بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلاس پنجم که بودم توو کتابخونه ی مدرسمون یه کتابی بود به نام " ستاره ای بنام غول" البته من چیزی که توو ذهنم مونده بود " رضا غول" بود و فکر میکردم اسم کتابم رضا غوله. یادمه که خیلی بچه ها اون کتاب رو میبردن برای خوندن، یعنی طوری که هروقت میرفتی بگیری یکی برده بود، جلدشم اونوقتا قرمز بود. یادم نیست چجوری بود قوانین کتابخونمون ولی هرچی که بود توو یه بازه هایی نمیتونستی کتاب بگیری، حالا یا از یه تعدادی بیشتر بهمون نمیدادن یا مهلت معینی داشت بردن هر کتاب، یادم نیست، ولی فقط اینو یادمه که وقتی رضا غول رو نمیتونستم از کتابخونه بگیرم کتابش رو میبردم توی قفسه های نامربوط مثلا قفسه ی کتاب های جغرافیایی، اونجا قایم میکردم لای کتاب های دیگه تا هفته ی بعد کسی نیاد برداره و خودم بیام بگیرمش.. زمان ما هم سیستم کتابخونه ها کامپیوتری نبود، همه چیز دستی بود!... به یاد ندارم این کتاب رو بالاخره توو اون دوران بچگی تمومش کردم یا نه، ولی عاشقش بودم، و توو تمام این سالها هم پسِ ذهنم همیشه یه خاطره ی مبهمی از اون کتاب بود، البته که هیچی از کتاب یادم نمونده بود جز اینکه چقدر اونروزا دوستش داشتم و جز یسری واژه مثل رضا غول.

یه روز که نمیدونم اصلا چه روزی بود، واران توو وبلاگش پرسیده بود تولدتون بشه دوست دارید کادو چی بگیرید؟ منم با اینکه یادم نیست چیا گفتم ولی گمونم اسم این کتاب رو برده بودم. امسال وقتی این کتاب رو بهم هدیه داد اصلا ذوقم رو حسم رو نمیتونم براتون توصیف کنم. اینکه میدیدم یه نفر میدونه که من با چی خوشحال میشم ، بعد یه عمر زندگی پشت هدیه ای که دریافت کردی یه توجه بوده یه مهم بودن برای کس دیگه ای خیلی باارزشه. جدای از این حس، من پرت شدم به بچگی، به دنیای شیرین اون روزام.

خونه ی من پر کتابه، من عاشق خوندنم، ولی هرکتابی که دستم میگیرم حالم موقع خوندنش فرق میکنه، من این کتاب رو با عشق دستم گرفتم تا دوباره بعد سالها بخونم. کتاب گرچه رمان نوجوان هاست و مال سال ۵۷ ولی من توو این مدت که هروقت توو روز اندکی وقتم ازاد میشد و میتونستم چند ورقی ازش بخونم انگار دوباره بچه میشدم و پرت میشدم به اون دنیای شیرینم. توو تمام این سالها هیچی از رضا غول یادم نمونده بود اما همیشه دوسش داشتم، از اون شخصیت های داستان هایی که هیچوقت از یادت نمیره. امروز رضا غول تموم شد و من آخرین صفحه ی داستانِ این شخصیت دوست داشتنی رو بستم. نمیدونید حالا که کتابم روی پاهامه چقدر با خوندن این کتاب تمام حس های خوب دنیا انگار الان با منه. ممنونم ازت رفیق که بعد یه عمر تو تونستی این حس رو بهم بدی که علاقه مندی های من برای یکی مهمه، ممنونم ازت که منو بردی به دنیای شیرین بچگیم. امروز داستان رضا غول دوست داشتنیم تموم شد، کتابش رفت کنار بقیه ی کتاب های خونده اما حال خوبِ پشت این کتاب همیشه با منه. 

 

