بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

همیشه فکر میکنم واقعا اونایی که به عنوان اولین های علوم پزشکی بودن و وقتی هیچی نبوده، اما با دانششون، با هوششون، با پشتکارشون کارایی کردن که تا آخر عمرِ بشر، یک دنیا رو مدیون خودشون کردن، واقعا چقدر آدمای بزرگ و دانشمندی بودن و گاهی فکر میکنم وقتی هیچی نبوده چجوری عقل بشر انقدر کار میکرده اصلا؟... مثلا چیزی به اسم ایمپیلنت که الان برای دندون میذارن، توو جسدهایی که توو باستان شناسی پیدا کردن و مال حتی قرن ها پیش بوده، یه همچین کاری مشابه ایمپیلنت امروزی کار گذاشته شده بوده. یا مثلا همین ابن سینای خودمون، چقدر علم پزشکی کشورمون بهش مدیونه... یا کاشف پنی سیلین، هیچکی هم بهش مدیون نباشه من یکی هستم. من از بچگیم وقتی سرما میخوردم خیلی بد مریض میشدم، الانم همینم، و تا نرم دکتر و ۴،۵ تا پنی سیلین نخورم خوب نمیشم. از دیروزم که داشتم از بدن درد و لرز میمردم و جان به جان آفرین تسلیم میکردم تا الان که آمپولارو نوش جان کردم و خیلی بهترم دارم به کاشف پنی سیلین فکر میکنم که واقعا چه کرد با این کشف برای یک دنیا، درود به روح پر فتوحش... از همین تریبون میگم اَلِک دوسِت دارم باشه؟:/

آدم در زندگی برای چیزهای زیادی گریه میکند. اما گریه ی از سر دلگرفتگی و دلتنگی و غم از آنهایی ست که بعد از اینکه اشک هایت آمد و آمد، بعد یک گوشه بی صدا میشوی، دنیا را دیگر بعد از آن گریه ها دوست نداری، همه چیز دیگر برایت بی ارزش است، غم عالم مینشیند بر دلت و حس میکنی یک غروب غم انگیز زمستانی ست. مثلا این خود من هرگز گمان نمیکردم در آخرین روز اردیبهشت، ماه محبوبم، وقتی داشتم دور میدان آزادی را دور میزدم گمان کنم یک زمستان سرد و برهوت است و هی اشک بریزم و هی اشک بریزم و هی نفس عمیق بکشم و بگویم چقدر دنیا کوتاه است... چقدر دنیا بی ارزش است...راستش حالا که دراز کشیده ام و اشک هایم را از سر دلگرفتگی و دلتنگی و غم ریخته ام، احساس میکنم دنیا از همه طرف برایم دل گرفته است و انگار که این لحظه غم را برداشته اند و پاچیده اند به در و دیوار شهر... 

ما هنوز موتورمان را از خانه ی قبلی برنداشتیم بیاوریم. یعنی خواستیم سوار کامیون باربری کنیم و با اسباب ها بیاوریم منزل جدید که جا نشد. برای همان همچنان در پارکینگ خانه ی قبلی مان مانده و همسرم فرصت نکرده یک روز برود بردارد بیاورد. امروز صبح هم که آن اطراف کار داشته بود چون با ماشین بود نتوانسته بود با خود بیاورد فقط سرراه رفته بود یک نگاهی به پارکینگ انداخته بود که ببیند موتورش سرجایش هست یا نه. امروز وقتی سوار ماشین اش شدم، تا نشستم گفت میدانی چه شده؟ صبح که رفته بودم موتورم را ببینم... گمان کردم میخواهد بگوید موتور را دزد برده. که گفت دیدم کلی به در و دیوار سیاه زده اند. یکدفعه دیدم آقای میم مرده است...باورم نمیشد، باورم نمیشود... تا ده دقیقه میپرسیدم راست میگویی؟ دوست داشتم سر به سرم گذاشته باشد، واقعا دوست داشتم... تمام مسیر را بی آنکه بخواهم اشک ریختم... برای که؟ برای اقای میم... خانه ی آنها یعنی ساختمان آنها چسبیده بود به ساختمان ما..‌ من هیچی از او نمیدانستم جز اینکه همسرم را میشناسد و با هم دوست اند... او همیشه جلوی در خانه شان مینشست.... من هروقت رد میشدم و سلام میدادم مکالمه ی ما به همین محدود میشد که او سرش را می انداخت پایین و میگفت سلام برسونید... این سری های اخر هم یکبار ازم پرسید ماشینتون هنوز پیدا نشده؟... هربار هم که با پسرم بودم میگفت ماشالا...پارسال ماه رمضان را یادتان هست؟ گفتم اولین روز ماه رمضان رفتم سبزی بخرم دویید که شما برو خانه من میخرم می آورم و به سبزی فروش میگفت این بچه کوچیک دارد اول برای او را بده..‌. من او را فقط در همین حد میشناختم، در همین که معمولا جلوی در خانه شان نشسته بود و هربار که از جایی میامدم و به جایی میرفتم او را میدیدم... با همسرم دوست بود، حرف اش همیشه در خانه مان بود... مثلا همسرم میگفت: امروز میم میگفت پول برای خانه کم آوردی من هستم/ میم میگوید خواستی ماشین ات را بفروشی من خریدارم/ میم میگفت بچه را در این هوا بیرون نبرید گرما زده میشود... حتی جعبه موزی های اسباب کشی مان را هم آقای میم به میوه فروشی نزدیکمان گفته بود بهمان بدهد:(... او خیلی خوب بود، خیلی با معرفت و مهربان و مرد بود... من باور نمیکنم همین دو هفته پیش که داشتیم وسایلمان را بار میزدیم برایمان دست تکان داد و حالا دیگر نیست... من چرا انقدر ناراحتم؟ چرا انقدر غمگین شدم؟ نمیدانم شاید به خاطر تصویر همیشه خوبی ست که از آقای میم در ذهنم بود... واقعا که گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است/ میچیند آن گلی که به عالم نمونه است...آقای میم مادرش را حمام برده بود که بعدش خودش دچار برق گرفتگی میشود...

آقای میم عزیز خیلی دلم گرفته است... خوب شد ما از آنجا رفتیم وگرنه هروقت از کنار صندلی ات که کنار خانه تان میگذاشتی رد میشدم باید می ایستادم و یک دنیا گریه میکردم مثل حالا که آنقدر گریه کرده ام که آب دهانم را نمیتوانم قورت بدهم و سر درد دارد مرا میکشد... کاش نرفته بودی... کاش وقتی دوباره گذری از آن محل رد میشدم تا همیشه تو را میدیدم...کاش دنیا هنوز تو را داشت مرد خوب... خداوند تو را بیامرزد.

 

از کاری که منطق و عدالت پشتش نباشه بیزارم. از آدمی که عدالت رو رعایت نکنه بیزارترم. امروز با منشی مطبی دعوام شد. البته دعوای یک طرفه چون ایشون به دسته ی عینکشم نبود و محل بوق نمیذاشت و همچنان کار خودش رو میکرد. من ساعت ۱۰ صبح وقت داشتم و از اونجایی که معمولا آن تایم بودن از ویژگی های بارزمه و همیشه زود میرسم که دیر نمیرسم! فلذا ساعت نه و نیم توی آسانسور بودم. از اونجایی هم که چندساله دکتر رو با ماسک و روپوش دیدم اصلا نمیدونم چه قیافه ایه، برای همون امروزم وقتی به همراه منشیش با من سوار آسانسور شدن و بدون ماسک و با لباس معمولیه بیرون بودن نشناختم برای همون سلامی هم ندادم. تازه وقتی پیاده شدیم و خیل عظیم جمعیتی که پشت در بسته منتظر دکتر بودن رو دیدم که دارن سلام میدن تازه فهمیدم ایشون همون دکتریه که من چندساله میام پیشش:/...خب این دکتره علیرغم اینکه خیلی پولکیه، ولی خب پولکی بودنش رو فاکتور گرفتم و چسبیدم به اینکه در عوض تخصصش خوبه و دکتر حاذقیه؛ درواقع راستشو بخوام بگم حوصله دکتر عوض کردن ندارم و ترجیح میدم همچنان پیش همین دکتر برم و بیام. ایشون یه منشی داشت که من عاشقش بودم. یه دختر بینهایت خوش اخلاق. تمام این سالها هم من معمولا غیر حضوری از طریق همین منشی با دکتر ارتباط داشتم. یعنی هزینه ی ویزیت رو میریختم و منشی سوالم رو از دکتر میپرسید و پاسخ میداد و دیگه حضوری نمیرفتم و چقدرم راحت بودم‌. حالا منشیش رفته و یه دختر دیگه اومده بود جاش. تا رفتیم داخل مطب، دختری که منشی جدید بود گفت: به ترتیبی که رسیدید اسمتون رو بگید یادداشت کنم!...من صدامو غالب کردم توو جمع و گفتم ببخشید چرا به ترتیب رسیدن؟ مگه شما نوبت ندادید؟ خب هرکسی طبق نوبتش باید بره نه اینکه هرکی زودتر اومده و پشت در ایستاده!... فرمودن که عزیزم اجازه بدید من یادداشت میکنم بعد درستش میکنم!...بفرمایید بشینید. با خودم گفتم خب حتما بعدش به ترتیب نوبتی که داده میفرسته. اما پنج دقیقه بعد گفت آقای فلانی؟ شما زودتر رسیده بودید؟ درسته؟ شما برید داخل... من اینبار از رو همون صندلی که نشسته بودم بلند گفتم: خانوم یعنی چی به ترتیب رسیدن میفرستید داخل؟ شاید یکی دوست داشته باشه دو ساعت جلوتر برسه! طبق نوبتی که خودتون دادید ببینید نوبت کیه که خب ایشون خیلی نامحسوس خودشو زده بود به کوچه علی چپ و نگاه نمیکرد و جواب نمیداد و پرونده در میاورد. جالبه مثلا من نوبتم ۱۰ بود، بعد اونی که نوبتش ۱۱ و نیم بود جلوتر از من داشت میرفت داخل اتاق دکتر، چون زودتر از من رسیده بود پشت در:| ... واقعا چقدر بی منطق!... خب کم کم با اومدن بیمارای جدید اعتراض ها هم بیشتر شد. یه اقایی هم اونوسط یهو برگشت گفت حیف، دکتر منشی به اون خوبی رو ول کرده اینو آورده!... که یهو دختره از کوره در رفت که من منشیشون نیستم دخترشون هستم!... میخواستم بگم چه دختر دکتر چه منشی مهم اینه یاد نگرفتی منطق و عدالت رو...

