه هم چه لیسانس چه ارشد درواقع همه ی اساتید به حرفم بودند. در دوران مدرسه من تمام غیبت هایم برای مواقعی بود که درس هایمان فشرده بود و میخواستم بیشتر بخوانم. مثلا میدیدم چهارشنبه دوتا امتحان داریم و نمیرسم سه شنبه همه را بخوانم، برای همان مثلا یکشنبه غیبت میکردم مدرسه نمیرفتم که بیشتر درس بخوانم. برای همان هروقت و در هر تایمی به مادرم میگفتم فردا مدرسه نروم؟ مادرم قبول میکرد. آنقدر مادرم راحت قبول میکرد که همه تعجب میکردند.اما مامانم تنها یک روز را تحت هیچ شرایطی قبول نمیکرد غیبت کنم، آنهم روز ۱۴ فروردین بود. یعنی اگر من چهارروز هفته را هم میخواستم مدرسه نروم مادرم اجازه میداد اما فقط ۱۴ فروردین را اجازه نمیداد.هرچقدرم هم خودم را پر پر میکردم فایده نداشت. جالبی اینجا است که تقریبا در تمام دوران مدرسه یادم هست که روز چهاردهم نصف کلاس نمیامدند و معلم ها هم اصلا درس نمیدادند ولی باز هم مامانم آن روز را نمیگذاشت. البته بعدها که یکبار ازش پرسیدم گفت چون قبل اش تعطیلات زیادی بود پشتتان باد میخورد و اگر نمیرفتید انوقت دوباره فردایش هم سخت بود بروید و بالاخره باید زودتر عادت میکردید دوباره...

برای همان من همیشه از چندتا روز متنفر بودم.یکیش همین چهاردهم فروردین بود که درواقع تنفرم از غروب سیزده به در شروع میشد و غم‌ عالم به دلم میریخت. البته شاید باور نکنید ولی من از اینکه تعطیلات تمام شده ناراحت نبودم بلکه به خاطر این برایم غم انگیز بود که بیشتر به خرداد فکر میکردم که مثل برق و باد میرسد و حجم کتاب ها و امتحانات زیاد است و استرس هایم شروع میشد که فلان کتاب را چجوری بخوانم و فلان درس را چگونه تمام کنم برای امتحان و ... . از دیگر روزهایی که متنفر بودم فردای عاشورا بود چون میرفتیم منزل یکی از اقواممان تاسوعا و عاشورا را و انجا هیئت و تعزیه میرفتیم. و به خاطر مدرسه شام غریبان بعد از چندروز با دلگیری تمام به خانه برمیگشتیم  و همیشه با خودم عهد بسته بودم اگر روزی معلم شدم همان روز اول به تمام دانش اموزانم خواهم گفت که اگر درسشان با من در این روزها افتاد خیالشان راحت باشد که من در این روزها نه درس میپرسم نه امتحان میگیرم انهم فقط به خاطر درسخوان های کلاسم و زهر نشدن تعطیلات برایشان و آن روزها اینهاست: ۱۴ فروردین. فردای تاسوعا و عاشورا. و روزهای مشکوک به عید فطر!( زمان ما عید فطر اینگونه نبود که در تقویم از قبل مشخص باشد. یهو میدیدی وسط ظهری که رفته ای مدرسه اعلام میکردند عید فطر است!... یا معلم ها مثلا میگفتند اگر سه شنبه عید فطر نبود امتحان برگزار میکنیم و من مینشستم دوشنبه تا بوق سگ درس میخواندم یهو یازده شب اعلام میکردند فردا عید است و نه تعطیلات را میفهمیدم و حتی باید روز عید هم برای فردایش درس میخواندم و اگر از اول میدانستم عید چه روزی ست خب روز قبل اش به جای اینکه برای مثلا سه شنبه ای که نمیدانستیم عید است درس بخوانم به جایش از اول برای چهارشنبه که فردای عید بود خب میخواندم و از عید هم لذت میبردم).