بچه که بودم مامانم همیشه یه شکلات صبحانه ای درست میکرد که ته مزه ی فندق و یه تلخیِ ملسِ خیلی خاصی میداد که خیلی دوست داشتم؛ امروز از صبح که از خواب بیدار شده بودم یعنی تا سر حد مرگ دلم از اون شکلات صبحانه های مامانم میخواست. کلا من هرچی که توو زندگیم درست میکنم در طول شبانه روز، چیزاییه که هوس کردم، یعنی کلا من هوسی آشپزی میکنم، مثلا اینطور نیست که برم سر یخچال ببینم چی داریم اونو بپزم، نه، فکر میکنم چیزی که اونروز دلم میخواد و هوس کردم رو میپزم، دیگه خیلی وقتام که چیزی هوس نمیکنم از همسرم میپرسم چی بپزم که اونم معمولا پیشنهادی نمیده جز یسری چیزای محدود که معمولا اولیش برای اینکه من به زحمت نیفتم اینه که میگه املت! خلاصه به این روند خیلی نمیشه ادامه داد چون توو خونمون یه امپراطور داریم که خیلی دور نیست اونروزی که ایشون بگه چی بپزیم!... خلاصه امروز تمام سلول های بدنم یه چیز شکلاتی میخواست و عجیب یاد شکلات صبحانه ی مامانم افتاده بودم، بعد اینکه من یه کِرم دیگه درونم دارم اونم اینه که من حتما باید توو اشپزی به اون مزه ای که ته ذهنمه برسم، یعنی اگر یه چیزم بپزم نشه اون مزه ای که میخوام و توو ذهنمه اونقدر در دفعات بعدی بالا پایین میکنم و آشپزخونه رو به خاک و خون میکشم تا برسم به مزه ای که میخوام. فرقی هم نمیکنه مثلا پختِ قورمه سبزی باشه یا یه شیرینی. خلاصه باید اون مزه ای که میخوام ازش دربیاد وگرنه حتی اگر خوشمزه هم باشه باب پسندم نیست. حالا این کِرمِ درون توو دوران بارداریم به اوج خودش رسیده بود و مثلا یه غذاهایی هوس میکردم ولی فقط خودم باید میپختم چون تنها خودم میتونستم اون مزه ای که دلم میخواد رو در بیارم!... امروزم باز اون رگِ " عشق شکلاتی" م زده بود بالا و بعدم مزه ای که توو سرم افتاده بود همون مزه ی شکلات صبحونه های بچگی بود. زنگ زدم مامانم و مامانمم فقط مواداش یادش بود ولی اندازه هاش نه. خلاصه قید اون مزه رو زدم و گفتم حالا اون چیزی که خودم فکر میکنم خوب میشه رو درست کنم مهم اینه من الان فقط دلم شکلات صبحانه میخواد؛ از خواب پسرک استفاده کردم و آستین های یانگومی رو بالا زدم برم خودم رو به دلدار برسونم. یعنی فکر کنم من توو زندگی قبلیم شکلاتی چیزی بودم از بس به این عزیز دل برادر ارادت دارم و اصلا دنیا رو بی شیرینی و شکلات نمیتونم تصور کنم، یعنی اون دنیا دیگه برای من دنیا نیست جهنمه‌. خلاصه از همین تریبون اعتراف میکنم که خدایا نیازی نیست اون دنیا منو توو آتیشت بسوزونی، همین که یک ماه به من شیرینی شکلات نرسونی برای من ته تمام شکنجه هاست:/...

فلذا بدین گونه شد که رفتم توو کارش، نصف لیوان شکر، نصف لیوان پودر کاکائو و دو لیوان شیر، تمام اونچه که من اون لحظه از این دنیای فانی میخواستم!... خب اما جونم براتون بگه که یه شکلات صبحانه ی درست و به قاعده ی خونگی همین سه قلم مواد رو میخواد که باهم ترکیب کنی و بذاری روی شعله ی خیلی کم و پای گاز بایستی و هی هم بزنی تا موهات عین دندونات سفید بشه تا مواد غلیظ بشه. اما یه رازی که شما درباره ی من نمیدونید اینه که من علیرغم اینکه خیلی آشپزی رو دوست دارم و لذت میبرم اما از یسری کارای زمان بر توو اشپزی خیلی بدم میاد و از حوصله م خارجه، مثلا از چیزایی که با خمیر درست میشه و شونصد ساعت باید خمیر رو استراحت بدی و بعد پهن کنی و بعد کلی قالب بزنی و دوباره استراحت بدی و غیره ذلک بدم میاد، البته این جور چیزارو هم کم درست نمیکنم اما معمولا فراری ام از کارای زمان برِ الکی توو آشپزی. حالا مرز الکی و غیر الکی چیه؟:/ مثلا قورمه سبزی که باید جا بیفته و زمان میبره این الکی نیست، ولی مثلا کار کردن با نشاسته ی گل که به نظرم خیلی چِغرِ بد بدنه و وقتی توو چیزی استفاده ش میکنی مثل باسلوق و باید بالای یکساعت روی گاز بپزه وگرنه مزه ی گند نشاسته میده این به نظرم الکی وقت هدر دادنه و بپری آماده ش رو بخری راحت تری. در همین راستا شکلات صبحانه ای هم که بخوای چندساعت پای گاز بایستی و هی هم بزنی و توو این خرما پزون هوا شر شر عرق بریزی در قاموس من نمیگنجه:/...