+ من نمیدونم چرا هر دکتری میرم مریضای قبل از من وقتی میرن توو مطب شونصد ساعت طول میکشه بیان بیرون و اصلا معلوم نیست چی میگن و چی میپرسن و چیکار میکنن:/ اونوقت من هر جا میرم دو دقه ای کارم تمومه و میام بیرون:| شمام عین منید توو مطب دکترا یا فقط من از عجایب خلقتم؟

همسرم میگه اینکه زَنا برمیدارن این لباشونو کلفت میکنن برای خود شماها جذابه؟ میگم والا برای من که نه جذاب نیست خیلی هم بدم میاد...میگه پس برای کی میکنن؟ والا مَردا هم که بدشون میاد، اونروز یه خانومی اومده بود لباش اصلا نمیدونم چی بگم، بعد به فلانی( از مذکران عالم) میگم تو خوشت میاد از این لبا؟ اونم میگه نه بابا حالم بهم میخوره! فکر میکردم فقط من بدم میاد پرسیدم ببینم فقط منم یا بقیه هم بدشون میاد!

 

نتیجه گیری اخلاقی: پروتز لب نکنید!😎

همسرم چندروزی میشود که برای کارهای ساختمانی رفته یک کارگر ساختمانی از گوشه خیابان برداشته آورده. او مال کشور افغانستان است. یک مرد جوان همسن و سال های خود همسرم. یک هفته است موبایل اش را دزدیده اند و نمیتواند با زن اش حرف بزند. البته گذری با تلفن اینو آن میتواند ولی خب دلتنگ است عجیب. ۴ تا بچه دارد که بچه ی آخرش ۵ ماهه است و او را ندیده... من خیلی دلم میسوزد... خیلی...نه تنها او که دلم برای مردم تمام ملت های مظلوم میسوزد. خیلی از این جبر جغرافیایی دلم خون است. واقعا چرا آب خوش نباید از گلوی بعضی ملت ها پایین برود؟ واقعا چرا بشر انقدر گه و منفعت طلب و خونخوار و ظالم است و نسل به نسل و در طی قرون به وحشی بودن اش اضافه شده و برای منفعت خودش جنگ و خونریزی و ظلم میکند؟ واقعا چرا هیچوقت در جهان صلح، سازش، برادری، دوستی، مهربانی، منفعت دسته جمعی، آبادانی برای همه و آرامشی همگانی تعریف نشده؟... اینوسط تنها خوشحالم که در طول تاریخ بشریت نه امپراطوری بودم نه پادشاهی نه سرکرده ی گروهی و نه حتی در پس پرده مادر و خواهر و زن کسی که با افکار و خط مشی من بتازد و نابود کند زندگی های بسیاری را...من همین که بتوانم پسری تربیت کنم که یادش بدهم در طول حیات اش به تمام مردم جهان نگاهی از سر برابری و مهربانی داشته باشد کارم را تمام کرده ام...

