هر صبح که چشمانت را بر این زندگی باز میکنی نمیدانی چند ساعت و ثانیه و سال دیگر فرصت داری، نمیدانی امروز شاید دوباره به خانه برنگشتی، شاید عزیزانت برنگشتند و حتی نمیدانی زندگی چه اتفاقاتی برایت در آستین دارد. من خودم را به یاد می آورم وقتی یک روز از دکتر برمیگشتیم و در ماشینمان گریه میکردم و همسرم میگفت حالا که چیزی نشده و میگفتم مگر از این بدتر هم میشود؟ و فردای همان روز بدترش سرمان آمد و دیدم همیشه یک بدتری هم وجود دارد. گاهی یک ثانیه کافی ست تا تمام زندگی ات کن فیکون شود. تو نمیدانی صبحی که داری به شب میرسانی قرار است چگونه تمام شود. همیشه آدمی گمان میکند هر صبح مثل همیشه آغاز میشود و هر شب مثل همیشه به پایان میرسد اما همیشه همه چیز مثل همیشه تمام نخواهد شد...یکساعت پیش وقتی همسرم به خانه آمد و برایم تعریف کرد که وقتی امروز در خیابان راه میرفته و از رو به رویش دختری میامده و یهو یک پسر جوانی دست میبرد در دستبند او تا بدزدد و همسرم به شانه ی دزد میزند و به دختره میگوید بدو فرار کن و یهو دزده برای همسرم قمه میکشد و در نهایت او کیفش را سپر میکند و با کیف هول میدهد و دست آخر دزده فرار میکند تمام مدت داشتم خدا را شکر میکردم که اتفاقی برایش نیفتاد و البته گریه و به این فکر میکردم که کاش میتوانستم به تمام آدم های روی این کره ی خاکی بگویم اگر کسی را در زندگیتان دارید که دوست اش دارید قدرش را بدانید. اگر کسی هست که برای دلتان عزیز است تا وقتی هست و تا وقتی هستید کنارش زندگی کنید و زندگی ببخشید. گاهی خیلی زود دیر میشود. گاهی خیلی زندگی نافرم ورق میخورد. دوست داشتن هایتان را نگذارید برای بعدا، اگر کسی را دوست دارید بهش بگویید، اگر کسی را دوست دارید بهش عشق بورزید، اگر کسی را دوست دارید او را آزار ندهید و نرنجانید، اگر کسی را دوست دارید قدردان حضورش باشید و شاکر از بودن اش...