فلذا اگر شما صبر ایوب داشتید همین سه قلم رو با هم مخلوط کنید بذارید روی شعله گاز و تا سن پیریتون هی هم بزنید تا سفت بشه اما اگر عین من هستید بیاین یادتون بدم رکب بزنید بهش:/ بله دوای درد شما دو قاشق ناقابل نشاسته ذرته، پودر کاکائو و شکر و نشاسته ذرت رو با همین مقادیری که ذکرش رفت ترکیب کنید بعد شیر بهش اضافه کنید بذارید روی شعله ی کم گاز، و از اولم هم بزنید تا حدود نیم ساعت که دیگه خودش رو میگیره. میشه نشاسته ی بیشتری زد ولی من توصیه نمیکنم، برای این مقدار مواد همون دو قاشق غذاخوری کافیه، درسته اینم نیم ساعتی علافی داره ولی دیگه اون نیم ساعت ناقابل رو بایستید برای پاهاتون خوبه، البته کمتر از نیم ساعت طول میکشه حدود بیست دقیقه اینطورا. مدامم هم بزنید تا قشنگ مواد با هم مخلوط بشه و بپزه. اصلا اصلا پودر کاکائوش رو کمتر نکنید مخصوصا اگر دوست دارید مثل مزه ی بیرونی ها ته مزه ی تلخ بده. تازه به نظر من جا داره شکر کمتر هم بشه و حدود یکی دوقاشق ازش برداشته بشه. اما خب نرمالش همون مقداریه که گفتم. خلاصه پاش بایستید و مدام هم بزنید تا به غلظت فرنی برسه بعد حدود ۲۵ گرم کره که من کره گیاهی استفاده میکنم بهش اضافه کنید و بذارید غلظتش از فرنی کمی بیشتر بشه. یه راه برای اینکه بفهمید غلظتش مناسبه یا نه، چون سرد بشه سفت تر میشه، اینه که کمی با قاشق بردارید بذارید کنار، چندثانیه صبر کنید بعد ببینید اگر روی قاشق خودش رو بست و سفت تر از اونی که روی گازه شد و سفتیش براتون خوشایند بود بردارید و سریع به ظرف مورد نظر منتقل کنید چون زود خودش رو میبنده. یه چیز کلی هم اینوسط بگم، قطعا اگر نشاسته نزنید و پای گاز تا سن پیری بایستید کیفیت و بافت بهتری تحویل میگیرید البته توو مزه هیچ تفاوتی ایجاد نمیشه. اما خب چون اونجوری مواد خیلی تبخیر میشه و حجمش کم میشه و اخر کار به اندازه ی یه مورچه شکلات صبحانه دارید توصیه من به شما جوانان اینه که با توجه به گرونی شیر و شکر و شکلات و نشاسته و کلا گرونیه همه چیز جز جون ادمیزاد فلذا همون نشاسته رو بزنید تا چیزی تبخیر نشه و یه پاتیل شکلات صبحانه تحویل خانواده بتونید بدید تا خودشون رو خفه کنن:))... و اما یعنی نگم وقتی بعد از گرفتن این عکس وقتی رفتم سراغش و چندقاشقی زدم بر بدن تا روحم تازه بشه و اولین قاشق رو گذاشتم دهنم و دیدم چقدر شبیه مزه ی شکلات صبحانه های مامانم شده خوشحال شدم.

خب توو عکس، عکس اون ظرف سمت راستی، اون ظرف بزرگتره که تیره تره شکلات صبحانه ست که به شخصه مردم براش. اما اون دوتای دیگه چیزیه که چندوقته گیر دادم بهش و هی به بهانه بچه درست میکنم و بیشتر خودمون میخوریم، بله فرزندان من اون دو ظرف دیگه دنت هستن، دنت بیسکوییتی و دنت شکلاتی. یعنی فقط یه مادر میدونه مادر که بشی دغدغه ی مهمت میشه اینکه چی بپزم برای بچم که سالم باشه. این دنتم از اوناست که کلا چیز میز کم بیاری برای بچه هایی که هر دوساعت به دو ساعت گشنن قشنگ میری یه پاتیل درست میکنی میذاری جلوشون میگی حالا برید توو ظرف بپلکید! البته اگر قبل از بچه هاتون خودتون تهش رو درنیارید از بس که عزیزِ دل انگیزه. و آما بریم سراغ دستور. اول از همه دوتا نکته رو بگم. نکته اول اینکه ببینید کلا دنت از اون خوش قلق هاست که میتونید با یه دستور پایه و اضافه کردن طعم های مختلفی مثل پودر کاکائو، نسکافه، بیسکوییت، زعفران و ... مدلای مختلفش رو درست کنید. دوم اینکه برای درست کردن یسری خوراکی ها مواد ها یکیه اما مزه ها فرق میکنه ، چرا؟ چون دقیقا هر خوراکی ای میزان موادش فرق داره و هر خوراکی ای با کم و اضافه کردن یه ماده ی جزئی یهو مزه ش کاملا عوض میشه. مثلا با همین دستوری که میخوام برای دنت بگم هم شما میتونی شیرکاکائوی بازاری درست کنی، هم هات چاکلت هم شکلات صبحانه هم فرنی و هم دنت اما نکته ای که اینارو از هم متفاوت میکنه گاهی فقط اضافه شدن یه ماده ی کوچولوئه. دنتم همینه. دستور دنت شکلاتی تقریبا همون مواد شکلات صبحانه رو داره اما مزه هاشون با هم فرق میکنه حالا چرا؟ میگم براتون.