واقعا اینکه میگن از تو حرکت از خدا برکت الحق و الانصاف که درسته. کار جنم میخواد، کار آدمِ کاری میخواد. توو هر شغلی که هستی باید به نظر من واقعا دنبال کارم باشی تا خدا روزی بهت برسونه. مثلا من این مدت که همش با بنگاه ها سروکار داشتم، هم آدم فعال و پیگیر میدیدم که روزانه شونصد بار بهم زنگ میزد هی فایل معرفی میکرد، هم آدمی که تازه بعد یک ماه از شمال برگشته میگه قبلا بهم زنگ زدید خرید ملک داشتید؟!...این مدتم همش به کابینتی ها و در آکاردئونی و پنجره ساز و غیره زنگ میزنم و خلاصه در ارتباطم با این شغل ها؛ حالا اینوسط زنگ زدم به یکی بیاد تشک دست دوممون رو بخره، شغلش خرید تشک دست دو هست. میگه نمیام اون سمت، من راهم دوره! اونوقت دیروز به یه پنجره ساز زنگ زدم خودش از من پیگیرتر، سر ساعتی که گفتم جلوی در رسیده زنگ زده، میگه ندارید اشکال نداره چک بدید اصلا، بعد شب ده میلیون بیعانه ریختیم امروز ۷ صبح مشغول کار شده خریداشو کرده. کیف میکنم این مدل آدمارو میبینم. از اینکه طرف به هر طریقی شده کارو رد نمیکنه، دو دستی میچسبه روزیشو، خدا هم بهش میرسونه...

فقط یه مادره که وقتی از ۷ صبح توو دفتر خدمات قضایی و دفتر خونه هاست و هی از اینور تهران به اونور درحال رفت و آمده اما تمام فکر و خیالش پیش پسرشه که پوشکش تموم شده و درصدده یه جوری پوشک برسونه به مامانش که پسرش پیششه...

از وضعیت فیزیکیم اگر پرسیده باشید پاهام همه تاول زده اونم به طرز وحشتناکی، طوری که پاهام همه خون اومده و دیگه کفش نمیتونم بپوشم و جالبی هم اینجاست که دمپایی هامون لای اسباب ها مونده و از اون لا نمیشه کشید بیرون و علیرغم اینکه به دلم میاد اما مجبوری دارم از دمپایی آبیِ توالت صابخونه ی قبلی استفاده میکنم برای تردد:/...اگر از علت تاول هم پرسیده باشید چون خیر سرم مثلا کفش های چرم خریدم که توو پام راحت باشه و سه سال پیش ۷۰۰ دادم بهش اونوقت اینروزا که زیاد پیاده رفتم اومدم دیدم ایشونم زپرتی از آب درومد و اینم تنها کفشیه که الان جلو دستمه... از اونور دندون شیشمو اگر اشتباه نکنم، ایمپلنت کردم و انصافا دوست داشتم یه چسه دردی بکنه حداقل، منم یه ناز و نوز ریزی اینوسط بیام برای شوهر ولیکن قدرتیه خدا اصلا درد ندارم و نمیدونم پس اونایی که ایمپلنت میکنن و هی از درد به خودشون میپیچن کیان پس؟ حتی دکتر ژلوفن و امپول عضلانی هم داده برای مواقع درد زیاد ولی همین طور مونده ته کیفم...بعد تمام دستام داره دیگه به ملکوت اعلی میپیونده از بس نخاله جمع کردم دو روزه... بله عزیزان من، شوهر همه فن حریف همیشه هم خوب نیست، چرا که در مواقعی که بخواد منزل نو رو یه تغییراتی بده و اصطلاحا بازسازی کنه همه کاراشو خودش بلده و انجام میده و شمام علی القاعده اینوسط میشی وردستش، بعد وردستی همین طور خشک و خالی نیست که فکر کنی میشینی رو زیر انداز و نهایتا یه چایی از فلاکس بهش میدی و اونم واسه خودش دیوار تخریب میکنه و چارچوب در میکَنه و دریچه کولرو عوض میکنه و سقف کاذبو برمیداره و حموم رو درشو میبره از توو اتاق و کفو پارکت میکنه و دیوارو کاغذ میکنه و گچ کاری میکنه و الی آخر! خیر فرزندانم خیر، نقش شما از یک کارگر روزمزد هم بیشتره، خداشاهده من دو روزه دارم فقط نخاله ( همون دیوارای تخریب شده) میریزم توو گونی و دیگه پوست دستام همه رفته و به معنای واقعی کلمه کمپوت گلابی ام از شدت لهیدگی!... ولیکن در عین حال لذت بخشه چون خونه ی خودته و بابتش کلی ذوق داری...من این دو روز با همین نخاله هایی که جمع کردم به این نتیجه رسیدم که خدایی چقدر کار اوستا بناها سخته، چقدر برای ساخته شدن یه خونه کلی آدم زحمت کشیده، چقدر آدم تا وقتی توو بطن این دیوارا نرفته قدر یه خونه رو نمیدونه؛ حتی به این نتیحم رسیدم که اینوسط چقدر مهندس نقشه کش میتونه نقش مهمی داشته باشه و هم میتونه طوری نقشه بکشه که یه عمر دعاش کنی همم میتونه طوری نقشه بکشه که هربار داری نخاله میریزی توو گونی بگی عجب نقشه کش مسخره ای!... خلاصه از نتایج اخلاقی ای که از لا به لای نخاله جمع کردنا حاصل شد بگذریم، باید بگم الان صدای منو میشنوید از یه خروار دیوار تخریب شده و گونی های پر از نخاله و هزارتا کار دیگه که در افق های دوردست دارم میبینمش؛ این لالوها اسباب و اثاثیمم گرچه با پارچه پوشوندمشون اما میدونم آخر کار یه خروارم خاک رو اونام نشسته همون طور که الان تا رو مژه هامم گچ و خاکه...خلاصه که به دیدار من اگر آمدید یه قهوه ای چیزی بیارید جون بگیرم برای جمع کردن نخاله های حموم:|

