بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

یادم هست خواهرزاده ام سالها قبل بیمار شد، یک سرماخوردگی ساده، او را بردیم دکتر و من هم همراه خواهرم رفتم، باید از او خون میگرفتند. او گریه میکرد و با زبان کوچکش هی میگفت عمو توروخدا امپول نزن و خواهرم که روی صندلی نشسته بود های های پا به پای فرزندش گریه میکرد و من هم نقشم این بود که هی بگویم تو چرا گریه میکنی آخر؟ وا یعنی چی آخر؟...فکر میکردم خودم مادر قوی ای بشوم، یعنی مادر دل و جرات داری که با هرچیز کوچکی فرو نریزد، اما خب خیلی زود فهمیدم از من مادر دل و جرات داری در نمی آید چون دقیقا نقطه ضعفم همین موجودی ست که پاره ی تنم است. این را در سه روزگی فرزندم فهمیدم وقتی برای ازمایش زردی در اتاق ازمایشگاه را بستند و دختر و پسر کاربلدی خواستند از پسرم خون بگیرند و من در اوج حال جسمی ای وحشتناک که از سردرد دلم میخواست بمیرم و لرز تمام بدنم را گرفته بود، روی صندلی های یخ بیمارستان پشت در اتاق نشسته بودم و به پهنای صورت با گریه هایش که به گوشم میرسید گریه میکردم و زنی که نگاهم میکرد از دور میگفت: مادر همین است!...این را هنگام ختنه پسرم فهمیدم وقتی دختر نابلدی آمد از پسرم خون بگیرد و او هق هق و ضجه میزد و او رفته بود و حالا بلدشان تازه آمده بود و اجازه نمیداد من در اتاق بمانم و به همسرم میگفت خانومت را بیرون نکنی خون نمیگیرم و منی که اهل دعوا با جماعت نیستم پشت در اتاق به پهنای صورت اشک میریختم با شنیدن هق هق پسرم و بر سر زن ازمایشگاهی فریاد میزدم. این را امشب فهمیدم وقتی پسرم دهانش خورد به لبه میز تلویزیون و فقط یک لحظه دیدم لثه اش پر از خون شد و منی که فقط بر صورت خودم  میزدم و وای خاک برسرم گویان گریه میکردم و در لحظه هزار بار مردم. همسرم بچه را بغل کرده بود و دهانش را پاک میکرد و از طرفی بچه را آرام میکرد و از آنور هی با لبخند به من میگفت عزیزم قوی باش ، چیزی نشده بچه میترسه، تو باید قوی باشی دختر!... بهم بگو مرد آخر چگونه میشود در نقطه ای که در اوج ضعفی قوی باشی؟!... وای امان از مادر بودن... و شما چه میدانید در دل مادر چه میگذرد؟...