حالا که دیگر سالها از آن ایام گذشته من راستش نسبت به ۱۴ فروردین حس دوگانه ای دارم هم خوشحالم که عید و سیزده روز تمام شده چون هیچوقت از سیزده روز عید خوشم نیامده، رکود و بی تحرکی و مردگی شهر را دوست ندارم و از اینکه دوباره همه برمیگردند سر کار و بارشان و دوباره زندگی جریان پیدا میکند حس بهتری دارم و هم چون برایم یاداور خاطرات گذشته است دوست اش ندارم... فارغ از حسم به این روز خواستم بگویم قدر روزها و ساعات و لحظه هایتان را بدانید... یک روزی مانند من وقتی روز ۱۴ فروردین نشسته اید روی مبل خانه تان و از تمام مهمانی بازی های عید نوروز خلاص شده اید و خانه تان دوباره یه حالت قبل بازگشته است و سبد گنده ی اسباب بازی پسر دوساله تان که در این سیزده روز وسط نیامده بود و کنترل کرده بودید خانه همیشه مرتب و تمیز باشد چه بسا مهمانی یهویی آمد، حالا در جای جای خانه اسباب بازی یافت میشود و خدا نکند کسی در بزند!... و حتی همسری را هم که کنترل کرده بودید لباس هایش را سیزده روز روی دسته ی مبل و پشت در نگذارد حالا که نگاه میکنم میبینم کنترل اوضاع را درواقع پدر و پسر در دست گرفته اند و پادشاهی شان دوباره آغاز شده و حتی سفره ی هفت سینتان را هم جمع کرده اید و تمام عیدهایی که از بچگی تا حال از سر گذرانده اید به یادتان می آید و آهی میکشید که چقدر زود گذشت، تازه انجاست که میفهمید چقدر چقدر و چقدر این زندگی کوتاه است و زود تمام میشود. کاش میتوانستم واژه هایی که دارم مینویسم را به خورد وحودتان بدهم و بهتان بگویم که قدر همین حالایی که در ان هستید را بدانید. یک روزی که خیلی زود هم می آید تمام این لحظه ها برایتان خاطره میشود و حتی گاهی حسرت... به قول داریوش کاردان که میگفت وقتی نگاه میکنم میبینم این ۶۰ سال عمر، جَمعش یهو تموم شد! ما هم سر بگردانیم میبینیم یهو همه ش تمام شد بی آنکه لذتی برده باشیم. همین حالا که کنار کسی هستیم که دوست اش داریم را درک نمیکنیم و فقط دنبال پول جمع کردن برای بزرگ تر کردن خانه و ماشینیم و یادمان میرود یک روز پیر میشویم و کم و زیاد همه ی اینها را به دست می اوریم ولی انوقت دیگر نه پایی برای رفتن به تفریح داریم نه حالی برای کارها و خوشی هایی که میشد کنار هم داشته باشیم، همین حالا که پدر و مادری داریم ببشتر نگاهشان نمیکنیم، بیشتر با آنها وقت نمیگذرانیم و یادمان میرود خیلی ها حسرت یک دقیقه داشتن پدر و مادر را میکشند. همین حالا که طفلمان خانه را روی سرش میگذارد و خسته از بچه هایمان، عمیق نگاهشان نمیکنیم و از کارهایشان لذت نمیبریم چون یادمان میرود خیلی زود آنها بزرگ میشوند و دیگر میروند سراغ زندگی شان... همین حالا که داریم نفس میکشیم با آدم های دور و برمان مهربان تر نیستیم چون یادمان میرود شاید ما یک دقیقه ی دیگر نباشیم...

+ اگر مثل من سیزده روز عید لب به شیرینی و شکلات نزده اید و سیزده روز است که پاکید  و استخوان درد گرفته اید و دارید از بی موادی میمیرید! بردارید یک فنجان کنجد را بریزید داخل ماهی تابه ی نچسب و بو بدهید و بعد یک سوم فنجان هم شیره ی انگور یا خرما یا توت یا اصلا مانند من ۴ شیره بهش اضافه کنید و هم بزنید و وقتی کمی گذشت و حالت خمیری شد شعله را خاموش کنید و وقتی کمی خنک شد با دستان مبارک شکل بدهید و از استخوان درد و نرسیدن شیرینی به مولوکول های بدنتان خودتان را نجات دهید و هم یک چیز سالم بخورید هم هوس شیرینی را در خود خاموش کنید هم به روح پر فتوح من درود بفرستید و در اخر هم بخورید و بیاشامید و هرگز اسراف نکنید. باتشکر.

امروز ما خیلی عجله داشتیم، چرا که افطار دعوت بودیم و تقریبا ۴۰ دقیقه تا اذان مانده بود، تا مقصد در بهترین حالت نیم ساعتی راه بود، قبل از رفتن به مهمانی هم جایی کار داشتیم و میخواستیم سر راه برویم، و خب همین که خواستیم از در پارکینگ برویم بیرون دیدیم یک ماشین جلوی در پارکینگمان پارک کرده است. همسرم چندباری روی کاپوت زد و به حالت فریاد گفت پژو ۴۰۵؟!... ولی خب کسی ککش هم نمیگزید. چندتا مغازه ی دور و بری هم سر زد ولی صاحب ماشین خبری ازش نبود. واقعا وضعیت کلافه کننده ای بود چون ما عجله داشتیم و حدودا یکربعی ما منتظر پژو ۴۰۵ ماندیم. در نهایت یک خانومی با ارامش و طمانینه دیدیم دارد می آید سمت ماشین اش. همسرم گفت این ماشین برای شماست؟ در کمال خونسردی گفت اره... همسرم گفت خانوم جلوی در پارکینگ مردم باید پارک کنی ؟ من بیس دقه ست منتظر شمام، بابا مردم کار و زندگی دارن حداقل ماشینتم میذاری میری یه شماره بنویس بذار روش. و خب او در واقع به ما محل بوق هم نمیگذاشت و همسرم فی الواقع داشت بادمجان واکس میزد و برای خودش نطق گیرایش را سر داده بود. همسر من تقریبا میتوانم بگویم همیشه با مردم با مهربانی تا میکند و از صبر بالایی در زندگی برخوردار است و در این شرایط مشابه معمولا او کاری نمیکند و منتظر میماند و حتی میگوید اشکال ندارد الان می آید!... اما اینبار از شدت خونسردیه زنه کاملا حس میکردم چقدر دارد کفری میشود... چرا واقعا ما یاد نگرفته ایم وقتی حقوق کسی را ضایع میکنیم حداقل ترین کارش عذر خواهی ست و واقعا چرا کسی که جلوی در پارکینگ ملت پارک کرده است و یکربع ادم را معطل کرده اصلا نباید یک عذرخواهی کند و عین خیالش هم نباشد وقت دیگری را هدر داده است؟... گاهی واقعا یک عذرخواهی ساده و پذیرش اشتباه جلوی تلفات بزرگتر را میگیرد....آدم ها را با کارهایمان از یک ادم خونسرد و آرام تبدیل به یک فرد پر از عصبانیت نکنیم و رفتارهای اجتماعی و انسانی را یاد بگیریم.