بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

آمدم بگویم درست است که قبل از ازدواج مردها هر صبح و شام قربان صدقه ی یارشان میروند و چپ و راست غرق محبت های کلامی شان میکنند، آمدم بگویم درست است که حتی سالها بعد ازدواج ممکن است یک روز دلتان برای آنروز ها که در اوج هیجان و سرمستی و عشق ورزیدن بودند تنگ شود، آمدم بگویم درست است که حتی سالها بعد ازدواج ممکن است یک روز فکر کنید چرا آن روزها انقدر زود گذشت و با خود بگویید چرا دیگر آن روزها تکرار نمیشود؟ عشق که همان عشق است، زبان که همان زبان است، و شما هم که همان معشوقه اید پس کجا رفتند آن روزهای پر از عشق و محبت؟...راستش آمدم بگویم آن عشق بعد از وصال جایی نرفته است جز اینکه در مردها دیگر از زبان میگذرد و بر عمق جانشان مینشیند... آنقدر که مثلا وسط یک ظهر به شدت گرم مرداد وقتی ماشینشان جوش آورده، علیرغم اینکه هرگز آدم بی احتیاطی نیستند اما میبینید که دست به یک بی احتیاطی میزنند و در رادیات را باز میکنند و دستشان به طرز وحشتناکی میسوزد و بعد وقتی ماشین را خِرکش میبرند مکانیکی و شما هم همان طور بچه بغل در ماشین نشسته ای و به کاپوت باز نگاه میکنی میشنوی که به دوستش میگوید : عجله کردم، نخواستم زن و بچم در گرما بمانند خواستم زودتر جمع اش کنم... و بعد به جای آنکه درد دستشان را بکشند درد دیگری میکشند؛ دردی که از لای حرف هایشان میفهمی وقتی میگویند: دلم اینوسط فقط برای زنم میسوزد، یه روز بعد کِی آوردمش بیرون برویم بگردیم این هم شانس اوست!... آنها بعد ازدواج به اندازه ی تک تک زخم هایی که روزگار بر جسم و روحشان باقی میگذارد شما را دوست تر دارند...آنها بعد وصال فقط ساکت تر میشوند اما عمیق تر...