بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

امروز دیگر حال پسرم بعد از چندروز مریضی به اوج خودش رسید. نمیدانم چرا بچه ها همیشه روزهای تعطیل مریض میشوند و مطب دکترهای حاذقی که تو میشناسی تعطیل است. بردم اش اورژانس بیمارستان و خب با یک مشما دارو به خانه برگشتیم و تمام مدت مسیر پسرم روی مادرش بالا میاورد و بی پناه تر از همیشه به من پناه آورده بود. با همان وضعیت اسفناک به خانه رسیدم، سریع لباس هایش را عوض کردم، دستانش را شستم و اولین داروی تجویزی دکتر را به زور بهش دادم. انگار دارو آب روی آتش باشد، حالش خیلی بهتر بود...تنها چیزی که هزار بار از مغزم عبور کرد و بلند بلند بر زبان آوردم این بود که خدا را شکر که این مریضی ها مریضی هایی ست که برایش دارویی و درمانی وجود دارد، چه میکشد مادری که فرزندش بیماری لاعلاج دارد و دارو و درمانی برایش نیست؟ آخ که خدایا چه میکشد مادری که فرزندش هرروز جلوی چشمانش درد میکشد؟ برای مردن یک مادر همین کافی ست، همین که درد بچه اش را ببیند. خدایا به تمام ما مادرها رحم کن و بچه هایمان را بر ما ببخش و حفظ کن. 

+ ای حافظ آن که از او حفاظت خواهد...

واقعیت یک آن از این جامعه ترسیدم، از خودم و تمام مردم... گفته بودم همیشه صدای دعوای زن و شوهری را میشنوم، انصافا گندش را دیگر درآورده اند، دم به دقیقه دعوا میکنند و نمیدانم که میدانند صدایشان کاملا در خانه مردم است یا نه‌. من که کنارشان نیستم ببینم کدامشان مقصر است اما خب معمولا مَرده از عربده زدن ابایی ندارد و با تراس باز خانه شان به راحتی عربده میزند و فحش میدهد. صبح بود که میخواستم از پشت پنجره مان چیزی بردارم، صدا متعلق به ساختمان رو به رویی ست، چشمم به تراسشان افتاد یک جفت لباس بچه ی آویزان شده روی بند رخت دیدم، واقعیت هنگام دعوای آنها من هیچوقت از هیچ سوراخ سمبه ای نگاه نکرده ام تا واضح ببینم کدام خانه است، اما همیشه از سایه های افتاده پشت پرده مان یا نور تراسی که از خانه مان مشخص است و صداها و سایه شان را از آن تراس روشن میشنیدم و میدیدم گمان میکردم متعلق به طبقه ی دوم باشند، با لباس بچه هم متعجب شدم هم ناراحت و نمیدانستم کسی که لباس بچه اویزان کرده همسایه ی بالاییشان هست یا خودشان هستند؟ راستش ته دلم ناراحت بود از اینکه اگر تراس خانه ی اینها باشد یعنی بچه دارند؟ و چه غم انگیز...

شب شد که صدایشان درآمد. مَرده عربده میزد و میگفت از خدامه که بری، برو گمشو... و زنه جیغ جیغ میکرد که روی من دست بلند کن تا ببینی چی میشه و چجوری ترکت میکنم... برای اولین بار نمیدانم چرا اما به همسرم گفتم از پنجره نگاه کن ببین طبقه ی چندم اند، همانی ست که لباس بچه دارد؟ نمیدانم چرا میخواستم ببیند، شاید چون ته دلم میخواست که بچه نداشته باشند حداقل...همسرم به اندازه ی چندثانیه پنجره را باز کرد و گفت معلوم نیست و دوباره بست. اما جمله ای گفت که ترسیدم، از تماممان‌‌‌... گفت همه پشت پنجره بودند! از ساختمان های مختلف... نمیدانم چرا انقدر دگرگون شدم، دلم برای آبرویشان سوخت... دلم میخواست جز خودم کس دیگری صدای آنها را نمیشنید...راستش از این چهره ی پنهان در تک تکمان ترسیدم، از این بخش فضولمان... از اینکه چرا فرهنگ نشنیدن را بلد نیستیم و انگار که قصه های شب باشد همه به پشت پنجره آمده اند ... دلم نمیخواست این ضعف فرهنگ اینگونه به صورتم بخورد، دوست داشتم همه مان متمدنانه وقتی صدای دعوایی شنیدیم تلویزیونمان را بلند تر کنیم، بلند بلند آواز بخوانیم، پنجره مان را ببندیم، به اتاق دیگری برویم، دلم میخواست بلد بودیم خیلی جاها خودمان را به نشنیدن بزنیم اما واقعیت پشت پنجره ها بود!

سخت ترین روزهای یک مادر روزهایی ست که فرزندش مریض است...حداقل برای من که اینگونه است. کنارش دراز کشیده ام، هر یک ربع یکبار با گریه از خواب میپرد، آب دهانش را به زور قورت میدهد انگار که بخواهد بالا بیاورد، با سینه ای که خس خس میکند... هر یک ربع یکبار سریع بغلش میکنم به پشتش میزنم تا شاید راه نفسش باز شود، بعد پا به پای او گوله گوله اشک میریزم و هی میگویم خدایا چکار کنم؟!...

یه جا خوندم:

همیشه به زن اول و دوم شاملو فکر کنید، حتی اسمشونم نمیدونیم؛ آیدا زن سوم بود، اما همه آیدا رو میشناسیم؛ خواستم بگم اونقدر اصرار به بودن و موندن آدما توو زندگیتون نکنید...اما اگر یکی بیاد جوری میمونه و جوری عاشقت میکنه که تموم آدم های قبل اون توهم بوده.

یه وقتایی توو دل تاریکی شب صدای یه ماشینایی رو میشنوی که یه آهنگ غمگینم گذاشتن و ویراژ میدن و میرن، گاهی آدم فقط دلش میخواد بدوئه بگه منم با خودتون ببرید یه جای دور، دورِ دورِ دور...

 

۱- توروخدا میرید خونه ی میزبان قواعد خونه ی میزبان و عادت های میزبان رو تغییر ندید به این دلیل که عادت های شما یه چیز دیگه ست! باور کنید این کار خیلی زشته و خیلی خیلی میزبان رو به زحمت میندازید. یعنی انقدر از این مورد من زخم خوردم که قشنگ قابلیت اینو دارم الان که دارم بهش فکر میکنم اولین نفری که سر راهم سبز شد رو تیکه تیکه کنم بریزم توو گونی ببرم بندازم بیابون جلو گربه ها به نیابت از مهمانانِ روی مخ:/...مثلا تصور کنید میزبان برنج خیس کرده تا ابکش کنه همه کارای مربوط به برنج ابکش رو هم انجام داده، حالا یهو مهمان همون طور که توو اشپزخونه وایستاده تا مثلا به میزبان کمک کنه میگه عه کاش کته ش کنی آخه ما همه کته میخوریم! خب عزیز من میزبان میخواد ابکش کنه تو یه شب ابکش بخور دوباره برو خونه ت کته کن، اخه چرا میزبان باید به خاطر عادات غذایی شما برنامه ریزی های خودش رو خراب کنه؟! واقعا این کار از نظر من کم از خودخواهی نداره. یا من دیدم مهمونی رو که خیلی رک میگه اگر ماهی داری سرخ میکنی زیاد سرخ کن ما زیاد سرخ شده دوست داریم! خب زیاد سرخ شده رو برو خونه ت بخور، یه شب رو تحمل کن نمیمیری که.