مثلا توو دنت شکلاتی برای این مقدار که توو تصویر میبینید دو قاشق غذاخوری نشاسته ذرت و دو ق غ شکر و دو ق غ پودر کاکائو میخوایم که با هم ترکیب باید بکنید و بعدم یه لیوان شیر. قطعا توو دسر ها وقتی از شیر پرچرب استفاده بشه خوشمزه تره اما من کم چرب استفاده میکنم مخصوصا اینکه من دنت رو بیشتر به خاطر پسرم درست میکنم آخه میخوام با چیزای سالم تری درست کنم. البته شکلاتیش رو برای خودمون چون شکلات و نسکافه پسرم سنش سنی نیست که مجاز به خوردن باشه برای همون معمولا یا ساده یا زعفرونی یا بیسکوییتی برای اون درست میکنم و اصولا یا یه پاتیلم از همونا درست میکنم برای خودمون چون مامان و بابای بچم دل دارن:/ و به اسم پسرمه ولی دراصل به نیت خودمونه:| و خب یا هم از مواد کمی برمیدارم کاکائوییش میکنم برای خودمون. حالا خلاصه اینارو ترکیب میکنید و روی شعله گاز میذارید و مدام هم میزنید و چند دقیقه بعد و در عرض سه سوت دنت شما اماده ست، آما نکته ای که دنت شمارو دنت میکنه و با مثلا فرنی فرق میکنه و مزه متفاوتی میده اینه که اخرش که به غلظت فرنی رسید و خواستید خاموش کنید؛ شعله رو خاموش کرده و  کمی وانیل و حدود یک قاشق خامه صبحانه بزنید. خامه ی اخرش رو جدی بگیرید که به شدت روی مزه ش موثره و شبیه دنتش میکنه‌. و خب اگرم مثل امروز بنده در یخچال رو باز کردید که خامه بردارید بعد دیدید جا تره و بچه نیست و شوهر صبحی، نصفه شبی زده بر بدن، دست و پاتون رو گم نکنید حدود یک قاشق کره که من گیاهی استفاده میکنم بزنید. اما خامه یه چیز دیگه ست. اگرم برای بچه هاتون میپزید و میخواین خیلی سالم باشه که عین من کلا یه بند انگشت کره بزنید. اما برای خودتون یا نپزید یا میپزید عین چیزی که میگم بپزید وگرنه مسخره بازیه:/...

دنت بیسکوییتی هم بدین صورته که دو قاشق شکر، دو قاشق نشاسته ذرت، حدود ۵ قاشق پودر بیسکوییت که کاملا پودر شده باشه حالا یا بیسکوییت مادر یا پتی بور یا از این بیسکوییت روغنی ها شبیه پنجره ست، خلاصه هر بیسکوییت ساده و بدون طعم خاصی، با یه لیوان شیر و برای طعم بهترم یا نوک قاشق نسکافه یا قهوه یا پودرکاکائو هم بهش اضافه کنید، بعد میذارید روی شعله سفت بشه، دست آخرم شعله رو که خاموش کردید نوک قاشق جایخوری وانیل و یه قاشق خامه‌ صبحانه از این صورتی ها. اگر برای خودتون درست کردید یا حالا بچه هاتون تونستن شکلات بخورن اگر بعد از اینکه کمی از دما افتاد روش شکلات رنده کنید یا همون پودر کاکائو رو بپاچید خیلی خوشمزه تر میشه. برای دنت نسکافه یا زعفرانی هم دیگه بیسکوییت و پودر کاکائو نزنید به جاش یا یه قاشق چایخوری نسکافه یا قهوه یا دو قاشق زعفران غلیظ آب شده بزنید.در تصویر دنت ها شکلاتی و بیسکوییتی هستن. در آخرم اینام مثل بقیه خامه و وانیل میخواد. سعی کنید خامه بزنید اما اگر توو خونه شمام خامه خورده شده بود و وسط کار بودید و راه برگشت نداشتید کمی کره بزنید ولی خب خامه یه چیز دیگه ست، ساده هم که هیچی نزنید در آخر همون وانیل و خامه بزنید فقط یعنی شکر و شیر و نشاسته رو بذارید روی گاز. 

و بدین شکل بپزید و اهالی خونه رو مستفیض کنید و نه تنها خوراکی برای بچه های همیشه گشنه موجود دارید بلکه در دل همسران خود هم جایگاه ویژه ای بیابید:/ خلاصه که بخورید و بیاشامید و بریزید و بپاشید ولی هرگز اسراف نکنید!