۱- ساعت ۷ بعدازظهر بود که دیدم دارم از گشنگی و ضعف میمیرم. دقیقا از اون ضعفایی که قشنگ حالت تهوع بهت دست میده. توو خونمون به واسطه ی پسرم چندتا مشما خوراکی بود ولی خب مدتیه این چیزارو نمیخورم. گفتم بذار از اسنپ شیر و بیسکوییت چندغله و ماست و چیپس و این چیزا سفارش بدم که زودم برسه. دیگه خودتون یه آدم وسط اسباب جمع کردن رو در نظر بگیرید که میخوادم بعدش بره بیرون و کلی کار داره. آقا این نیومد که نیومد، منم وسطا فقط رفتم یه سر زدم به اسنپ ببینم چی شد؟ چون سوپرمارکت زیر ۳۵ دقیقه باید بیاره. منم از فروشگاه هفت نزدیک خونمون سفارش داده بودم. وقتی بعد یکساعت سر زدم تازه زده بود پیک به سمت فروشگاه در حال حرکته!... خلاصه ساعت شد نزدیک ۹ که یکی بهم زنگ زد با حالت طلبکار که من نزدیک خونتونم دقیقا کجایید؟... آدرس رو زبونی مدل دیگه ای بهش گفتم و خلاصه بالاخره رسید. دوباره زنگ زد که رسیدم خانوم جلو درتون.. گفتم باشه درو میزنم بیزحمت بیارید بالا. اصلا یکی از علتایی که باعث میشه سوپرمارکت اسنپ خوب باشه در نظرم، اینه که خودشون میارن بالا و برای منی که بچم دنبالمه و باید کلی برم پایین با بچه دیگه سخت نیست. دوباره طلبکارانه گفت طبقه چندید؟... قطع کرد و منم رفتم که درو بزنم از آیفون دیدم کلا وسط خیابون وایستاده یعنی نشسته روی موتورش حتی همت نداره بیاد کنار زنگ، زنگو بزنه!... خلاصه درو زدم و ایشون اومد بالا با یه حالتی هم مشمارو گرفته بود که تمام ماست و اینا چپه شده بود. تشکر کردم و خیلی عادی و مودبانه با اینکه کارد میزدی خونم در نمیامد گفتم آقا چرا انقدر دیر آوردید؟ گفت ترافیک بود دیگه!... اولا که هفت بغل خونمون بود و کدوم ترافیک واقعا؟ دوما که مرد حسابی تو تازه یکساعت بعد رفتی سمت فروشگاه؟ ... منم دوباره خیلی عادی گفتم آخه ترافیک دوساعت؟ یدفعه با پرویی تموم برگشت گفت همینه که هست :|... خداشاهده دلم میخواست همون طور که داشت از پله ها میرفت پایین دست مینداختم یقه ی بلیزشو میگرفتم یدونه میخوابوندم زیر گوشش:/ ... اصلا نمیتونم بفهمم آدمایی رو که در جایگاه طلبکار نیستن ولی روشون به سنگ پای قزوین گفته زکی...  منم انقدر حرصم درومد توو راه پله داد زدم چقدر پرویی:|... البته بلافاصله درو بستم درم قفل کردم:/ ولی دلم خنک شد اصلا هم پشیمون نیستم از کرده ی خودم:|

۲- از اونجایی که این مدت خیلی آدم خونمون رفته اومده هم به عنوان خریدارِ خونه و هم مستاجر، چرا که کسی که خونه رو از ما خرید، میخواست خونه رو بده اجاره برای همون بعد از فروشش بازم مشتری خونه ی ما میامد و میرفت؛ حالا اینوسط چیزی که خیلی برام تعجب داشت این بود که اونقدری که مستاجرا به ریز به ریز خونه دقت میکردن اصلا خریدارا این مدلی نبودن. مثلا مستاجرا میپرسیدن: هواکش حموم رو ندیدم کجاست؟/ جون بچت همسایه معتاد ندارید؟/ فشار آب خوبه؟/ چاه آشپزخونه مشکل نداره؟/ هودتون کار میکنه؟.... سوالایی که اصلا یدونه خریدارم نمیپرسید. حالا همه ی اینا خوبه من فقط هلاک اون خواهری هستم که اول داداشه که میخورد مجرد باشه اومد خونه رو دید و خیلی هم پسندید بعد گفت برم خواهرمو بیارم اونم نظر بده، بعد خواهرش که اومد یدفعه گفت: نه کاغذ دیواری ها روشن نیست:|... واقعا برای یه سال نشستن رنگ کاغذ دیواری مهمه؟ یا تعجب من عجیبه؟!