یا مثلا ما چندوقت پیش یکی از دوستان همسرم رو که البته همسن مامان بابای ما هستن دعوت کردیم خونمون. منم همه چیزم رو توو مهمونی از قبل آماده میکنم حتی تا سینی لیوان هایی که میخوام تووش چایی بریزم رو، حالا فکر کنید من رفتم با کلی مشقت از توی کشوی تختمون کلی چیز میز ریختم بیرون تا جعبه ی فنجون های گل سرخیم رو که مدتی قبل خریده بودم و خیلی برام عزیزن و دم دست نمیذارمشون دراوردم و اوردم توی سینی مسی چیدم و حتی گل ارایی کردم سینی رو! و کلی خلاصه تک تک کارامو کردم و فنجون و سینی و گل رو یه ساعت متناسب با هم چیدم و دیزاین کردم یهو خانومه که جای مادر بنده ست میگه یه چایی لیوانی به ما بدی ممنون میشم! هیچی مجبور شدم دوباره اونو بذارم کنار برم لیوان دربیارم درحالی که منِ میزبان دلم میخواست با فنجون پذیرایی کنم و اینارو تدارک دیده بودم و حالا چی میشه یه مهمون بره لیوانی رو خونه خودش بخوره؟ و شاید خیلی این موارد ساده باشه اما برای میزبان فقط زحمت درست کردن و بهم ریختن برنامه هاشه. یا اومده بود توو اشپزخونه و من داشتم روغن میریختم توو برنج هی میگه نریز نریز ما بدون روغن میخوریم! خب من برنجم رو خراب کنم جلوی شمای غریبه چون شما عادت دارید بی روغن بخورید؟ خب به من میزبان و روش ها و عادت های من احترام بذار یه روز تحمل کن یه قاشقم روغن بخور، یا یه مهمون دیگه داشتم قبلا که یادمه درست در همین سکانس بودیم که من میخواستم برنجم رو دم کنم که هی مهمونم اصرار میکرد اب و روغن بریز تهش و هی من میگفتم ما آب و روغن نمیریزیم، ما آخرش روغن رو داغ میکنیم میریزیم روی برنج و بازم مهمونم ول نمیکرد هی میگفت نه اینکارو کن ما همه اینکارو میکنیم، آخرسر یکی از اقوام خودش گفت هرکی یه مدله دیگه خب ما اینطوری ایم شاید بقیه نیستن تا ول کرد‌.

یا مثلا یادمه موقعی که من دختر خونه بودم یعنی یکی از دغدغه های ما توو مهمونی های ماه رمضون و افطار این بود که ما همه ی افطار رو یه جا میاریم و از اول توو سفره میچینیم ولی مثلا یادمه یسری از مهمونامون که اصولا روزه هم نبودن میگفتن افطار خوردیم بعدش شام نیاریم، جا نداریم، جمع کنیم سفره رو بعد دو ساعت دیگه دوباره شام بیاریم و روی خواسته شون هم اصرار میکردن بی اینکه در نظر بگیرن بابا شاید برای یکی دوبار سفره پهن کردن سخته شاید طرف واقعا به مشقت میفته از اول همه رو بشوره دوباره پهن کنه و هرکی به خودش فکر میکرد جز به اینکه به عادت ها و قواعد خونه ی میزبان احترام بذاره و واقعا از نظر من مهمون هایی که انتظار دارن به خاطر عادت های خودشون بقیه هم عادت های خونشون رو تغییر بدن خیلی خودخواهن.