+ اینکه روی شکلات صبحانه ی بنده توو عکس ناصافه چون طاقت نیاورره و شبیخون بهش زدم همون حین، بعد دوباره روش رو صاف کردم که دیگه نصفه نیمه چون روش بسته شده بود نشد خیلی صاف بشه. 

نمیدونم بگم مادر بودن خیلی معصومانه ست یا بچه بودن. امروز که پسرم داشت با کشوهای کابینت بازی میکرد و منم با روبان تمام کشوها و کابینت هارو خیلی وقته بستم چون همه چیزو میریزه بیرون، اومدم روبان یکی از کشو ها رو باز کنم و از تووش سفره یکبار مصرف بردارم که قبل اینکه من کشو رو ببندم پسرم با فشار کشو رو کوبید و انگشت درازه ی دست چپم موند لای کشو؛ دقیقا مثل موندن دستت لای در ماشین، همون قدر وحشتناک و دردناک بود. من نشسته بودم کف اشپزخونه و دستم رو گرفته بودم و هی میگفتم آخ دستم و گوله گوله اشک میریختم، بعد پسرم هی میامد جلوی صورتم و نگاهم میکرد و صدا از خودش درمیاورد تا بخندم و بیینه که حالم خوبه چون مدتیه ناراحتی رو، عصبانیت رو، دعوا رو، گریه رو، همه رو متوجه میشه و به فرض اگر با یه کلیپ مثلا حرم امام رضا توو تلویزیون گریه م بگیره سریع میاد سمتم و نزدیک صورتم و هی صدا در میاره تا بخندم و خیالش راحت بشه که چیزی نشده. اون معصومانه هی نگاهم میکرد و نزدیک صورتم شده بود و من معصومانه وسط اون حال بغلش کرده بودم و مثل ابربهار گریه میکردم.

خیلی برای خودم جالبه که من قبل از ازدواج هیچ علاقه ای به دیدن کلیپ های عروسی و میکاپ عروس و لباس عروس و این چیزا نداشتم اما بعد ازدواج خوشم میاد و یکی از تفریحات سالمم اینه که اگر وقتی پیدا کنم که بشه برای خودم باشم و اندکی موبایل دستم بگیرم و اینستا گردی کنم، یکی از مورد علاقه هام همین دیدن کلیپ های عروسیه. الانم که جمعه ی خود را اینگونه داریم سپری میکنیم که جناب همسر سرکاره و جناب پسر داره با دوتا قوطی برای خودش بازی میکنه و گهگاهی هم وسطا با اهنگ های شبکه پویا قرهای ریزی میده و مدل رقص پسرمم اینگونه ست که دولا میشه و همون طور دولا فقط پاهاشو خم و راست میکنه:)) و خب از این فرصت پیش اومده دارم استفاده میکنم و کلیپ های عروسی میبینم، داشتم یه کلیپی میدیدم که عروس( حالا جشن نامزدی بود یا خواستگاری بود یا خود عروسی نمیدونم) با یه اقایی داشت میرقصید، مهمونا هم دور نشسته بودن. لباس عروس به غااااااااایت کوتاه( الان من موارد زیادی هم دیدم که لباس عروس رو کوتاه میپوشن برای همون نمیدونم عروسی بود یا مراسم های دیگه)، حالا هرچی که بود، لباس عروس در حد وحشتناک کوتاه بود اونقدر که به گمونم هرکی ببینه توو دلش بگه واقعا این چیه جلوی اینهمه آدم؟! بعد به شدت هم تنگ. شما تصور کن یه پیراهن کوتاه سفید که فقط آستین داره و خود پیراهنم کاملا جذب در حد وحشتناک، بعد کوتاه اصلا یه وضعی من نمیتونم بگم تا کجا!:/ ( البته نه نه تصور نکنید من مسبب تصورتون میشم بعد میرم جهنم!) خلاصه ایشون با یه اقایی میرقصید که خب واقعا نمیشد تشخیص داد کیه؟! یعنی نمیدونستی داماده یا فک و فامیلاشه یا پدر عروسه حتی. حالا توو کپشن که نوشته بود عروس و پدر عروس. ولی به این کپشنا نمیشه اعتماد کرد اینا الکی یه چیزی کپی میکنن زیرشم مینویسن که بازدیداشون بالا بره فلذا برگردیم به خود عروس؛ عروس قری میداد که یعنی نگم، با اهنگ میخوند، موهاشو تکون میداد، دستاشو تکون میداد خلاصه حالی و ذوقی وصف ناشدنی داشت. بعد علیرغم اینکه معمولا کامنت هارو من نمیخونم اما اینبار کنجکاو شدم بخونم ببینم در وصف این نوگل شکفته چی نوشتن‌. یکی از کامنتارو که خوندم یعنی انقدر خندیدم که هنوز خنده رو لبامه. حالا شاید برای شما خنده دار نیاد ولی من خیلی خندیدم، در راستای کپشن که نوشته شده بود رقص عروس و پدرش، یکی نوشته بود: مگه بابا اونی نبود که گیر میده؟!