۳- اگه هر چندروز یه بار توو مسیر همت یه ماشینی رو دیدید که صدای ضبطش تا آخر بلنده و داره شلوار پلنگی میخونه و یه زن و مرد هم توو ماشینن که دیگه از شدت سِر شدن خیلی جدی دارن رو به رو  رو نگاه میکنن بدونین اون ماشین ماست که پسر خونواده به محض نشستن توو ماشین شلوار پلنگی رو میاره و تا ته هم زیاد میکنه و هیچ جوره کسی نمیتونه اونو کم کنه و ایشون اجازه نمیده اصلا و ابدا. چرا که پسر خونواده در سن کنجکاوی و کشف و شیطنت به سر میبرن و میخواد تمام دکمه هارو بزنه و البته که بابایی هم تشریف دارن و باید حتما هرجا که باباش هست ایشونم باشه و جلو بشینه برای همین مثلا مورد بوده پدر هی به پسر گفته دست نزن و دست پسرو از روی مانیتور برداشته بعد پسر یهو گریه کرده و با ضرب سرشو پرت کرده عقب و خورده به دندون مادر، و مادر وسط اتوبان گریه که چه عرض کنم از درد عر زده، بعدش که درد دندونش خوب شده زده روی مانیتور و گفته اینو بِکَن راحتمون کن و خلاصه که بعد از مقادیری بحث و بوحثِ ریز در فواصل مختلف من باب این موضوع، الان رسیدن به مرحله ی سِر شدگی و فقط رو به رو رو نگاه میکنن:| خلاصه اون ماشینه که مامانه هم گیر داده به یه مانتوی سرخابی و اونو مدتیه میپوشه بدونید تووش بیست و دوی محبوب دلهاتون نشسته:|

۴- اون روزا که خونمون خیلی مشتری میامد یه چیزی رو خیلی دقت کردم اونم اینکه کاش آدما توو زندگیشون رفتارهای درست انسانی رو یاد میگرفتن. خب میدونید همه مدل آدمی رو من میدیدم، از آدمای خیلی مودب گرفته که تا وقتی در دستشویی خونتون رو میخواستن باز کنن ببینن قبلش اجازه میگرفتن تا آدمایی که میدیدن مثلا بچت وسط سالن پذیرایی خوابه ولی انگار نه انگار حرف میزدن و خونه رو بازدید میکردن تا حتی آدمی که وقتی درو براش باز میکردی میگفتی سلام بفرمایید خوش آمدید انگار ارث باباشو طلب داره حتی جواب سلامتم نمیداد. خلاصه که خواستم بگم هروقت خواستید خونه ای بخرید و خریدار بودید، چه از خونه ای خوشتون اومد چه نه، برای صاحبان اون خونه ارزش و احترام قائل باشید بالاخره شما درسته که خریداری ولی طرف از زندگی افتاده پای همین بازدیدا، و خواهشا اگر از خونه ای خوشتون نیومد همون اول بسم الله جلوی در نگید نه نه بریم، این یه جور توهینه به اونایی که توو اون خونه نشستن. کاری که خودم سعی میکنم هیچوقت نکنم و اگرم خوشم نیاد ولی نیومده از جلو در برنمیگردم و به احترام وقت صابخونه یه دوتا اتاقو نگاه میکنم. حالا از اونورشم هست. چون در نقش خریدار هم این مدت زیاد بودم و انواع و اقسام خونه ها و صاحب خونه ها رو دیدم باید بگم در نقش فروشنده هم آدم باشیم. مثلا یه بنگاه به ما گفت یه فایل هست با مشخصاتی که میخوای بازدید گرفتم بیا فلان جا. خلاصه منم وسط ظهر با بچه و مامان و خونواده که همه اسیر من شده بودن رفتیم رسیدیم به مکان مورد نظر، بعد بنگاهیه میگه چند نفرید؟ میگم چطور؟ میگه آخه صابخونه یه کم حساسه!... میگم حساس به چی؟:| میگه حساس به تعداد افرادی که میان داخل:/... بعد میگه صابخونه گفته اول ساختمون و مشاعات رو ببینن اگر پسندیدن بیان داخل:| اونم دو نفر :|.... یا رفتیم یه خونه ببینیم داخلش دوتا پسر و یه دختر بودن با چندتا گربه. منم به شدت از گربه میترسم‌ همون اول تا گربه رو جلوی در دیدم داشتم سکته میکردم گفتیم ببخشید ما از گربه میترسیم؛ بعد پسره گربهه رو بغل کرده ولی انگار که ما فحش ناموسی بهش داده باشیم حتی جوابمونم نمیداد اخماشو کرده بود توو دهنش! خب عزیز دل برادر ما که نگفتیم چرا گربه داری و گربه اخ و پیفه و به گربه هات توهین که نکردیم، گفتیم میترسیم این انقدر درکش سخته واقعا؟ بماند که رفتم جلوتر دیدم یه گربه وله روی زمین یعنی اصلا خونه رو ندیدم دوییدم بیرون رفتم... ترس آدما اخم داره؟... چرا کلا ماها کسایی که شبیه ما فکر نمیکنن و زندگی نمیکنن رو نمیتونیم بفهمیم؟ خدایی یه جای آموزش و تربیت ها لنگ میزنه که شدیم اینی که الان هستیم با فرهنگ و رفتارهای اجتماعی ای پر از ضعف.

۵- رفتیم با همسرم سکه بفروشیم. توو اون راسته ی بازار یه کله گنده هست سالهاست توو کار خرید و فروش طلا و سکه ست و خلاصه برای خودش سلطانیه! خیلی هم معروفه و تقریبا کسی که خیلی توو کار خرید و فروش باشه میشناستش. بعد ما قبلش چندجا قیمت گرفتیم بعد رفتیم پیش این. همسر منم میشناسه. به این گفتیم چند میخری؟ دیدیم بقیه طلافروشا بیشتر میگن خلاصه گفتیم نه بقیه بیشتر میگن اجازه بدید ببریم باز قیمت کنیم. خلاصه اومدیم بیرون و دیدیم هی هرکی یه چیزی میگه گفتیم ببریم دوباره پیش همون که مطمئنه و سرمون کلاه نمیره. بعد که برگشتیم پیشش گفتیم آوردیم خودتون بخرید از ما، یهو گفت نه خورد توو ذوقم نمیخرم:/ البته بعدش سرشو آورد بالا همسرمو دید گفت چرا چرا بچه ها ازش بگیرید آشناست!... قبلا هم همچین رفتاری ازش دیده بودم، رفته بودم طلا بفروشم بعد گفته بود فلان قیمت و متم گفته بودم عه مغازه بغلیتون که بیشتر گفت، یهو طلاهامو هول داده بود سمتم که نمیخرم دیگه ازت ببر پیش همون. به لحاظ جثه هم خیلی درشته ولی نمیدونم چرا انقدر لوسه:دی اینبار که نشسته بودم پولمو واریز کنن داشتم نگاش میکردم و فی الواقع فقط توو دلم میگفتم چقدر زندگی کردن با همچین مردایی با همچین اخلاقایی که حرف نزدی به تیریج قباشون برمیخوره سخته و حقیقتا خدا صبری بده به زنش. البته که نمیشه گفت یهو دیدی همچین مردایی برای زناشون بره بودن ولی خدایی زندگی با آدمی که تا تقی به توقی میخوره بهش برمیخوره سخت که چه عرض کنم پیر شدنه!

۶- چندروز پیش یه توئیتی میخوندم که نوشته بود توو اتوبان یه ماشینی هی اومد کنارم و اشاره کرد به لاستیکم. میگه من هول شده بودم که یعنی پنچر کردم؟ خلاصه دوباره اومد کنارمو اشاره کرد. منم خواستم بزنم بغل دیدم دوتا مرد خیلی هیکلی هستن یه آن ترسیدم گفتم بذار کنار پلیس بزنم بغل. خلاصه میگه رفتم و رفتم اینام دنبال من تا اینکه من کنار پلیس زدم بغل ولی اینا رفتن. اومدم پایین دیدم خبری از پنچری نیست و میگفت مراقب این مدل آدما باشید. اینو که میخوندم یاد یه چیزی افتادم. منو همسرم دوره ی اشنایی رفتیم یه روز اطراف تهران، یه روستایی توو چالوس بود. خورده بودیم به ترافیک آخر هفته ی چالوس که همه داشتن برمیگشتن. خلاصه ماشین همسرمم هی در آستانه ی جوش آوردن بود و آبم نداشتیم. ترافیک وحشتناکی هم بود. ما یه جا زدیم بغل که همسرم آب بگیره از ماشینا، یه ماشین با دوتا آقا اومده بودن کنار ما پیاده شده بودن الا و بلا به همسرم میگفتن این پایین یه دره هست تووش آبه تو برو آب بیار ما اینجا هستیم:/... حالا خوب اولش گفتیم واقعا نیتشون خیرخواهانه ست دیگه، گرچه نه ماشینو میتونست ول کنه همسرم نه منو اونوسط تنها. ولی مشکوکیه قضیه اینجا بود که اینا مارو ول نمیکردن تا توو ترافیکم دنبال ما بودن، هروقت همسرم توو یه خروجی میزد بغل ماشین خنک بشه اینا هم میامدن بعد به طرز عجیبی اصرار اصرار که برو تو آب بیار ما هستیم. تا خود تهران اینا دنبال ما بودن. منم عین چی ترسیده بودم که نکنه اینا میخوان ماشین یا منو بدزدن:| همسرمم میخندید که بابا توو ترافیک کاری نمیتونن بکنن که، ولی خب خیلی مشکوک بودن. خلاصه که شمام حواستون باشه‌ در کل.