یا مثلا من خب اصولا مهمون میاد خونمون همیشه شمع روشن میکنم و عودم علیرغم اینکه دوست دارم ولی اگر بدونم کسی اذیت نمیشه روشن میکنم یعنی اگر کسی تنفس براش سخت باشه یا بدونم مشکل ریه داره خب روشن نمیکنم ولی شمع رو همیشه روشن میکنم.حالا یادمه یه بار مهمون اومد منم قبلش وقت نکردم روشن کنم اومدم جلوی مهمون شمع های خونمون رو روشن کن یهو مهمون اومده دست منو میگیره میگه نکن ما گرممونه! خب یعنی شمع الان گرمای جهنم رو منتقل میکنه؟؟ بابا شاید منِ میزبان کلی ذوق دارم کلی برنامه ریختم این کارارو کنم توو مهمونیم چرا یه شب دست از خواسته هاتون برنمیدارید. مثلا خود من گوشت گوساله و گاو نمیخورم اصلا یا برنج خارجی نمیخورم، یادمه یه بار همسرم همون دوران عقد به مادرش که پرسیده بود برای زنت چی بپزم داره میاد خونمون گفته بود اون گوساله نمیخوره و گرچه خود همسرم رفته بود ماهیچه گوسفند خریده بود تا مادر همسرم بپزه برای من، خب من واقعا ناراحت شدم، گفتم چرا گفتی نمیخورم؟ ... خب من میدونم گوشت مصرفی توو خانواده ی همسر من معمولا گوساله ست یا خیلی جاها مهمونی میریم متوجه میشم برنج خارجیه اما اصلا اصلا دوست ندارم کسی بفهمه من نمیخورم و بخواد به خاطر من خودشو به زحمت بندازه و خب تا تهم میخورم چون من توی خونه ی بقیه خودم رو عادت های غذایی و رفتاری خودم رو فراموش میکنم و به میزبان و رفتارا و سفره ش احترام میذارم. 

یه وقت هست شما با میزبان خیلی صمیمی ای اون فرق میکنه، نه میزبان اذیت میشه نه مهمان‌ ولی واقعا اگر جایی مهمان هستید که میزبانم با شما رودربایستی داره خواهشا کار اضافه برای میزبان نتراشید و اجازه بدید کار خودش رو بکنه نهایت شما باید تحمل  رو در خودت تمرین کنی.

۲- خواهشا وقتی جایی مهمان هستید و براتون یه چیزی میارن بخورید قطعا خودتون رو و علاقه مندی های خودتون رو بهتر از هرکس دیگه میشناسید پس اگر یه چیزی رو دوست ندارید بخورید برندارید بعدم دستمالیش کنید یا نصفه بخورید. از نظر من نصفه خوردن خیلی کار زننده و زشتیه. شما شکم خودت رو میشناسی دیگه، اگر حجمش زیاده بگو میزبان کم کنه، اگر دوست نداری اصلا برندار، اگر نمیدونی دوست نداری یا داری، اول برو از مال یکی از اعضای خانوادت یه ذره بخور خوشت اومد برو تو هم بردار بخور. بارها دیدم شیرینی تعارف شده مهمون برداشته بعد یه گاز زده بقیه ش رو گذاشته مونده! چرا واقعا؟ تو نمیدونی شیرینی دوست داری یا نه؟ دسر میاری یه قاشق میخورن بقیه ش میمونه! خب عزیز من اگر از خودت مطمئن نیستی مشترک بخور با یکی از اعضای خانوادت و بگو یدونه برای ما دوتا بسه. کیک تولد بریده میشه و پخش میشه طرف نمیگه این برای من زیاده، بعد کیکش میمونه اب میشه در نهایتم دور ریخته میشه. پرتقال پوست کنده میشه بعد طرف نصفه میخوره. خب نصفه ی تورو کی بخوره؟...یه چیز ترکیبی میاری مثل آب هویج بستنی، طرف نمیگه به فرض من فقط بستنیش رو دوست دارم، بعد آب هویجاشو میذاره میمونه، خب عزیز من از اول بگو برای من فقط بستنی بیارید تا میزبان اب هویج واسه تو نریزه خب، واقعا توو این گرونی ها دستامون توو خرج نیست یا برامون پول و زحمت میزبان مهم نیست؟ میزبان برای دونه به دونه ی چیزایی که جلوی شما میذاره هزینه کرده حداقل به خاطر همینم که شده دست از رفتارای شخصی و غیر اجتماعی برداریم.