:))

 

گاهی وقتا آدم سرنوشت رو توی همون مسیری پیدا میکنه که داره ازش فرار میکنه...

به طرز خیلی غم انگیز و غیرقابل باوری اما من تقریبا هرروز یا دست کم هرچندروز یکبار دارم از پنجره ی باز خونمون صدای دعوای زن و شوهری رو میشنوم که حالا دیگه حتی اسماشونم میدونم. اون چندروزی هم که صداشون نمیاد به نظرم اصلا خونه نیستن چون به محض بودن و حضور در کنار هم صدای دعواشون بلند میشه. واقعیت اینه که من قطعا وسط زندگی اونا نیستم، نمیدونم سطح و حد مشکلات و اختلافاتشون چقدره، نمیدونم کدومشون مقصر یا مقصرتره تنها چیزی که من میدونم فقط صداست. صدای زن و شوهری که مدام باهم دعوا میکنن و صدایی که از نظر من درواقع سر هیچ دعوا میکنن چون من هیچوقت از لا به لای صداهاشون نشنیدم سر یه موضوع مهمی، سر حرف خاصی که فلانی زده یا حتی سر خانواده هاشون و سر اینکه فلانی اینو گفت و فلانی چرا بهمان کرد و یا حتی سر خودشون که تو چرا اینکارو کردی چرا فلان حرفو زدی و به عبارتی سر چیزایی که معمولا بقیه زن و شوهرا دعواشون میشه اما اونا هیچوقت صدایی که ازشون بلند شده سر این چیزا نیست. فقط دارن دعوا میکنن و فحش میدن و حسی که به تو دست میده اینه که کلا از کنار همم رد میشن یکی یه چیزی میگه و میپرن به هم. معمولا هم اینطوریه که اول صدای مَرده میاد که داره فحش میده و میگه خفه شو، گه نخور، به .... ! و همزمان صدای جیغ جیغ کردنای زنی که صدای یواش تری داره و به واضحیه مرده صداش توی خونه ی تو نیست. اما خب نه هیچکدومشون موقع عصبانیت اون یکی سکوت میکنه و نه هیچ کدومشون کوتاه میاد و نه حتی هیچ کدومشون حریم ها رو رعایت میکنه. هردو فحش میدن هرمدلی که بخواین، از ج .... خانم گرفته تا ...توو دهن بابات و بی پدر مادر و کلی فحش های ریز و درشت دیگه.

هربار که دعواشون میشه من واقعا مثل یه کودکی که ترسیده توو خودم فرو میرم و دلم میخواد سرمو از پنجره بیرون کنم و بگم بس کنید، چرا سازش رو بلد نشدید؟ اگر نمیتونید سازش کنید چرا همو رها نمیکنید؟ حتما که نباید همدیگه رو بُکُشید تا از هم جدا بشید، قبل از اینکه دیگه هیچ حرمتی بینتون نباشه و حستون به هم تبدیل به تنفر بشه همو رها کنید شاید در نبود هم رشد کردید و سازش کردن رو یاد گرفتید، صبر رو یاد گرفتید، آستانه تحملتون رو بالا بردید، اخلاقاتون رو اصلاح کردید بعد اینبار زندگی دو نفره ای رو آغاز کردید؛ شاید اینبار در نبود هم پذیرفتید که وسط زندگی متاهلی نمیشه مجردی زندگی کرد، نمیشه فقط به خودت فکر کنی، نمیشه سازش نکنی، نمیشه تحملت پایین باشه، نمیشه صبر رو یاد نگیری، نمیشه کوتاه نیای، نمیشه دهنتو نبندی، نمیشه چشماتو روی خیلی چیزا نبندی، نمیشه گوشات خیلی جاها در و دروازه نباشه، نمیشه زندگی متاهلی رو یاد نگرفته باشی، مسئولیت تاهل رو نپذیرفته باشی، اما بخوای به زندگی مشترک با یه نفر دیگه ادامه بدی. اون یه نفر هم خوابگاهی و رفیقت نیست که کار به کار هم نداشته باشید و فقط به هم سلام و خداحافظ بگید، اون یه نفر داره کنار تو زندگی میکنه روز و شب، کارای تو، حرفای تو، رفتارای تو تک به تکشون روی جسم و روح و روان اون فرد اثر میذاره؛ رها کنید همو شاید در نبود هم یادتون اومد یه روزی عاشق هم بودید و آرزوتون بودن زیر یه سقف مشترک بود...

