امروز بعد سالها جمعه برایم معنای جمعه داشت...سالهاست که نه دلگیری غروب جمعه را حس میکنم و نه خود جمعه و تعطیل بودنش را...شاید کار همسرم هم بی دلیل نباشد و هر وقت و هر روز باشد برای ما میشود جمعه و هروقت سرکار باشد میشود غیر جمعه. اما امروز برایم جمعه بود...یک روز تعطیل که از صبح اش همسرم بود و بر خلاف روزهای دیگر تلفن اش مدام زنگ نخورد و همه چیز رنگ و بوی یک روز جمعه را داشت. اما نه جمعه ای با غروب دلگیر... برعکس جمعه ای که گذشت برایم عجیب دل انگیز بود، حتی غروب اش... اصلا در همان غروب بود که پسرکم با پدرش رفته بود حمام آب بازی و من چراغ های خانه را روشن میکردم و اسباب بازی ها را از روی زمین جمع میکردم و آب گلدانِ گل رزی که دو شب پیش همسرم پشت چراغ قرمز برایم خریده بود را عوض میکردم که انگار زمان برایم طور دیگری در آن لحظه گذشت... من انگار این صحنه را قبلا جای دیگری دیده بودم، همین لحظه را همین زندگی را همین روز را...من هیچوقت آدم فانتزی سازی نبودم، برای هیچ مرحله ای از زندگی ام فانتزی بلد نبودم بسازم و به رویا فکر نمیکردم، هیچوقت رویایی از نیمه گمشده ام در ذهنم نبود، هیچوقت ذهنم فانتزی ای با اویی که نبود نمیتوانست بسازد، اما درست با هر قطره ی آبی که روی گلبرگ های گل رز میچکاندم فکر میکردم این درست همان زندگی ای بود که من همیشه آرزویش را داشتم، این درست همان صحنه ای بود که من همیشه رویایش را داشتم، یک بعد از ظهر بهاری پسرم با پدرش حمام رفته باشد،صدای خنده هایشان را بشنوم و من روی گلی که از سر عشق بهم هدیه داده شده اب بچکانم و فکر کنم برای افطار چه درست کنم که دوست داشته باشد. رویای من همین زندگی ساده ای بود که وسط اش ایستاده ام در غروب جمعه ای دل انگیز که باران هم باریدن گرفت و بوی خاک از پنجره ی باز به مشامم رسید و گویی اردیبهشت زودتر از موعد از راه رسیده بود.
+ جایی میخواندم که مراقب چیزهایی که یک روزی بهشان فکر میکنید باشید، زیرا ما آنچه که فکر میکنیم را قطعا روزی زندگی میکنیم...
:-)
چه قاب قشنگی