یادم هست خواهرزاده ام سالها قبل بیمار شد، یک سرماخوردگی ساده، او را بردیم دکتر و من هم همراه خواهرم رفتم، باید از او خون میگرفتند. او گریه میکرد و با زبان کوچکش هی میگفت عمو توروخدا امپول نزن و خواهرم که روی صندلی نشسته بود های های پا به پای فرزندش گریه میکرد و من هم نقشم این بود که هی بگویم تو چرا گریه میکنی آخر؟ وا یعنی چی آخر؟...فکر میکردم خودم مادر قوی ای بشوم، یعنی مادر دل و جرات داری که با هرچیز کوچکی فرو نریزد، اما خب خیلی زود فهمیدم از من مادر دل و جرات داری در نمی آید چون دقیقا نقطه ضعفم همین موجودی ست که پاره ی تنم است. این را در سه روزگی فرزندم فهمیدم وقتی برای ازمایش زردی در اتاق ازمایشگاه را بستند و دختر و پسر کاربلدی خواستند از پسرم خون بگیرند و من در اوج حال جسمی ای وحشتناک که از سردرد دلم میخواست بمیرم و لرز تمام بدنم را گرفته بود، روی صندلی های یخ بیمارستان پشت در اتاق نشسته بودم و به پهنای صورت با گریه هایش که به گوشم میرسید گریه میکردم و زنی که نگاهم میکرد از دور میگفت: مادر همین است!...این را هنگام ختنه پسرم فهمیدم وقتی دختر نابلدی آمد از پسرم خون بگیرد و او هق هق و ضجه میزد و او رفته بود و حالا بلدشان تازه آمده بود و اجازه نمیداد من در اتاق بمانم و به همسرم میگفت خانومت را بیرون نکنی خون نمیگیرم و منی که اهل دعوا با جماعت نیستم پشت در اتاق به پهنای صورت اشک میریختم با شنیدن هق هق پسرم و بر سر زن ازمایشگاهی فریاد میزدم. این را امشب فهمیدم وقتی پسرم دهانش خورد به لبه میز تلویزیون و فقط یک لحظه دیدم لثه اش پر از خون شد و منی که فقط بر صورت خودم میزدم و وای خاک برسرم گویان گریه میکردم و در لحظه هزار بار مردم. همسرم بچه را بغل کرده بود و دهانش را پاک میکرد و از طرفی بچه را آرام میکرد و از آنور هی با لبخند به من میگفت عزیزم قوی باش ، چیزی نشده بچه میترسه، تو باید قوی باشی دختر!... بهم بگو مرد آخر چگونه میشود در نقطه ای که در اوج ضعفی قوی باشی؟!... وای امان از مادر بودن... و شما چه میدانید در دل مادر چه میگذرد؟...