واقعا مهمون بودنم به نظر من آداب خودش رو داره و چقدر ضعف میبینم در این امر:|

اسکار " بیشترین خواب دیدن" رو باید بدن به من.اونم چرت و پرت ترین خوابای ممکن‌ یعنی به معنای واقعی کلمه چرت و پرت. کاملا بی سر و ته و در خیلی از مواردم ژانر وحشت حتی:|... مثلا دیشب خواب دیدم دانشگاهم، مقطع لیسانس، ولی دانشگاهمون اون دانشگاهی که در دنیای واقعی بود نبود، یعنی اون شکلی نبود. بعد ما اومدیم از یه در ورودی بریم بیرون، پله و اسانسور و اینا هیچی نبود فقط آبشارهای شهربازی رو دیدید چه ارتفاعی داره و چه شیبی؟ تصور کنید یه چیزی توو مایه های اون آبشار فقط راه پایین رفتن بود اما به جای آبشار چیزی توو مایه های پله های نیمه کاره ی ساختمون ها هست ؟ هنوز پله ها رو نساختن حالت خرابه طور داره، همون طور:/. یعد یکی هم قبل از ما سقوط کرد افتاد مرد:| آهان قبلشم یکی میخواست گویا منو با چاقو بزنه:/ اون سکانس رو دقیق یادم نیست:|...

بعد که یکی افتاد مرد بلافاصله یکی اومد گفت از اون یکی در برید. خلاصه همه اومدن از اون یکی در برن که من دیدم اون یکی دره چه خوبه چقدر به خونمون( خونه پدری) نزدیکه. اما همین که از در دانشگاه اومدیم بیرون راه دور شد، بعد دوستم دقیقا دوست دوران لیسانسم که در دنیای واقعی همیشه با ماشین میامد دانشگاه و در واقعیت علیرغم اینکه خونه هامونم خیلی نزدیک بهم بود در حد یه چندتا خیابون اینور اونور، و علیرغم اینکه صمیمی هم بودیم یعنی همه واحدامون رو عین هم و با هم برمیداشتیم و همه روزها و ساعت های دانشگاه با هم بودیم اما هیچوقت منو نمیرسوند! یعنی یه تعارف خیلی شابدالعظیمی میزد و منم خب میگفتم نه ممنون میرم خودم و خب تموم میشد و من هرروز با اتوبوس برمیگشتم و اون با ماشینش درحالی که میگم خونه هامون نزدیک هم بود و درواقع خونه ی ما میشد توو مسیر اون. البته من هیچوقت دوستم رو مقصر ندونستم یا ازش ناراحت نشدم چون یکی دوباری که با خانوادش ملاقات داشتم متوجه شدم از طرف خانواده شاید خیلی دچار محدودیت و فشار باشه‌. یعنی اونچه که من همیشه ته دلم بود این بود که به خودش باشه منو میرسونه اما شاید خانوادش میگفتن دوستات رو نرسون. البته نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم. اما خب با وجود اینکه هیچ توقعی نه اونموقع نه حالا ازش داشتم اما خب وقتی مسیرا یکیه و همون پول بنزین رو میخوای بدی من بودم حتی صبح ها دنبال دوستمم میرفتم. اما خب میگم کلا توو خیلی موارد احساس میکردم توسط خانواده محدود میشه‌ و اجازه ی خیلی کارارو نداره. مثلا با هم تصمیم میگرفتیم بریم سینما، همه قرارها رو میذاشتیم بعد یهو به خانواده که خبر میداد بعدش یه بهونه میاورد نمیامد. یا قرار میذاشتیم باهم بریم فلان باشگاه، بعد میرفتیم دم خونمون باشگاه ثبت نام میکردیم بعد یهو از فرداش اون یه سانس های دیگه میرفت! اما خب توو دانشگاه چون خانواده ای نبودن اختیارش دست خودش بود و خیلی خیلی نرمال رفتار میکرد. و خب خیلی موارد دیگه که من وقتی همه رو میذاشتم کنار هم به این نتیجه میرسیدم که خانوادش خیلی محدود میکنن چون میگم چندباری هم دیدار داشتم. خلاصه بگذریم، دیشبم توو خواب میدیدم که دوستم رفت سمت ماشینش و به من تعارفی نزد.