۷- امروز آخرین جارو و آخرین گردگیری و آخرین شستن دستشویی رو توو این خونه انجام دادم اونم خدایی دلم میخواست دیگه رها کنم همه چیزو اونم وسط اسباب جمع کردن و بلبشو، ولی صرفا جهت اینکه آدم بعدی که میاد توو خونه نگه زنه چه کثافتی بود، نگاه دستشوییشو، نگاه کابینتاشو، چرا که وسط اسباب جمع کردن همه چیز به کثافت کشیده شده بود؛ فلذا برای اینکه فحش نخورم همه جارو عین دسته گل کردم حتی گازم دستمال کشیدم، سینکو سابیدم، تا کلید پیریزامونم دستمال کشیدم و خدایی حقمه اسکار کوکب خانومو بدن بهم!

۸- چندروز پیش توو آرایشگاه خانومای آرایشگر که هرکدوم مسئول یه چیزی بودن، مثلا یکی ناخن کار بود، یکی مژه کار و ... داشتن با هم حرف میزدن. یکیشون به اون یکی گفت مشتریت ساعت چند میاد؟ گفت الانا باید بیاد. گفت کیه؟ یهو دختره گفت همون زنه که زیاد حرف میزنه!... راستش من اصلا از لقب دادنای این مدلی خوشم نمیاد. واقعا چرا آدمارو این مدلی به هم معرفی میکنیم؟ داشتم فکر میکردم منم از هرجایی بیام بیرون یا وارد بشم یعنی آدما منو چجوری با چه لقبی به هم معرفی میکنن؟ کاش اینطوری نبودیم!

۹- امروز صبح واران پیام داده که حالتون خوبه زلزله اومده؟ میگم مگه زلزله اومده؟ من نفهمیدم اصلا... خداروشکر که نفهمیدم البته....خدایا کلا خودت به هممون رحم کن همه جوره.

از آنجایی که تمام وسیله های زندگی را جمع کرده ام جز مایحتاج اولیه که انسان های نخستین هم بگونه ای نیاز داشتند، از آنجایی که برای اینکه یخچال و فریزر  را خالی کنم تصمیم گرفتم این چندروز باقی مانده که همچنان در این خانه هستیم هرچه در یخچال و فریزر است را بخوریم و تمام کنیم و تصمیم دارم‌ چیزی نخرم که از آنور مجبور نشوم چیزی ببرم و یک هفته ای میشود هرچه در فریزر است را دارم میپزم، حالا رسیدم به مرحله ای که اصلا نمیدانم چه بپزم. مثلا وسایل آش در فریزر داریم ولی پیاز تمام شده و رویم نمیشود دوتا پیاز بروم بخرم. بعد نعنا و رشته را هم جمع کرده ام در کارتون گذاشتم:/... از آن طرف چند وعده گوشت خالی پختم با برنج خوردیم و برای اینکه حالمان بد نشود تصمیم گرفتم مثلا گوشت های موجود در فریزر را خورش کنم ولیکن حبوبات را جمع کرده ام:|...سبزی پلویی دارم میتوانم سبزی پلو درست کنم ولی تن نداریم... رب را جمع کرده ام حتی ربم نداریم الان استنبولی درست کنم از آن طرف سیب زمینی هم تمام شده و حکایت همان پیاز برای سیب زمینی هم صدق میکند و رویم نمیشود بروم دوتا یا یکی بخرم. یعنی بساطی داریم. من الان واقعا نمیدانم در این دو روز باقی مانده چه بپزم دیگر:/..مدتی هم هست غذای بیرون زیاد خورده ایم و حقیقتا حس میکنم بس است :/ و خلاصه که الان ما شام نداریم و منم نمیدانم چه بپزم چون عملا هیچی نمیشود با چیزهایی که وجود دارد بپزم و دیگر از دست من یانگوم هم کاری بر نمی آید:|