داشتم از توو ماشین نگاه میکردم، به ظاهر یک مادر و دوتا پسر بودن. اینکه میگم به ظاهر منظورم نسبت هاشونه که اینجوری برداشت کردم که یه مادره و دوتا پسرش.مادره داشت با تلفن حرف میزد، کلافه بود؛ داد میزد و با بچه ها دعوا میکرد؛ انقدر صداش بلند بود که ناخودآگاه نگاهشون میکردی... لهجه داشت و نمیفهمیدم واضح چی میگه... ولی حتی به اونور خطم داشت از دست بچه ها غر میزد... پسر بزرگش که میخورد ده ساله باشه، وقتی مادره کوبید روی دوچرخه ش، پسره برگشت گفت چه مرگته؟!
من یه مادرم، منم خیلی وقتا کلافه میشم حتی دیوونه میشم و کاملا میدونم خستگیه یه مادر یعنی چی، منم گاهی بی طاقت ترین و بی تحمل ترینم در برابر دنیای پر انرژیه بچم، منم گاهی همینم ولی کاش مادره ترمز خودشو میکشید، قشنگ احساس کردم این مادر باید برای خودش کاری کنه و یه ایست به خودش بگه، پسر ده دوازده ساله ای که به مادرش بگه چه مرگته یعنی اون مادر تمام روها رو به روی خودش و بچه هاش باز کرده، یعنی کاملا داره مسیری رو میره که تهش معلومه که چی میشه، این بچه فردا مادرم ممکنه کتک بزنه... یه ایست بذارید و بذاریم وسط تموم کلافگی و خستگی هامون و هرجا دیدید و دیدیم عین رفتار غلط مارو بچمون داره به خودمون برمیگردونه بدونیم این خانه از پای بست ویرانه ست.