پرسیدن سوال از کسی که در پاسخگویی به آن اکراه دارد از گناهان کبیره است چون از مصادیق ظلم به حساب می آید.( شهید دستغیب)

 

کی میخوای ازدواج کنی پس؟

دقیقا متولد چه سالی هستی؟

رتبه کنکورت چند شد؟

چند کیلویی؟

شوهرت سرکار میره؟

نی نی ندارید؟

دوست داری جنسیت بچه ت چی باشه دختر یا پسر؟

شیر خودتو به بچه میدی یا شیر خشک؟ 

خونه مال خودتونه یا مستاجرید؟

خانواده شوهرت خوبن یا اهل دخالتن؟

چقدر از بابات پول توو جیبی میگیری؟

کادوی روز زن برات چی خرید؟

مشکلی داشتی بچه ت زودتر به دنیا اومد؟

کدوم مدرسه بچتو میخوای بنویسی دولتی یا غیر انتفاعی؟

هنوز همون ماشین قبلیتون رو دارید؟نفروختید؟

رو پیشونی بچه ت چیه ماه گرفتگیه؟

شوهرت از صبح بهت زنگ نزده؟ 

بچه دوم رو نمیخواین؟

چرا طلاق گرفتی؟

حقوقت رو چیکار میکنی؟

فیش حقوقیت چقدره؟ 

درآمدت چقدره؟

سخت نیست از راه دور زن گرفتی؟ هی بری بیای میتونی؟

عیدی برات چی آوردن خانواده شوهرت؟

کدوم بیمارستان میخوای زایمان کنی؟ دولتیه یا خصوصی؟

روزه میگیری مگه به بچه ت شیر نمیدی؟ دیگه شیر خودتو نمیدی؟!

نگین های حلقه ت برلیانه یا اتمی؟ 

حلقه ت چندگرمه؟

مهریه ت چقدره؟

خانواده شوهرت برات شب یلدایی آوردن؟

برنجتون ایرانیه؟ کیلو چند گرفتی؟

کی پس میخواین ازدواج کنید؟ عقدتون طولانی نشد؟

و

...

 یه وقتایی کاش از کالبدمون میومدیم بیرون و خودمون رو از دور نگاه میکردیم تا ببینیم حرف هایی که به دیگران میزنیم، بدی هایی که به دیگران میکنیم علتش کدوم عقده های درونی خودمونه؟ علتش کدوم رذیلتیه که توو خودمون پرورشش دادیم؟! حسادتی که داره کورمون میکنه؟ یا اینکه چشم دیدن خوشی بقیه رو نداریم چون فکر میکنیم ما لایق داشتن اون شرایط و موقعیت بودیم ولی خدا نصیب یه بی لیاقتش کرده؟!!...خیلی روحم ازرده میشه وقتی میبینم ادم ها خیلی راحت، خیلی راحت به ظاهر همدیگه توهین میکنن. همون مامانی که بچش توو بچگی میاد وسط مجلس و رقص بقیه فامیل رو درمیاره و خودشم هار هار به بچش میخنده نتیجه ی تربیت نادرست والدین میشه ادم هایی که توو بزرگسالی به راحتی بقیه رو مسخره میکنن و از هیچی نمیترسن، نه از دلی که میشکنن و نفرین و آهی که دامنشون رو میگیره، نه از خدایی که خیلی عادله، خیلی، و یه روزی بدجور جواب این دلی که میشکونن رو میذاره توو کاسه شون. 

یه پیجی رو میدیدم که دختره رفته بود دماغش رو عمل کنه، دختر چاقیه، و یه شوهر خیلی خوش هیکل و خوش پوش و خوش قیافه داره، بچم دارن و حداقل از فیلم ها و عکساشون آدم میتونه خوشبختیشون رو حس کنه و اینکه حتی شوهرش چقدر دوستش داره. اما خب کافیه پای هر پستی بری توو کامنت ها. چون چاقه هرکی به خودش اجازه میده هرچی میخواد بگه، تقریبا میتونم بگم همه، همه ی اون چندین هزار نفر براش نوشته بودن به جای دماغت معدتو عمل میکردی. با واژه هایی مثل تاپاله، خرس، میمون، عن، بشگه... و جملاتی مثل اینکه از زیر قرآن رد نمیشی قرآن باید از زیر تو رد بشه، خودتو بکوبون از اول بساز و... که حتی یدونشم کافیه برای داغون کردن روان کسی. اون دختر خیلی با جنبه ست خیلی وسیعه که همچنان داره فعالیت میکنه تو فضای مجازی و براش این حرفا مهم نیست که البته بعید میدونم دلش نشکنه، فقط انقدر شنیده داره خودشو عادت میده به بی اهمیتی. از همه اینها بدتر اونایی هستن که معتقدن چرا همچین شوهر خوش پوش و خوش چهره و خوش هیکلی همچین دختری رو گرفته!! و حتی براش مینویسن دعا نویست رو به ما معرفی کن!