 خلاصه من پیاده اومدم که بیام سمت خونه اما توو یه خیابون غریب که نمیشناختم اما خب میدونستم اینو برم تا ته بالاخره به خونمون نزدیک میشم قرار گرفتم، بعد اما خیابون انقدر خلوت بود و یدونه آدمم نبود که من توو خواب از شدت سوت و کوری ترسیده بودم بعلاوه اینکه همش از پشت سرم صدای نفس کشیدن میشنیدم و همون طور که قدم هامو تند تند کرده بودم تا زودتر خیابون تموم بشه هی هم برمیگشتم پشت سرم رو نگاه میکردم ببینم کسی پشتمه که من دارم صدای نفس کشیدن میشنوم؟ اما خب کسی رو نمیدیدم، تا اینکه خیابون تموم شد و من رسیدم به یه پارکی و میدونستم پارک رو برم رسیدم خونمون؛ اما قسمت های ورودی پارک رو با سیم خاردار پوشونده بودن و فقط یه دالان کوچیک باز بود و علیرغم اینکه اونجا هم پرنده پر نمیزد اما با خودم گفتم از این دالان برم توو بعدش سریع بدوئم برم این مسیر پارک رو تا برسم خونه که تا اومدم از اون دالان برم توو یهو یه دزد منو از پشت گرفت کشید:/ ترسم توو خواب رو که اصلا نگم، جالبی قضیه اینجا بود که همون لحظه توو خواب هی تقلا میکردم بیدار بشم و تموم بشه این بازی کثیف:| که به حول و قوه الهی و دعای خیر پدر و مادر و همکاری خانواده ی آقای رجبی روحم به بدنم بازگشت و من از دست دزد سیبیلو نجات پیدا کردم‌.

ما معتقدیم خواب دزد خواستگاره، خود منم قبل اینکه همسرم بیاد خواب دیدم یکی منو دزدید:/ حالا با توجه به اینکه ما دیگه شوهر کردیم تموم شده رفته پی کارش فلذا دزد رو تعبیر به یه خبر خوب میکنم باشد که رستگار شوم:|

کاش من به این باور میرسیدم که زیر سقف این خونه فقط منم که سرمایی ام و توو این هوا که خر تب میکنه من حتی گاهی شبا توو خواب لرزمم میگیره:/ و تا صبح چهل هزار بار پتوی پدر و پسر رو که از گرما هی پس میزنن تا زیر گردن نکشم روشون و چون خودم دارم یخ میزنم فکر کنم اونام الان سینه پهلو میشن:/

ساعت یازده و نیم شب که پسرم خوابید منم بلند شدم آستین های همت رو زدم بالا و افتادم به جون خونه و زندگی البته در بی صدا ترین حالت ممکن. جمع و جور کردم، دستشویی شستم، گردگیری کردم، گاز شستم، زمین دستمال کشیدم، پشت پنجره هارو دستمال کشیدم، حتی تا کوسن مبل ها رو مرتب کردم و حالا هم دراز به دراز افتادم:/ دیگه گفتم فقط فردا که مهمون دارم بمونه آشپزی که با خیال راحت بتونم یانگوم بشم. الان در آخیش ترین حالت ممکنم و واقعا از بزرگ ترین لذت ها برای یک بانوی متاهل اینه که بیاد پاهاشو دراز کنه و از دور به خونه ی تمیزش نگاه کنه و از همه جا بوی رایت و وایتکس و بوی عید بیاد اصلا:دی... اگر الان خونه های شما رو چرک برداشته باید بگم دلتون بسوزه( آیکون زبون درازی حتی):/ 

