بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

از دیروز من هم به آمار کرونایی ها اضافه شدم( البته تست ندادم چون دکتر میگه تست نشون نمیده ولی امیکرون همین اینه) رسما دارم از بدن درد و لرز میمیرم و انگار بند بند استخونامو از هم جدا میکنن. با اینکه میگن امیکرون خیلی ساده تر از دلتا و قبلی هاست و حالت سرماخوردگی داره ولی من با همین امیکرون قشنگ فاصله ای با مردن ندارم .پسرمم مریضه و دردای خودمو یادم رفته اصلا وقتی به چهره ی پسرم نگاه میکنم. مادر بودن سخت ترین نقش دنیاست.

حال خودم را در همین لحظه و ساعت خریدارم، همین لحظه ای که پسرکم خوابیده است و من بعد از دو روز بی وقفه خانه تکانی کردن و شستن و سابیدن و اوشین بازی کردن و فی الواقع له و کمپوت گلابی شدن حالا سر صبر وسط اینهمه تمیزی و بوی عید دادنِ خانه تازه توانسته ام بنشینم و برای خودم هنزفری بگذارم و راغب بخواند و یک نسکافه با شکلات مورد علاقه ام بخورم. یعنی از ته دلم: آخییییش....

+ یعنی اگر بگویم من در این دو روز چقدر کار کرده ام و چقدر با بچه کوچک که همه جا دنبالت می آید و چسبیده به پایت همه چیز سخت تر میشد، بیشتر به این موضوع پی میبرید که من گلی هستم از گل های بهشت که یک روز خدا آسمانش را شکاف داد و مرا از ان بالا انداخت در دامان همسرم و خوشا به حالش!:|

 ۴۰۳۰ میگه احتمالا کرونا گرفتم! دکتر عفونی هم میگه تا ۵ روز صبر کنم ببینم خوب میشم یا بدتر میشم.

 

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من

فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

هوا یکجوری گرفته و سرد و برهوت است که ناخودآگاه دلت میگیرد؛ حتی باغچه و درخت پشت پنجره ی خانه ی بابا هم بی برگ و عریان شده است. گویی همه چیز در سرما فرو رفته است. دارم فکر میکنم در این هوا تنها چیزی که آدمی را نجات میدهد بودن در کنار کسی یا کسانی ست که دوستشان دارد. از دیشب به واژه ی تنهایی فکر میکنم، به اینکه انسان با تنهایی عجین نیست، تنهایی تا یک وقت هایی، یک جاهایی، یک سنینی قشنگ و دلچسب است اما بعد از آن نه، از یک جایی به بعد، از یک سنی به بعد تو تاب تنهایی را نداری، دلت جمع میخواهد، دلت دور و بر شلوغ میخواهد، دلت مهمانی میخواهد، دلت جشن میخواهد، دلت بودن در میان آدم ها را میخواهد. بعد از متاهلی دغدغه های آدمی زمین تا آسمان با مجردی فرق میکند. در مجردی دلت میخواهد خودت باشی و دنیای خودت، حوصله ی مهمانی رفتن هم گاهی نداری، تنهایی برایت دلچسب تر است. اما بعد از متاهلی یکی از تفریحات زندگی برایت میشود همین دیدن آدم ها....اگر از من میپرسید میگویم برای خودتان در طول سالهای زندگی تان آدم جمع کنید، دوست و فامیل و همسایه و همکار و ... برای خودتان دوتا آدم نگه دارید، همه را کنار نگذارید، یک روزی میرسد در زندگی که دیگر شما تاب و تب جوانی را نداری، کارها و تفریحات جوانی را نداری و تو میمانی و دلخوشی ات آدم های دور و برت. گروه هم سن و سال ات...آدم ها برای زنده ماندن نیاز دارند به با هم بودن...

در این هوای سرد و عریان به درخت پشت پنجره ی خانه بابا نگاه میکنم و فکر میکنم در این هوا تنها چیزی که میتواند آدمی را از دل گرفتگی و دل مردگی نجات دهد بودن در کنار کسانی ست که دوستشان دارد، مثلا من که حالا در خانه ی مامان و بابا هستم و با اینکه فاصله ی خانه هایمان جز به قدر چند منطقه آن طرف تر نیست اما دلم میخواهد برای چندروزی اینجا بمانم کنار مادر، تا مثل همیشه با هم عصرها قهوه بخوریم، دست در دبه ی شورشان کنم، بابا با پسرکم بازی کند، با مادر پسرکم را حمام ببریم، کیک بپزم، بابا بربری که میداند دوست دارم برایم بخرد، مادر برای پسرکم غذایی که میتواند بخورد درست کند، من کنار مادر بنشینم حرف بزنیم، حرف بزنیم و تا ابد کنارش حالم خوب باشد و به قول فرهاد: با اینا زمستونو سر میکنم، با اینا خستگیمو در میکنم...

 

+ خدا تمام مادرانی که آسمانی شدند را بیامرزد.

میدانید بعضی از آدم ها در زندگی ما هیچ نقش دندان گیری ندارند، شاید آنها را یکبار برای همیشه ببینیم اما شخصیت آدم ها به نظر من چیزی ست که هرگز از یاد آدمی نمیرود. گاهی کسی آنقدر خوب و پخته است که برای تمام عمر او را به یاد خواهی داشت و گاهی کسی آنقدر مزخرف است و شخصیت شکل نگرفته و تکامل نیافته ای دارد که باز هم برای تمام عمر او را از یاد نخواهی برد. 