اومدم بگم آره اون دختر شوهرش رو جادو جمبل کرده ولی با قلب مهربون و دل وسیعی که داره و تو نداری؛ چون اگر تو داشتی الان تو توو موقعیت اون بودی. بعضیا رو دیدید مثلا یه زن زشت یا بدهیکل یا فقیر یا هرچی، میبینن که شوهره مثل پروانه دورش میگرده بعد میگن خدا بده شانس، این دختره هیچی هم نداره ها ولی نمیدونم چجوری این پسره گرفتتش؟! و کافیه پسره پولدار و خوش ظاهر هم باشه دیگه انگار حق بقیه رو خورده!... آره خب از نظر اونا این مدل دخترا هیچی ندارن، چون اونایی که درگیر ظاهرن و یه عمر مردم و هم نوع های خودشون رو به خاطر ظاهرشون مسخره کردن الان نشستن توو خونه منتظرن آسمون پاره بشه یه پسر همه چیز تموم بیاد بگیرتشون و تا اخر عمر غرق خوشی باشن، اما به نوبه ی خودم میگم هه، به همین خیال باش، انقدر بشین و ملت رو مسخره کن و منتظر باش برای خودت بهترین ها اتفاق بیفته تا بترکی، من رسما اعلام میکنم به تمام هم نوع های خودم که اگر فکر کردید یه مرد جذب ظاهر و هیکل و زیبایی و تیپ خفن شما میشه اون دوست پسره که جذب اینا میشه، کسی که بخواد بیاد بگیرتتون جذب چیزای دیگه میشه مثل نجابت مثل خانواده خوب داشتنتون و... . و حتی اگر کسی هم باشه که موقع ازدواج ظاهر و اینا براش مهم باشه بعد ازدواج یه زنی میخواد که غر نزنه، پشت خانوادش حرف نزنه، حرف درار نباشه، آرامششو بهم نزنه، توو سختی ها پشتش باشه، فشار های زندگی رو بیشتر نکنه رو دوشش، قلبش وسیع و مهربون باشه... پس انقدر بشین و فکر کن بقیه رو خدا شانس داده که شوهرای خوبی کردن تا دق کنی!...کاش تو هم خودتو بزرگ میکردی، کاش تو هم روحت رو صیقل میدادی، کاش تو هم برای وسیع شدن روحت کاری میکردی و تو خودتو میکوبوندی و از نو میساختی و قبل از مسخره کردن کسی و اینکه بگی خدا بده شانس یه بار فکر میکردی خب همین دختر زشت و چاق چی داره که پسره جذبش شده ولی هنوز کسی جذب من نشده؟! قطعا اون ارامشی رو ، حسی رو ، عشقی رو ، قلب مهربونی رو، حال خوبی رو به شوهرش میده که نه تنها تو که هیچکس دیگه هم قادر نیست و نبوده به اون مرد بده و اون مرد فقط در کنار این زن هرچند چاق و زشته که حس ارامش داره.

 دنبال عکسی مرتبط با پستی که میخواستم بنویسم میگشتم که رسیدم به عکس آزاده نامداری که با همسر و فرزندش عکس انداخته بود. دلم گرفت. برای فرزندی که دیگر آغوش مادرش را ندارد، برای اینهمه وقتی که فکر میکنیم داریم و نداریم، برای اینهمه عمری که پای ناراحت کردن دیگران، دل شکستن دیگران، قضاوت کردن دیگران، رنجاندن و نبخشیدن دیگران تلف میکنیم و یادمان میرود دنیا ارزش هیچی را ندارد و ناگهان چقدر زود دیر میشود. 

 

 

حسی که خواهرزاده و خواهرزاده ها میتوانند به تو بدهند حسی عجیب و بی مانند است. حس دوست داشتنی بودن... اینکه یکی به تو بچسبد بگوید خاله دلم برایت تنگ شده بود، یکی موقع روسری سر کردن بهت بگوید خاله نری ها، آن یکی زنگ که میزند بگوید خاله دوستت دارم، دیگری اصرار بورزد که خاله قیافه من شبیه توست، آن یکی زنگ بزند هر لحظه که خاله بیا به خانه مان، دیگری برود بیاید بگوید خاله من تمام رفتارهایم شبیه توست، من شبیه تو درسخوانم، منم مثل تو عشق کتاب خواندنم، دیگری سر سفره که دنبال ته دیگ میگردی و میبینی تمام شده یکدفعه بگوید خاله اگر بخواهی من از ته دیگ خودم بهت بدهم، آن یکی بیاید دستانش را دور گردنت سفت کند و وقتی بهش میگویی دلم برایت تنگ شده بگوید خاله من بیشتر...