 

این عکس نه هنریه، نه دیزاین شده ست و نه هیچی دیگه، چرا که خونه ی بچه دار جایی برای دیزاین نمیذاره، حتی نمیدونید من این عکس رو با چه مشقتی و رو هوا سریع فقط گرفتم و نشد حتی سر صبر بذارم روی میزی چیزی عکس بگیرم چون که در عرض نیم ثانیه کوچک خونمون خودش رو میرسونه و بعدم دستان مبارک توی برنج و قیمه میره و باقی غذاها رو هم باید از روی فرش و زمین جمع آوری کنیم . تازه اگر این عکس رو کات نمیکردم شیر خشک اونورش و پاهای من اینورشو خلاصه یه وضعی بود ندیدنی!... حالا چرا اصلا این عکس رو الان اپلود کردم؟!... میدونم که همتون قیمه بلدید. ولی اومدم یه چیزی یادتون بدم. من قیمه رو با دستورای مختلفی میپزم، یعنی چندتا دستور مختلف بلدم که هربار بسته به حال و حوصلم یه مدل میپزم. 

آمااااا یه مدلی هست که در اصل دستورش متعلق به شف ساناز مینایی هست. من چندسال قبل خیلی آشپزی های این اشپز بین المللی ملقب به ساناز سانیا رو دنبال میکردم و خب اینطورم نبود که مثلا ایشون بیاد شروع کنه به پخت قیمه و تمام نکاتش رو بگه. معمولا ایشون نکات آشپزی رو لا به لای حرف هاش و آشپزی هاش اشاره ای میکنه. منم نکات مثلا مربوط به قیمه رو از لا به لای حرفای ایشون توو جاهای مختلف به خاطر سپردم و به جرات میگم هر نکته ای برای هر غذایی از ایشون یاد گرفتم اون غذا مزه ش فوق العاده شد. 

حالا یه بار اگر حال و حوصله داشتید قیمه رو با نکات این شف بپزید فقط ببینید چی تحویل میگیرید و چجوری با رعایت چندتا نکته ساده مزه ی قیمه تون متفاوت از تمام قیمه های روتین و تکراری ای میشه که توو تمام خونه ها هست. طوری که مزه ش توو یاد و خاطره ی تمام اونایی که ازش خوردن باقی خواهد موند. حالا بریم سر اصل مطلب: گوشت گوسفند رو حداقل از سه ساعت قبل با برگ بو و رزماری و روغن زیتون و فلفل سیاه مزه دار کنید بذارید کنار. پیاز داغ کنید، گوشت مزه دار شده و لپه ی خیس شده رو اضافه کنید، دو تا عصاره ی گوشت با آب مخلوط کنید و بریزید توو خورش یا استاک گوشت. بذارید دوساعت بپزه، بعد لیمو عمانی های سوراخ شده و خیسونده شده و کمی زعفران اضافه کنید. از اونور توو روغن رب رو به اندازه ی یکی دوقاشق تفت بدید با زردچوبه بعد اضافه کنید. وقتی گوشت پخت نمک بریزید. و دست آخر موقعی که خواستید خاموش کنید خیلی کم زنجبیل رنده کنید با خیلی کم پودر گل محمدی و بریزید روی خورش و بعدم خاموش.

+ حتی اگر اون مراحل مزه دار کردن گوشت رو فرصت نکردید انجام بدید باز بقیه ش رو به این شیوه انجام بدید همچنان مزه ش عالی میشه.

+ من زردچوبه و کاری هم همون اول کار میریزم.

+ من معمولا زنجبیل تازه ندارم برای همون پودر زنجبیل میریزم.

+ ادویه ها کلا توو غذا نباید اونقدری ریخته بشه که طعم غذا رو عوض کنه برای همون از زنجبیل و پودر گل نوک قاشق چ خ بریزید درواقع.