به نظرم هر آدمی باید در موقعیت هایی قرار بگیرد تا خودش را بهتر بشناسد. شاید سالها فکر کند از خصوصیاتی برخوردار است اما وقتی در موقعیتی قرار میگیرد که باید همان خصوصیتی که همیشه گمان میکرده در او نقش بسته را بروز دهد، یکدفعه با خودش مواجه میشود که تبدیل به آدمی متفاوت از تصوراتش شده است. این موقعیت های گوناگونِ زندگی ست که چهره ی واقعی ما را بعد از سالها به خودمان نشان میدهد نه شناختِ ما از خودمان. 

 

 

دی یا بهمن ماه بود. خوابم نمیبُرد و شب هایی که خوابم نمیبُرد پرده را کمی کنار میزدم و از پشت شیشه ی مه گرفته و سرد، خیابان آرام و بی ماشین را نگاه میکردم و چه کسی میداند برای من دیدن همین صحنه ی ساده چقدر دلنشین است. دنده به دنده که شد و یک آن چشمانش را باز کرد، گفتم با ماشین برویم چرخ بزنیم؟ گفت برویم. سرمای خیلی شدیدی خورده بودم، شاید شدیدترین سرماخوردگی عمرم، یادم هست که چگونه از شدت تب داشتم میسوختم اما آنروزها مثل حالا نبود که جهان وحشتناک شده باشد و از یک سرماخوردگی هم بترسی، آنوقت ها با گمان اینکه یک سرمای ساده خورده ای روزهایمان خراب نمیشد‌ و ترس هیچ چیزی در دلمان شکل نمیگرفت. سوار ماشین شدیم، شجریان میخواند، درست مانند حالا که در سکوت خانه هنزفری گذاشته ام و همایون میخواند: هرچه کوی ات دورتر، دلتنگ تر، مشتاق تر، در طریق عشق بازان مشکل آسان کجا..میخواند و ما در خیابان های آرام و ساکت میرفتیم بی مقصد. آنقدر رفتیم و رفتیم تا کنار ترمینال پارک کردیم، از دکه ی ترمینال دوتا بستنی مگنوم خریدیم و خوردیم و به خانه برگشتیم و تمام مسیر شجریان خواند و خواند و خواند...درست مانند امشب که او دارد میخواند...

 

+ عکس امیر علی. ق

امروز خیلی گذری یک قسمتی از یک فیلمی را دیدم که حسن فتحی ساخته بود. از این فیلم ها که چندتا داستان مختلف را روایت میکند.‌ در یکی از داستان ها زنی اعضای بدن شوهرش را اهدا کرده بود و حالا میخواست با آمبولانسِ حمل اعضای بدن او همراه باشد. مسئول این کار قبل از آمدن آن زن معترض و شاکی بود که چرا او همراه ما بیاید؟ ما که ماییم دوتا بخیه در روز میبینیم کل شبمان زهر میشود چه برسد به او که اعضای بدن عزیزش را دارند میبرند و من نمیتوانم وسط اتوبان بزنم کنار و برای خانم آب قند درست کنم! اگر او بیاید بهش میگویم که همراه ما نیاید. وقتی آن زن آمد و روی صندلی آمبولانس نشست پسره بعد از گفتن اینکه خیلی کار بزرگی کردید و...به او گفت کاش با ما نیایید، خاطره ی این روز در یادتان میماند بعدا اذیت میشوید و شما نیایید ما هم راحت تر کارمان را انجام میدهیم. همان موقع تلفن پسره زنگ زد، نامزدش پشت خط بود، رفته بود تالار برای عروسی شان رزرو کند و پسره با عصبانیت میگفت مگر فامیلای ما که هستند که چندتا دسر سفارش بدهی؟ نمیخواهد همان یکی سفارش بده، و وقتی نامزدش خواسته بود برایش عکس دسرها را بفرستد باز با همان لحن عصبانی قبلی که سرکارم و ... پاسخ داده بود. وقتی قطع کرد آن زنی که آمده بود اعضای بدن شوهرش را اهدا کند به پسره گفت با زن ات درست حرف بزن. عروسی چیز مهمی ست خب، در یاد زن ها میماند؛ من خودم همه ی خاطرات در یادم مانده است. مثلا فکر میکنی من روز عروسی مان کجا بودم؟ در بیمارستان. چون آقا منوچهر شوهرم زده بود در فَکَّم و دوسه تا از دندان هایم شکست، البته بعدا روکش گذاشتم. نمیدانم آن شب برادرش چه گفت من یک جوابی دادم که آقا منوچهر عصبانی شد و زد. ماشالا دست اش هم سنگین بود. میدانی من با تمام این اعضای بدن، این قلب و چشم و دست هزاران خاطره دارم، بگذار همراهتان بیایم، من با هیچ خاطره ای از امروز اذیت نخواهم شد، آمده ام که شاید بتوانم با رفتن اعضایش بعضی از خاطراتم را فراموش کنم؛ من میخواهم با چشمان خودم ببینم که منوچهر رفته است، حتی تکه تکه ی اعضای بدن اش هم دیگر برنمیگردد!

 

عنوان: علیرضا جان آذر

یه مرضی هم هست آدم داره از خواب میمیره ولی نمیخوابه!