فکر کنم یکی از بدترین چیزایی که هر آدمی میتونه تجربه کنه اینه که تصویر ذهنی ای که از یه آدم دیگه برای خودش ساخته یهو خراب بشه و ببینه اون آدم چقدر با تصور ذهنیش فاصله داره. من بارها این اتفاق برام افتاده. مثلا یادمه یکی از دوستام رو که فکر نمیکردم اصلا اهل دوستی با جنس مخالف باشه وقتی فهمیدم چقدر حالم گرفته شده بود. یا مثلا همین الان درباره یه خانواده ای که میشناسم و یه تصور خیلی خوبی داشتم مثل تصوری که آدم میتونه از یه خانواده معمولی و خوب و سالم و درست داشته باشه تا اینکه دیدم یکی از اعضای خونواده چقدر راحت مثلا توو شرکتشون سودهایی برده درحالی که قانونی نبوده حالم گرفته شده. میدونید اینکه ما توی ذهنمون از یه فرد چی ساختیم دو حالت داره، یا خود فرد این تصویر رو از خودش به دروغ توو ذهن ما ایجاد کرده اما در اصل یه فرد دیگه بوده که خب این فرق داره با حالتی که من اینجا دارم میگم. گاهی هم فرد نقشی نداشته توو اینکه ما چی خواستیم ازش بسازیم. توو حالت دوم درواقع مقصر اون فرد نیست که ما توو ذهنمون یه مدل دیگه پرورشش دادیم، مقصر ماییم که دوست داشتیم اون آدم رو اونطور که ذهن ما دوست داره تصورش کنه. درسته که اون فرد مقصر نیست اصلا اما لحظه ی رو به رو شدن با خود واقعی آدم هایی که شبیه تصورات ما نبودن یجورایی خیلی لحظه ی دردناکیه اونقدری که با همه وجود دوست داری بری شونه های اون فرد رو بگیری، توو چشماش زل بزنی بگی ببین تو توو ذهن من خیلی قشنگی توروخدا خرابش نکن، قشنگ بمون لعنتی...
من اول کار با کسایی دوست میشم که با پسرا لاس نزنن
منتها ، طرف از کلاس هفتم تا الان که دوازدهمه فرق کرده
یعنی الان بر خلاف معیار های دوست یابی هامه ولی بعد از چند سال دوستی نمیتونم قطع ارتباط کنم ، و این رو مخمه /: